وقتی عطر خوشِ بهارِ نارنج به مشامت نمی‌رسه یعنی از کتاب و موسیقی و سیب و سایه هیچ نمی‌فهمی! یعنی مسافری شده‌ای با ته‌مانده‌ای از زندگی‌ات که در ایستگاه، از قطار جامانده‌ای، بارت به دوش به ستونی سنگی تکیه کرده‌ای تا راهی بیابی. یعنی سال‌ها اضطراب‌هایت را شمرده‌ای، سال‌ها از قعر تاریکی در طلبِ آفتاب و آزادی جان داده‌ای! جان خسته‌ات را به خیابان کشانده‌ای و فریادش کرده‌ای! جوانه به خاک سپرده‌ای، جوانه!

مسافر جامانده‌ی قطارِ بهارهای نارنج