مسابقه انشای ایرون
فاطمه زارعی
ادامه از قسمت اول
دومی از دوستان خیابانی اولی بود. هر از گاهی دور و بر خانه دیده بودمش. گاهی ناخنکی هم به غذای گربهی من میزد. گربهی من که چه عرض کنم، بیشتر من مال او بودم تا او مال من.
شاید بعدازظهری که با هم نشسته بودند و ناخنهایشان را میلیسیدند و گپ میزدند، مثلاً اولی به دومی گفته باشد: «این آدمی که تازگیها پیدا کردهام بد نیست. بقیه فاطی صداش میکنن، ولی برای من فرق نمیکنه اسمش چی باشه. همینکه هر کار بخوام میکنه کافیه. گمونم عاشقش شدهام. باور کن هر گربهی دیگهای هم جای من بود عاشقش میشد.» شاید دومی هم حسودیاش شده باشد و توی دلش یا حتی بلندبلند به اولی گفته باشد: «خدا بده شانس. حالا برات فرقی نمیکنه اسم اون چی باشه، ولی اون تو رو چی صدا میکنه؟ آدما رو دیدهی که، مسخرهها رو همهچی یه اسم مسخره میذارن.» و اولی: «اون هم برام فرقی نمیکنه. من که قرار نیست جواب بدم. بذار هرچی دلش خواست صدام کنه.»
اسمش را گذاشته بودم «نیرخانم». اولش نمیدانستم دختر است یا پسر. وقتی مُرد فهمیدم. وقتی با جنازه رسیدیم به درمانگاه حیوانات، دکتر گفت: «احتمالاً شهرداری برای کشتن موشها سمپاشی کرده و گربهی شما هم یکی از موشهای مسموم رو شکار کرده و خورده. با اینکه گربهی نر درشتیه، متأسفانه دووم نیاورده و مُرده.» خاک توی کاسهی سر من بیشعور. چطور نفهمیدم که آن گربه هیچچیز نمیتواند باشد جز یک نر واقعی؟
گفته بودم که گربهها مشاهده لازم دارند. باید رفت تو بحرشان. منِ احمق نفهمیده بودم نر است. سرسری نگاه کرده بودم دیده بودم تخم ندارد فکر کرده بودم ماده است. حقش بود وقتی به آن اسم مسخره صدایش میکردم اعتنا نمیکرد. حتی حقش بود میپرید و گازم میگرفت یا اقلاً میشاشید توی کفشم. اما هرگز به رویم نیاورد. عمیقا آرزو میکنم هرگز نفهمیده باشد «نیر» اسم زنانه است. نرِ اخته بود، ولی به باور من در عاشقی از هرچه نرِ اختهنشده نرتر بود.
دوسه روز بعد از مرگ اولی، دومی پیداش شد. درست همانجاهایی مینشست که نیرخانم یا همان نیرآقا مینشست و همان کارهایی را میکرد که او، انگار که خانهی خودش باشد و من هم آدم او. تا مرا میدید، میآمد طرفم و تا مینشستم، جست میزد روی زانوم.
این یکی را خیلی زود راه دادم توی خانه، یعنی بهمحض اینکه اجازه داد بشورمش. انگار بو برده بود بدون حمام راهش به خانه باز نمیشود. فقط همان یک بار اجازه داد بشورمش. فکر کنم خیلی به خودش فشار آورد و صبوری کرد تا با شامپوگربه و آب گرم بشورم و با حوله و سشوار خشکش کنم.
در مورد این یکی هم اولین کاری که کردم وارسی دمودستگاهش بود. تخمی در کار نبود و فکر کردم پس باید ماده باشد. یک شبهایی وقتی دیر میآمد خانه فکر میکردم حتماً ذلیلمرده رفته پی دادن غریبان. بهش میگفتم: «گول این گربهنره رو نخور. دیدی با پینوکیو چی کار کرد؟» ولی باز یک وقتهایی غیبش میزد و از من فحش میخورد.
