شقایق رضایی:
پیج آمد كه: مریض آماده است تا رضایت نامهء قبل از عمل را امضا کند.از پل شیشه ای روگذر که دو ساختمان را به هم وصل می کند رد شدم. سوار آسانسور شدم و شماره یك را فشردم. با باز شدن آسانسور و رد شدن از اتاق انتظار بوی تندی به مشامم خورد. خانم نظافتچی داشت از آنجا رد می شد، شاید چیزی در سطلی که هل می داد بود. به راهرو پیچیدم، بو به جای کم شدن بیشتر می شد، به اتاق سرک کشیدم، پرستار مشغول حرف زدن بود. از پرستاری که جلوی کامپیوتر نشسته بود، ماسک گرفتم یك آدامس هم به من تعارف كرد. پرستار از اتاق بیرون آمد و به سرعت به سمت اتاق انتظار رفت. گفت كه صندلی ای كه همراه مریض روی آن نشسته بوده كثیف شده. فرستاد كسی پوشك تمیز بیاورد.
من وارد اتاق شدم. دو مرد سیاه پوست شصت - هفتاد ساله نشسته بودند. مرد سمت راستی به عصایش تکیه داده بود. شانه هایش افتاده بود. هر دو، شانه هایشان افتاده بود و نگاهشان به زمین دوخته شده بود. حالت دو پسربچهء نادم داشتند، گویی منتظر تنبیه شدن هستند. وقتی شروع کردم در مورد جزئیات "پروسیژر" حرف بزنم، هر دو به من نگاه کردند. نگاه های تو خالی، مات، گم. احساس كردم متوجه حرف هایم نمی شوند. از بیمار که مرد سمت چپی بود پرسیدم که آیا متوجه قسمت اول حرف هایم شده؟ مِن و مِن کرد، بعد به برادرش نگاه کرد و باز به زمین نگاه كرد. دست و پایش را گم كرده بود. چند كلمه ای كه در پاسخ سوال های بعدی گفت متوجه شدم كه از نظر درك ذهنی كمی كند است. هر دو بریده بریده و کند چند کلمه نامفهوم از دهانشان خارج شد. بعد سمت راستی به چپی گفت می خوان توی بدنت چهارتا تکه طلا بگذارند. گفتم درسته، البته سه تا. از روال معمول کاری خارج شدم. فهمیدم هر چقدر توضیح بدهم چندان توفیری نمی کند. اول باید دوست بشویم.
ویلی و جیمز. دو برادر. نسبتشان و تفاوت سنی شان را پرسیدم. گل از گل هر دو شکفت. برادر بزرگتر با سرطان پروستات آمده بود برای درمان، روی صندلی سمت چپ نشسته بود. با افتخار گفت که او بزرگتره است اما رییس ویلی است. ویلی گفت سه سال پیش سکته کرده و دچار ناتوانی (جسمی، مغزی و گفتاری ) شده است. هر دو با یک خواهر در خانه ای در لنکستر زندگی می کردند. هیچ کدام از برادرها رانندگی نمی کردند. ویلی، تی شرت قرمز و شلوار جین پوشیده بود. جیمز گفت که ویلی مراقب او و خواهرش است. خواهر ما رانندگی می كند. تلفن دارد. ویلی نمی تواند حركت كند، اما می تواند تصمیم بگیرد كه آن دو چه كنند. هر سه با هم زندگی می کنند.
جیمز كه رفت از توالت استفاده كند، ویلی با صدایی آرام، نامفهوم و بریده بریده چیزی گفت كه مغز و زبان خانواده است..
از اتاق که بیرون آمدم پرستارها سوپروایزر شان را خبر کرده بودند، لباس و پوشک تهیه کرده بودند و می شد ولوله ای خاموش را در بینشان دید. در همین حین، رییس بخش ما خوش خوشان، دست در جیب از راهرو رد می شد، مکثی کرد و پرسید چه خبر؟ گفتم که یک تصادف ایجاد شده که باید تمیز کنیم. گفت پس من فلنگ را ببندم. و صدای تق تق چکمه های کابویش در ته راهرو محو شد. سوپروایزر پرستارها « کیتی کی» یک دختر کوچک جثه ی سفید فلفلی است و یک پرستار دیگر اتاق روبرو را آماده کرده بودند به اتاق بیمار برگشتند. من داشتم حرف می زدم تا مثلاً اوضاع ملایم به نظر برسد. کیتی کی با انگشت، آرام، روی شانهء ویلی ضربه زد و اشاره کرد بیا. او با لبخند گفت، من نیستم، اون یکیه. گفتم نه این برای کمک به شماست. یک لحظه تشریف ببرید اتاق روبرو. سریع متوجه شد. از جا بلند شد ( به سختی و با كمك كیتی)و به اتاق بغلی رفت. من از اتاق خارج شدم و تمام راه تا دفترم را، گریه کردم…
بعداً که برگشتم ویلی به صندلی تکیه داده بود و به من لبخند زد.
درود بر همه کارکنان و کادر بهداشت و درمان ، بدون شما پزشکان و علی الخصوص پرستاران گرامی ، جوامع بشری نیست و نابود میشوند ، دستتون درد نکنه