سارا حسینینسب
صبح، هوا نمناک بود و بوی گاز کهنه در آشپزخانه پیچیده بود.
نازنین گفت: «یه بار دیگه امتحان کن، شاید روشن شد.»
فندک را زدم. شعله بالا نیامد. فقط صدای تقتقِ بیجانش ماند.
نازنین گفت: «دیگه باید زنگ بزنیم تعمیرکار بیاد.»
اجاق دو سال بود خاموش مانده بود. نه اینکه خراب شده باشد، بلکه کاری نداشتیم باهاش.
از وقتی کار قبلی شکست خورد و بساط فروختن دسر و شیرینی جمع شد، فر هم بیاستفاده ماند.
هر بار که از کنارش رد میشدم، دلم میخواست دکمهی روشنش را فشار دهم، اما حوصلهی بوی گاز و صدای تقتق نداشتم. خاموشیاش بخشی از نظم خانه شده بود.
تعمیرکار حوالی ده آمد. صدای پاشنهی کفشش در راهرو مثل کوبیدن در بود.
نگاهی به کرسی انداخت و گفت: «آاا، خونهی دانشجوها!»
خندید. کتش بوی روغن و خاک داشت و صورتش پر از رگهای ریز قرمز بود.
گفت: «فر چند وقته کار نکرده؟»
نازنین گفت: «دو سال.»
لبخند زد و سرش را تکان داد: «یه ماه هم بمونه موتور از کار میافته، چه برسه به دو سال. شما خانمها کاری نکردین، نه؟»
جواب ندادم.
چای ریختم در قوری گلقرمز، همان که درش شکسته بود. بخار از دهانهاش بیرون زد، مثل آهی که راه گلو را پیدا کرده باشد.
نازنین پنجره را باز کرد. پردهها بوی نم گرفته بودند و نور خاکستری صبح روی کرسی و لحاف مخمل قرمز برق زد.
تعمیرکار رفت تا وسیله بیاورد.
خانه دوباره ساکت شد؛ فقط صدای قلقلِ کتری و وزوز یخچال مانده بود.
نازنین پرسید: «چای دم کشیده؟»
گفتم: «آره. ولی باید صبر کنی تا رنگ بگیره، مثل همهچیز دیگه.»
چای را در استکانهای کمرباریک ریختم و کنار کرسی نشستیم.
بخار از دهانهی قوری بالا میرفت و در نور خاکستری صبح گم میشد.
نازنین نگاهش را دوخت به اجاق خاموش و گفت: «میدونی چی فکر میکردم؟ اگه دوباره کار پختوپز رو شروع کنیم چی؟»
لبخند زدم. از روزی که کار قبلی شکست خورد، هر چند ماه یکبار با شوق موقت میگفت: «بزنیم دوباره از نو.»
گفتم: «کیک و کوکی؟»
گفت: «آره. یه بساط کوچیک جلوی میدان نقش جهان. یا سفارش بدیم برای کافهها. این دفعه فرق میکنه، من مطمئنم.»
قاشقش را در چای هم میزد، اما چشمهایش پر از اضطراب بود.
گفتم: «میدونی چقدر خرج داره؟ فقط خامه و کره و شکر و قالب و ظرف…»
گفت: «میدونم. ولی چی کار کنیم؟ بشینیم تا همین اجاقم نمِ بیشتری بگیره؟»
بلند شدم و رفتم سمت اجاق.
دست کشیدم روی سطح سردش.
گفت: «بهش فکر کن. ما بلدیم. اوندفعه فقط عجله کردیم، اینبار حسابشدهتر.»
به شوخی گفتم: «بلدیم؟ مثل تعمیرکار که گفت ما کارمونو بلدیم؟»
خندید. صدایش نرم بود، اما پشت خندهاش خستگی موج میزد.
هوای عصر، بوی رطوبت و برگهای پوسیده میداد.
ابرها چسبیده بودند به شاخههای خشک درختهای پارک نقش جهان.
رفتم قدم بزنم، اما زانوهایم درد میکرد.
دلم نمیخواست فکر کنم به عددهایی که صبح در دفتر نوشتم.
روی نیمکت سرد نشستم و کیفم را کنار گذاشتم.
گوشی را درآوردم و یوتیوب باز کردم:
مدل کوتاهی مو، لایهلایه و ساده.
موها میریخت روی شانهام مثل برف سبک.
گفتم شاید من هم یاد بگیرم، شاید موی کسی را کوتاه کنم، شاید از چیزی شروع شود.
بغض اما از گلوم پایین نمیرفت.
بیهوا رفتم سراغ اینستاگرام. دوستانم را دیدم: عکسهای خندان، پیراهنهای تیم، بادکنکهای رنگی.
زیر عکس نوشته بودند: «مسابقات استانی، اصفهان، روزی عالی!»
انگار زندگی برای بقیه همیشه در حرکت است.
برای من، فقط تکرار.
زیر لب گفتم: «حق من نیست. حق من نیست…»
باد سرد از روی برکه گذشت و موهایم را به صورتم چسباند.
درختی قدیمی سایه انداخته بود روی نیمکت.
در سایهی آن، برای اولینبار بعد از مدتها دلم خواست از خودم جدا شوم.
بلند شدم و گوشی را در کیف گذاشتم.
هوا تاریک شد.
گفتم: برگردم، شاید تعمیرکار اجاق را درست کرده باشد.
شاید شعلهای روشن شده باشد، هرچند کوچک.
وقتی برگشتم، هوا تاریک بود.
بوی گاز و روغن سوخته در آشپزخانه پیچیده بود.
درِ آشپزخانه نیمهباز بود.
صدای فندک میآمد، پشتسرهم، با مکثهای کوتاه.
تعمیرکار خم شده بود روی اجاق. چراغقوهی کوچکی میان دندانهایش گرفته بود.
گفت: «یه دقیقه دیگه، درست میشه.»
نازنین کنار کرسی نشسته بود و دستهایش روی زانو بود.
چشمهایش پر از اضطراب بود.
انگار سرنوشتمان از همین شعله تعیین میشد.
تعمیرکار فندک زد.
شعله گرفت.
اول زرد و لرزان، بعد آبی و روشن.
صدای خاصی داشت؛ نفسِ زندهای که بعد از دو سال در خانه برگشته بود.
چای ریختم در استکانش و دادم به او.
چند قُلپ نوشید و رفت تا ابزارها را جمع کند.
خانه دوباره ساکت شد اما سکوتش گرم بود.
رفتم جلو و روبهروی اجاق ایستادم.
شعلههای آبی رقص میکردند.
نازنین گفت: «فردا بریم خرید مواد؟»
گفتم: «بریم.»
دست گذاشتم روی زانو.
مفصلهایم هنوز درد میکرد، اما دیگر آن درد قدیمی نبود.
چیزی درونم سبک شده بود.
گفتم: «میدونی نازنین؟ ما هم کارمونو بلدیم. فقط باید دوباره یادمون بیاد.»
صبح که بیدار شدیم، خانه بوی وانیل و کره گرفته بود.
نازنین از نیمهشب شروع کرده بود به پختن.
روی میز، سینیهای کوکی ردیف بودند؛ کوچک، قهوهای روشن، با تکههای شکلات در دلشان.
وقتی بیرون رفتیم، آفتاب از لای ابرها سرک میکشید.
یک چرخدستی فلزی قرض گرفته بودیم از همسایه.
روی آن، ظرفهای یکبارمصرف را چیده بودیم و با پارچهی گلدار پوشاندیمشان.
راه افتادیم تا میدان نقش جهان.
زمین پر از برگهای زرد بود. چند نفر نگاهمان کردند؛ شاید از بوی شیرینی، شاید از بساط سادهمان.
یک پیرمرد با دوچرخه ایستاد. گفت: «این بوی چیه؟ شیرینیه؟»
گفتم: «آره، کوکی خونگیه.»
یکی برداشت، چشید. سر تکان داد. «خوبه. چند؟»
دستم لرزید، نه از خجالت، از ناباوری.
نازنین نگاهم کرد و بیصدا خندید.
تا ظهر، سهتا ظرف فروختیم. نه بیشتر.
اما وقتی برگشتیم خانه، خستگیمان مثل خستگی امید بود، نه شکست.
چای دم کردیم و کنار اجاق نشستیم.
نازنین گفت: «فکر کن یه روز مغازهی خودمون رو داشته باشیم. یه فر بزرگ، با شعلههای آبی.»
گفتم: «اون روز هم حتماً بوی چای میاد از درِ باز مغازه.»
از بیرون صدای بچهها میآمد و بوی نان تازه.
من به اجاق نگاه کردم — شعله هنوز آرام میسوخت، مثل قلبی که تازه شروع کرده به تپیدن.
نظرات