آسمان ابریست… از آفاقِ چشمانم بپرس
ابر بارانیست؛ از اشک چو بارانم بپرس!
تخته دل در کف امواج غم؛ خواهد شکست
نکته را از سینه سرشار طوفانم بپرس…
در همه لوح ضمیرم؛ هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را میگویم؛ از آیینه جانم بپرس…
آتش عشقت؛ به خاکستر بدل کرد آخرم!
گر نداری باور، از دنیای ویرانم بپرس…....

نبودی و نشنیدی؛ دلم به گریه نشسته… میان خاطره هایت…
چه کرده ای که پس از تو، به هر کجا که تو بودی غمی نشسته به جایت؟!
کجای این شب هجران؛ کجای این همه راهی؟
که از دریچه چشمت؛ نمیرسم به نگاهی…
بگو که از غم عشقت؛ چگونه جان برهانم؟
چگونه این همه غم را؛ به هر طرف بکشانم
نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم…
چگونه دست دلم را به دست تو برسانم؟

شعر از: حسین منزوی