موقع بازی و غلت و واغلت زدن دیده بودم روی شکمش یک قلمبه پشم آمده بالا عین نقشِ قالیهای گلبرجسته. حدسم این بود باید کُسش باشد. غیر از آن، شکمش هم داشت روزبهروز بزرگ میشد و به نظر میرسید گربهنرهی خاکبرسر کار خودش را کرده.
من که جایی برای نگهداری بچهگربه نداشتم. گربهها هم که هر شکم یکعالمه میزایند. اگر خیلی خوششانس میبودم، یکیدو تا میزایید و تا سه تا و چهار تا و حتی هفت تا و هشت تا هم ممکن بود. باید خودم را آماده میکردم، ولی چطور؟
دوره افتادم آدم گربهخواه پیدا کنم، یا آدمهای گربهنخواه را با تبلیغات تبدیل کنم به گربهخواه، مثل کسانی که توی خیابان جلویت را میگیرند متقاعدت کنند «پِلند پَرِنتهود» خیلی خوب است و باید بهشان کمک مالی بکنی یا از آن هم شدیدتر عین پیرزنهایی که گروهی میآیند درِ خانهی آدم را میزنند و همانطورکه عکس «بِیبی جیزز» را نشان میدهند سعی میکنند آدم را به دین مبین مسیحیت هدایت کنند. من هم هرکه را میدیدم فوراً حرف را میکشاندم به گربه و شیرینی بچهگربه.
وقت زیادی نداشتم. مگر دورهی حاملگی گربه چقدر است؟ در خوشبینانهترین شکلش، بیشتر از دوسه ماه وقت نداشتم. یک مقاومتی داشتم که توی اینترنت سرچ کنم مبادا بفهمم کمتر است، ولی سرچ کردم و خوشحال شدم که همین است: دو ماه و نیم. هنوز وقت داشتم. با ترفندی دوسه تا از بچهگربهها را سروسامان دادم.
از دو ماه گذشته بود که دوستان یکییکی صدایشان درآمد که پس چه شد بچهگربهی ما.
ــ این گربهی تو نزاییده هنوز؟ برای تولد دخترم میخواستم بهش کادو بدم.
ــ خب بگو یه کم صبر کنه. این هدیه فرق میکنه. از آمازون که سفارش ندادهی سر تاریخ معین برسه.
ــ آخه اصلاً گربه نمیخواست. سگ میخواست. از بس تو گفتی من قانعش کردم گربه بگیریم.
ــ حیوون با حیوون چه فرقی داره؟ تازه گربه بهتر هم هست.
ــ حالا بهتر یا بدتر ما که قبول کردهیم. به نظرت طولانی نشده حاملگی این گربه؟
ــ نه دیگه، دو ماه گذشته. دو هفته دیگه مونده.
ــ از کجا میدونی؟
ــ من کِی گفتم میدونم؟ من که شبا با اون جندهخانوم نمیرم بیرون ببینم کِی خودش رو به باد داده.
ــ همین الآن گفتی.
ــ من فقط حدس زدم.
ــ تازه وقتی تو متوجه شدی حاملهست حتماً نصف زمان حاملگی گذشته بوده. گفتی از اینکه شکمش اومده بالا فهمیدی، آره؟
ــ آره.
ــ بابا شاید اصلاً حامله نیست.
ــ اگر شکمش رو ببینی اینرو نمی گی.
ــ شاید یه گوز تو دلش گره خورده. دکتر بردیش؟
با اینکه میدانستم محاسباتم یا مشاهداتم درست نیست، دو هفتهی دیگر هم صبر کردم. نزایید. شکمش هم نه بزرگتر شد نه کوچکتر. بههرحال، فکر کردم اگر هم بچه نیست، گوز هم گیر نکرده تویش. بردمش دکتر.
این یکی هم نر عقیم بود. خاک بر سر من که داشتم درس مشاهدات میدادم و زر میزدم در مورد مشاهدات خودم. چطور نفهمیدم؟ چطور آنهمه ظرافت و رفتار عاشقانه را ندیدم؟ دکتر گفت طحالش ورم کرده.
