از امروز عصا کِش شدم، انگاری خودِ خودِ حضرتِ والا ـ فقط یک جفت سبیلِ مظّفری کم داشته و هیبت و عظمتِ ایشان، پاهایَم هنوز می‌‌لرزد، شِش هفته و خورده‌ای بود که بروی پاهایَم نَایستاده بودم، چند ثانیه بیشتر دوام نمی‌‌آورم، آنقدر که خود را با عصای سَر شیرْ نقره‌ای دولَتشاهی که آنرا از دستِ یک پدرسوختهٔ عتیقه‌‌ دزد درآوردم ـ در آئینه ببینم، دکتر تا این هفته فرصت داده تا به خود آمده و تمرین راه رَوی کنم، از دوشنبه دیگر باید بتوانم چند دقیقه راه بروم، مَردکِ قصّاب حرفِ زور میزند، بیش از ۱۱ زخم از ران تا به پائین پای راست و به همراه بیش از ۸۰ بخیهٔ جورواجور... آقایَم ـ حضرت بَتمن یاری کند وگرنه صندلی چرخدار بیشتر کِلاس دارد، باید می‌‌دیدید در بیمارستان چقدر سوکسِه داشتم با این ویلچِر در بینِ خانم‌های پرستار... مارگا ـ پرستارِ روسَم تا آخرِ ماه می‌‌ماند، سوزِش و خارِش که دیگر ندارم اما کِشِش و واکِشِ ماهیچه‌ها با زخم‌ها هنوز دردآور است، عینک را بزور برداشتند، گوشِ سمتِ راست بدونِ پانسمان است، لالهٔ گوش را چندی بعد ترمیم خواهند کرد اما در بیمه‌ جای نمیگیرد، هنوز واضح نمیشنوم، بیشتر صفحه‌های قدیمی‌ گوش می‌کنم، از زندگی هِوی متال و سیگار بَرگ نیز همچنان خبری نیست اما لآَقل شراب خوری یومیه حالَم را بجای آورده و کم کم بیاد می‌‌آورم... بیاد می‌‌آورم...

خبر می‌‌دهند که اسباب و وسایلَم ـ نوشته‌هایَم را بزودی پس خواهند داد، خیلی‌ خوشحالم چون تمامِ روزمرگی‌های سفر‌ها را درانجا نوشتم، از درد‌ها ـ یاد‌ها ـ دلسوختگی‌ها ـ از ناله‌های مردم نوشتم، از گروهی که با آنها بودم در زمانِ انفجار خبر‌های خوبی‌ نمی‌دهند، محافظ کُردستانی در جا کشته شده و یکی‌ دیگر از اعضای گروه هر دو چشمِ خود را از دست داده و بقیه شُکرِ خدا به مانندِ بنده فقط زخمی هستند، متأسفانه روزنامهٔ اتریشی‌ گمنامی بنده را نادیده گرفته و این اتفّاقِ ما را کاملاً شرح داده و این جریان دلواپَسَم می‌کند چون پلیس خبر داده که در نبودَم به خانهٔ من وارد شدند و البته هیچ نبردند و پنداری هدفِشان تنها رایانه‌ها و لوح‌های الکتریکی بوده است، هشدارِ مقاماتِ انتظامی پاریس را باید جدّی گیرم چون این اولین بار نیست و اصلاً نمی‌‌دانم چرا باید این چنین اتفاقی برایم بی‌ اُفتَد، در فکرِ خروج از پاریس و تغییرِ محّلِ زندگی‌ هستم هر چند که از بید‌ها نیستم که با این بادهای اَلَکی‌ بلَرزم اما نزدیکانم، دوستانم و دیگر اعضای خانواده در معرضِ تهدید هستند و این شوخی‌ بردار نیست، در بد دوره‌ای هستیم و خیلی‌‌ها هستند که هنوز خبر ندارند که جنگِ غیرِ مستقیم با انواع و اقسامِ دشمن‌ها چندیست که آغاز گشته و همگان دران حضور داریم.

خواب می‌‌بینم، بیشتر اوقات درین چند وقت حضورِ سنگین سایه‌های غریبی در کنارم حِس کرده و از دستِ این منِ بی‌ عشقْ همه هیچ خسته شدم، مثلِ گفته‌های این قطعهٔ پینک فلوید که وحشتناک برایم معنی‌ واقعی‌ پیدا می‌‌میکند...:

در خواب فرياد می زنی

بَهای سنگينی است شايد

وجدانَت آسوده خواهد بود

اگر باری محّک خورد؟

با تَپشِ قلب خودَت از خواب می پری

تنها يك آدم زيرِ گنبدِ كبود

فقط دو چشم، فقط دو گوش

بَر دريای افكار و خاطراتِ گذشته بادبان برمی اَفرازی

به پايانِ كودكی كه ميرسی

اوهامِ لطيَفت با واقعيت های زمخت درهم می آميزند

و آنگاه كه بادبانِ كِشتي خاطرات پائين ميكِشی

چشمانَت نَمناک ميشوند

تمام ترس‌ها را مَگوی، مي‌گويندَت كه بايد آمادهٔ انتخابِ نهايی شوی

من و تو كه باشيم كه اِدعا كنيم پاسخ ها را می دانيم؟

گروهی زاده ميشوند

گروهي مي‌ميرند؛ زيرِ يک آسمانِ بيكران

جنگ خواهد بود، صلح خواهد بود

امّا همه چيز روزی بازخواهد ايستاد

پولادها به زَنگار بَدَل خواهند گشت

گُنده دماغ‌ها به خاشاک

و زمان همه چيز را درست خواهد كرد

بدين‌سان اين ترانه پايان مي‌يابد

قطعه‌‌ که بپایان می‌رسد، ضربانِ قلبَم یکی‌ به دو اَفزون گشته و نَمایی از یک آیندهٔ مِه‌ گرفته بروی افکارَم چنبره می‌‌زند، این چند وقت که نمی‌شنیدم، که نمیدیدم ـ دور و اطرافَم همنشینِ سنگینی‌ دلگیرانه‌هایَم بودند و اما حال که می‌شنوم و میبینم ـ حتّی دیوارهای سردِ اتاق از من گلایهٔ پُر حرفی‌ دارند، اعتراف می‌‌کنم، بیشترِ ساعاتِ روز چشمانی خیس داشته و شب‌ها در پناهِ دنیای خواب میگریَم... چاره‌ای نیست، راهِ دیگری اصلاً در کار نیست، می‌شنوم، میبینم و بیاد می‌‌آورم.

۹ ژانویه ۲۰۱۶ میلادی، پاریس