نگارمن
همینطور که توی خونهاش دارم برای مهموناش چای میریزم میآد کنارم میگه دوست داری عطرِ بهارِ نارنجشو؟!
بیتوجه میگم نفهمیدم!
با نگرانی روشو بهم میکنه میگه تو یه چیزیت شده، حتما شده! حرف که نمیزنی، راه هم که نمیری، نقاشی هم که نمیکنی!
میگم هیچی نیست، فقط خیلی خستهم! ذهنمو خوابوندم مامان جون، ولی نگران نباشین غذا میپزم، کتاب میخونم، فیلم میبینم، اتو میکنم. گاهیام پامیشم در خونه رو برای پسرک باز میکنم، گاهیام پانمیشم خودش کلید میندازه میآد تو. میگه خب اینا که همهش بده!
راست میگه همهی اینا بده. وقتی عطر خوشِ بهارِ نارنج به مشامت نمیرسه یعنی از کتاب و موسیقی و سیب و سایه هیچ نمیفهمی! یعنی مسافری شدهای با تهماندهای از زندگیات که در ایستگاه، از قطار جاماندهای، بارت به دوش به ستونی سنگی تکیه کردهای تا راهی بیابی. یعنی سالها اضطرابهایت را شمردهای، سالها از قعر تاریکی در طلبِ آفتاب و آزادی جان دادهای! جان خستهات را به خیابان کشاندهای و فریادش کردهای! جوانه به خاک سپردهای، جوانه!
میهنِ من مسافر جاماندهی قطارِ بهارهای نارنج شده است، چهلو چهار بهار! اما راهی سفری تازه، هر چند پیاده، هر چقدر بینان، حتما به مهمانی نور و ستاره و سپیدی خواهد رسید.
قربانت گردم، باز شما چندی به چندی به آنجا سَر زدید، پس بنده چه بگویم که از فروردین ۵۸ در ایران نبودم، اصلا مدارکِ ایرانی (از همان کثافاتِ اسلامی!) ندارم...
این اوقات که میشد ـــ باغ منزلِ ما غوغایی داشت، دو سه هفتهای کّل خانه تکانی طول میکشید. از ابتدای نوروز تا به آخرش؛ مهمان داشتیم، رختِ نو و عیدی،... شیرینی و سفرههای غذای خانوادگی.
یادش به خیر. شورشیان لعنتی ۵۷ تی برای همیشه خوشی و خوشبختی را از ایرانیان گرفتند.
سپاس.
شراب جان یه روزی هم میآیین و عید میبرمتون روستای مُجن شاهرود توی همین آشپزخونه بهتون تهچین رشتهپلو با اسنفاج میدم تا رشتهی کار از دستمون در نره! داره دیوارای مطبخ رو با کاهگلِ تازه نونوار میکنه واستون
خیلی زیبا گفته اید. جا مانده از قطار زندگی .. داستان بیشتر زندگی مهاچرین اچباری است
نگار من عزیز امیدوارم خداوند نوید مهمانی که دادی را بشنود و مردم در سال آینده روزهای خوشی تجربه کنند دلتون شاد
مرسی خانم خلیلی عزیز، مرسی که خوندین
مرسی میم جان امیدوار باشیم و امیدوار بمونیم
راستش در ایران هم در حال حاضر مردم علاقه چندانی به صحبت با هم ندارند. یادتونه در تاکسی ؛ صف حمام نمره تا نوبت برسه ؛ مخصوصا داخل اتوبوسهای بین شهری ؛ آنقدر با بغل دستیمون گپ میزدیم تا نهایتا وقتی به مقصد میرسیدیم کاشف به عمل میومد این همون پسر خاله ناتنی است که خاله عشرت از شوهر اولش عبدالله خان قبل از ازدواج با فیروز داشته..... و ما تا حالا ندیده بودیم... خیلی شبیه مامانشه.....
چقدر مهارت داشتیم همدیگرو تایید کنیم : آره خوب جلوش درآمدی. حقش بود..... چه خوب زدی تو دهنش....
ما بیشتر به دلیل صحبت با همدیگر حجم مغزمون به اندازه امروز رسیده ؛ تقریبا یک و نیم لیتر و یا 1435 گرم..... احتمالا با تعطیلی محاوره یواش یواش برگردیم به همون دوران برگ انجیر ..... نون بیار ؛ کباب ببر
آقای مرادی من هنوزم حرف زیاد میزنم با غریبهها:)
دیروز یادتونو کردم خواستم در کامنتای اینجا یه عکس بذارم برای شراب عزیز هر کاری کردم نشد! ظاهرن عرضه ندارم:) به رئیس گفتم آقای مرادی پس چجوری همیشه عکس میذارن تو کامنت:) رفاقتی کارتونو راه میندازین اینجا؟:)
برای درج عکس در متن
اول یک صفحه ورد بازکنید. عکس مورد نظرتونو ببرید داخل اون صفحه. بگو خوب.
بعد با ماوس همون عکس داخل وردو کپی کن بعد بیا در همین صفحه کامنت ها پیست کن. تامام
البته یادم رفت بگم بهتره برای سهولت در کار حجم عکس مورد نظر را اگر مثلا بالای200 کیلوبایت است کم کنید................. ممکنه شما که احتمالا در ممالک پیشرفته هستد اصلا حجم تصاویر براتون مشکلی نباشه.
گفتی صحبت با غریبه ها ...... من همین یک ساعت پیش در میدان انقلاب تهران از بساط یک پسرک افغانی سیب زمینی آب پز و تخم مرغ گرفتم خوردم. البته خودش برام آماده کرد. انواع ادویه و افزودنی های مجاز در بساط داشت. هر کدومو گفت بزنم ؟ گفتم بزن......... الکی خندیدیم. اهل مزار شریف بود. اسمش اردوان..... اولین بار بود که اسامی ایرانی قدیم برای همسایه شرقی می شنیدم...... این بود انشای من....
مرسی از توضیحتون آقای مرادی عزیز، محبت کردین وقت گذاشتین دفعهی بعد انجامش میدم. خوشا به حال اردوان که میزبان شما بود و خستگی و دلتنگیهاش کم شد
منم گذاشتن عکس را بلد نبودم ، مرسی از نگار من عزیز که سوال کرد و سیروس خان عزیز که یاد داد ، متشکرم