ــ نمیدانم چطور نمرده تا حالا. طحال گربه نمیشه اینقدر باد کنه. قبل از اینکه به این اندازه برسه، میترکه و گربه رو میکشه. میتونه غذا بخوره؟ حرکاتش چطوره؟ بازی میکنه؟
ــ آقای دکتر، پرخورتر و بازیگوشتر از این گربه تا حالا ندیدهم.
ــ خوش به حالش. بههرحال متأسفانه باید بگم زیاد نمیمونه.
دکتر گهِ زیادی خورده بود. چه میدانست گربهی عاشق اینقدر خوشبخت است که ورم طحال به تخمش هم نیست. این همان است که از همه عاقبتبهخیرتر شد. عشق چهها میکند.
برای آزمایشات بیشتر دو روز تو درمانگاه حیوانات ماند. خود دکتر هم اذعان داشت که گربه پرخوری و سرحالی بود.
چند ماه بعد، ورم شکمش خوابید و دوست من هم با تأخیر به دخترش بچهگربهای هدیه داد که از آشیانهای که گربههای خیابانی را توش نگه میدارند گرفته بود.
اسم مردانهی قشنگی برایش انتخاب کردم، اسمی که میخواستم بهخاطرش بچهدار بشوم تا بتوانم کسی را به آن نام قشنگ صدا کنم. با آنکه دختر بیشتر دوست داشتم، بچه بهتر بود پسر باشد، چون اگر دختر هم میشد قرار بود دارا صدایش کنم.
هیچوقت بچهدار نشده بودم و حالا که چنین فرصت طلاییای دست داده بود تا من گربهام را به این اسم صدا کنم، اسمش به دهانم نمیآمد. بهش عادت نمیکردم. مرتب به جای دارا صدایش میکردم نیر. دیدم سخت است، برای او هم که فرقی نمیکند. پس همان نیر صدایش میکردم و دلم خنک میشد. نیر دیگر برای من یک اسم مردانه شده بود.
وقتی نیرخانم ــ در واقع نیرآقا ــ مُرد، این دومی هر روز یک سری به حیاط خانهی ما میزد. شاید چون آنجا همیشه غذا پیدا میشد. شاید هم دلش برای دوستش تنگ میشد. شاید فهمیده بود او مرده و میخواست جایش را بگیرد. یا، چه میدانم، شاید بهخاطر من میآمد. مثلاً از بس نیر از من تعریف کرده بود و از رابطهی عاشقانهمان بهش گفته بود مرگ او شده بود عروسی این یکی. بههرحال، به عشق من هم که آمده باشد، من داغدار بودم و چشم دیدن هیچ گربهای را نداشتم، آنهم این بیریختِ عنتر.
از لاغری، موهای بلند خاکستریاش روی ستون فقرات بیرونزدهاش سیخسیخ ایستاده بود، مثل یک اژدهای کوچک نهچندان پرشوکت. از این گربهخاکستریهای پرلکوپیس بود که معمولیترین گربههای عالماند و همهشان هم خیابانی. البته نباید اغراق کنم، من از کجا میدانم همهشان خیابانیاند؟ من که گربههای صاحبِ خانه و زندگی را توی خیابان نمیبینم. شاید خیلی از همین خاکستریها هم توی خانهای برای خودشان پادشاهی میکنند. بههرحال این خاکستریها به نظرم بیخانمانتر از بقیهی گربهها میآمدند.
ما هرگز نمیدانیم بیخانمانهای کر و کثیفی که کنار خیابان میبینیم چهجور عشاقی میتوانند باشند. ما هرگز حتی فرصت اینکه یک لحظه توی فکر ما بیایند هم به آنها نمیدهیم. اگر بهخاطر او نبود، این ولگرد آخری هم هرگز توجهم را جلب نمیکرد. جلب توجه که چه عرض کنم، دلم را برد. هی میخواهم بهش فکر نکنم، ولی میکنم. خیلی شبیه اوست >>> قسمت سوم و آخر
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
برخی از کتاب های فاطمه زارعی
حرفه من خواب دیدن است
ای یار جانی، یار جانی
یادداشتها
نظرات