مجموعه قصه های کوتاه

 

قصه شلاق

علیرضا میراسداله

 

اولین بار که شلاق خوردن یه مرد رو دیدم ده سالم بود. یه مردی که دوستش داشتم ... یه پیرمرد... کسی که مثل پدربزرگم بود. 

با اون سنش فلوکس قراضه بابامو توی یه صبح بارونی هل می داد که روشن بشه.

این تصویر هیچوقت از یادم نمی ره.

بابام خانم باز بود، از زن یکی از همکاراش خوشش می اومد. ولی پیرمرده زرنگتر بود و به بابام رودستی زد... با زنه ریخت رو هم و می رفت دیدنش.

زنه یه جوری بود... شوهرشو دوست نداشت ... یه مرد گنده ریشو که راننده قطار بود و دائم می رفت سفر.

پیرمرده با زنه ریخت رو هم... بابام حسودیش شد و لوش داد.

بابام کارمند مخابرات راه آهن بود. می تونست توی شهرک کوچیکمون که سیصد تا خونه بیشتر نداشت تلفن هر کی رو که می خواست کنترل کنه ... معمولا از این کارا نمی کرد ولی پیرمرده بدجوری سوزونده بودش و می خواست تلافی کنه... ردشو گرفت و فهمید که کی داره می ره خونه زنه.

زنگ زد پلیس و خبر داد... سالهای اول دهه شصت بود و ماهیت سپاه و کمیته برای ما که توی شهرکمون دور از دنیا زندگی می کردیم زیاد روشن نبود... اینکه بعدش بابام هیچوقت خودشو نبخشید هر بلایی که سرش اومد رو از آه پیرمرده دونست، بماند...

پلیس ها با چندتا ماشین اومدن... ریختن و جفتشون رو دستگیر کردن، بیچاره ها داشتن توی آشپزخونه چایی می خوردن و گپ می زدن ولی این توی کت پلیس نمی رفت.

دادگاه بلافاصله تشکیل شد و قاضی برای هرکدومشون پنجاه ضربه شلاق برید.

زن رو توی گونی می کردن و می زدن اونم نه توی انظار عمومی، ولی مرد رو همون جا وسط خیابون.

دو سه روز بعد قرار شد که حد پیرمرده اجرا شه... با ماشین آوردنش وسط شهرک خوابوندنش روی آسفالت داغ و پیرهنشو در آوردن.

یه زیرپیرهن سفید تنش بود ... چشماشو بسته بود و تا اخرین ضربه باز نکرد... اون که قرار بود بزنه یه جوون ریشویی بود که به زور ۲۰ سالش می شد.

یه قران گذاشت زیر بغلش که به احترامش محکمتر از حد نزنه.

یک... دو... سه... جمعیت شروع به شمردن کرد... بعضی ها ولی وحشت کرده بودن و نمی شمردن.

... بابام ساکت بود و نگاه می کرد، ضربه دهم یا یازدهم متوجه من شد.

برو خونه اینجا وای نسا.

از بابام فاصله گرفتم ... جمعیت رو دور زدم و از یه جای دیگه دوباره وارد حلقه شدم

بیست.. بیست و یک...بیست و دو...

کمر پیرمرده مثل زمینی شده بود که تراکتور از روش گذشته باشه... زیرپیرهنش توی گوشت تنش فرو رفته بود و دیگه سفیدیش دیده نمی شد.

پنجاه تا که تکمیل شد یکی بلند صلوات فرستاد... دونفر زیر بغلشو گرفتن و انداختنش توی ماشین پلیس... یکی دو نفر هم تف کنان ماشین رو دنبال کردن و به پیرمرد نیمه جون فحش دادن ... کاسه های داغ تر از آش.

ماشین که دور شد، هیجان مردم خوابید و دو تا دو تا و سه تا سه تا پراکنده شدن.

بابامو دیگه نمی دیدم ... حتما زودتر رفته بود... همینطور که به سمت خونه می رفتم پسر بچه دوازده سیزده ساله ای اومد سمتم و تف کرد بهم... پیرمرده عموش بود... با چشمای خیس اشک نگاهم کرد و گفت

همش تقصیر بابای توبود... همش تقصیر بابای تو بود...

بعدها چند بار ازش کتک خوردم ولی هیچوقت به کسی نگفتم... شاید خیال می کردم که حقمه.

 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید