ایلکای
تا عزیزی رو از دست ندی، نمیفهمی که شادی هات، دلیل خنده ها و خوشی هات، به قبل و بعد تقسیم میشه، از پنج سال پیش به اینور، روی همه خنده هام ،همه دلخوشی هام همه چیزهایی ک زمانی شادم میکردن،انگار گرد خاکستری پاشیدن، رو همه چیز یک لایه از تیرگی دیده میشه، میخندیا، ولی دیگه از ته دل نیس.
اینا رو نگفتم که بگم که حتما باید عزیزی از دست بدی تا این احساسات رو تجربه کنی، همه ما در دوره هایی از زندگیمون با پستی بلندی های زندگی اینا رو ناخودآگاه لمس میکنیم، یکی با دوره های افسردگی، یکی با شکست های پی در پی مالی یا عاطفی، یکی هم اونقدر نگاهش وسیع هست که اونچه که در جامعه رو ب انحطاط میگذره، اون آدم رو به همون نقطه میرسونه که دیگه حتی یک لبخند هم براش سخته.
اما مرگ، مرگ داستانش متفاوت تره، برای تو بازمانده مثل قطع شدن یک عضو از بدن میمونه، مثل یک انگشت یا یک دست، چرا میگم دست،چون یکی از اعضای اصلی و حیاتی نیست، مثل چشم نیست که کور بشه، اما مثل قطع شدن انگشت ها، یک حس سرخوردگی بی پایانه....
همه اینا رو گفتم که یک چیز رو بگم، یک روز بعد پنج سال،خسته میشی از همه چی، از سوگواریت هم خسته میشی، از رخت عزایی که هنوز روی تن قلبت نشسته بیزار میشی، یک روز دلت تنگ میشه برای شادترین نسخه خودت، یک روز فقط آرزوت این میشه که حال دلت خوب باشه (همون جمله ای ک به خاطر خز شدنش حالت ازش بهم میخوره و یهوو میرسی به اینکه واقعا خوب بودن حال دل چیز خیلییی مهمیه) چون همون چیزیه ک باعث میشه تو این دنیای سرسام آور و شتاب زده دووم بیاری به امید روزی که از ته دل بنویسم و ببینم هپیست ورژن خودم رو در آیینه به چشم های تکیده خود بنگرم و بگویم جان عزیز فرسوده ام،شاید روزی خواهد رسید که در آن صرفا شاد باشی و نه قوی.
«اشتراک غم»
بعضی عبارتها و جملهها را آنقدر شنیده و آنقدر تکرار کردهایم که دیگر معنایی برایمان ندارند. شاید روز اول، فرد خردمندی آنها را ساخته و بهدرستی و در جای درست استفاده کرده اما به مرور، آنقدر این عبارت در دهان همه چرخیده که دیگر ارزش خود را از دست داده است. «ما را در غم خود شریک بدانید» از همین دست جملهها و عبارتهاست.
شریکشدن در چیزی، تقسیمکردن آن است. شراکت همیشه سهم من از چیزی را کم میکند و آن را به دیگری میسپارد. شراکت در غم اما آن را تقسیم نمیکند، آن را کم نمیکند، آن را بسط میدهد. من در کنار تو هستم تا غم تو را داشته باشم. من مطمئنم نمیتوانم غم تو را به دوش بکشم. نمیتوانم غم تو را بفهمم حتی اگر آن را پیشتر تجربه کرده باشم با این وجود فکر میکنم میتوانم در آن با تو شریک شوم.
فهم غم دیگری هر چند پیشتر مشابه آن را تجربه کرده باشیم غیرممکن است چرا که غم، تجربهی زیستی منحصربهفردی است که در عین تشابه کلی، آنقدر در جزئیات متفاوت است که درک آن را برای دیگری غیرممکن میکند.
شریکشدن در غم کسی به معنای برداشتن از سهم او نیست. غم از آن دسته چیزهای نامتناهی جهان ماست. سفرهای است که غذای آن هیچوقت تمام نمیشود. اگرچه دوست دارم بخشی از غم تو را با خود بردارم و سهم تو را از آن کم کنم، حتی دوست دارم بدترین شریک جهان باشم و تمام سهم تو را برای خودم بردارم اما میدانم این خیال احمقانهای است که غیرممکن است بتواند در واقعیت اتفاق بیافتد. با این وجود، این شراکت همراهی با تو در آن غم است بیآنکه سهم تو را کم کند. این شراکت قدمزدن در کنار توست. ممکن است گاهی از تو عقب بیافتم، ممکن است راه را گم کنم اما در نهایت، سعی میکنم شریک راه تو باشم.
از زاویهای دیگر، شریکشدن در غم دیگری تقسیمکردن زمان من با اوست. من در غم تو شریکم پس تو را در زیست روزمرهی خود همراه دارم. وقتی میخوابم، وقتی سر کارم، وقتی راه میروم و میشینم و ساکتم و حرف میزنم، وقتی گریه میکنم و وقتی حتی میخندم تو را همراه خود دارم. این همان شریکشدن در غم دیگری است بیآن که سهم او را از این غم کم کند.
من خودمم به شدت موافقم ک مرگ فقط دروازه ای برای عبور هست، ورود به جهانی دیگر، و مرحله ای جدید