«دویدن با ماهی‌ها» نوشته خانم ایلکای، سومین کتاب انتشارات کرم کتاب،  منتشر شد. بعد از پندمیک کووید، خانم ایلکای در ایرون شروع به نوشتن کرد و از دید نسل جوان ایران به نقد مسائل اجتماعی روز در ایران پرداخت. نوشته‌های او چنان عمیق و آگاهی دهنده بوده‌اند که همیشه فکر می‌کردم  کتابی در مورد زندگی و افکارش بسیار خواندنی و آموزنده خواهد بود. که حالا خوشبختانه به عمل پیوسته است. 

زندگینامه

ایلکای هستم، دختری از ترکمن صحرا، متولد آخرین ماه سال ۱۳۶۸. اما معنای نامم هست «اولین ماه».  اولین بار که متوجه آن شدم،عاشق این پارادوکس جالب شدم،گویی طنز کمرنگی در آن بود،به نظرم غیر قابل انکار هست که گاهی اوقات نام های ما،معنای آن ها، در بخشی از هویت ما تاثیر گذارند، گوشه ای از ذهن من همیشه درگیر این تعارض بود، گاهی اوقات وقتی به دنبال معنای پنهانی بعضی چیزها میرویم، گویی دنبال حقیقت میدویم. و زمانی که به دنبال حقیقت میروی، پرسشگر میشوی! و من شدم آن دختر کمی سرکش و کمی پرسشگر و کمی ناخلف که به دنبال شکستن چارچوب های از پیش تعیین شده عرف و جامعه بود، به دنبال باز تعریف و از نو نوشتن به سبک خودم. و نتیجه ی آن، ایلکای امروز شد که عصاره ای از همین کمی آن و کمی این ها را لابلای این خطوط ریخته است.

دیباچه

شاید بتوانم کل نوشته‌های این متون را یک نامه بدانم؛ یک نامه بلند بالا برای همان مخاطبی که هرگز نشد دیالوگ درستی بینمان برقرار شود، مخاطبی که با دیدگاه‌هایش؛ رفتارش و طرز فکر یک طرفه‌اش یک دنیا فاصله بینمان قرار داد.

ترجیح می‌دهم هرگز این کتاب به دستش نرسد و نخواند؛این کتاب را فراتر از یک نامه‌ی یک طرفه بدون پاسخ، فرصتی برای واکاوی و به چالش کشیدن روان خودم و در نهایت برای تسکین و آرامش روحم که امروزها بی‌نهایت به آن احتیاج دارم می‌بینم. تا وقتی جوانی احساس می‌کنی خیلی چیزها چندان اهمیتی ندارد و یا طوفان‌های روحی را می‌گذرانی بدون آنکه چندان تاثیرش در بلند مدت و در سال‌های آتی زندگی برایت مهم باشد؛اما با بالاتر رفتن سن می‌فهمی روح و روان سالم سرمایه زندگی‌ات برای دوران پیری است؛ مانند جسم سالم، ما برای رسیدن به پیری و داشتن دوران میان‌سالی و سال‌خوردگی مطلوب احتیاج به جسمی سالم داریم که سالم بودن آن یک شبه به دست نمی‌آید. حتی معمولا یک شبه هم از بین نمی‌رود. اگر بیماری‌ها عامل فرتوتی جسم بوده باشد، جسم ما در مسیر زندگی با ما همراه است و هر آن‌طور که با آن رفتار کنیم او هم با ما در دوران پیری و کهن‌سالی رفتار خواهد کرد.

روح و روان هم با اندک تفاوت‌هایی همین وضع را دارد. «منتال هلث» یا همان سلامت روان، چیزی است که با بالا رفتن سن بیشتر درکش می‌کنی، قدرش را می‌دانی و می‌فهمی چقدر در زندگی می‌تواند همراهت باشد. همان طور که بالاتر گفتم اتفاقاتی در زندگی ما رخ می دهد که از اسمش پیداست، اتفاق است؛ ما در به وجود آمدنش نقش چندانی نداریم، اما اینکه ما با آن اتفاقات چگونه رفتار کنیم، چه عکس‌العملی نشان دهیم و چگونه مواجه شویم، به ما مربوط است.

در این نوشتار قرار نیست برایتان بالای منبر بروم و بحث های علمی راه بیاندازم و علومی مانند روانشناسی و انسان شناسی را انگولک کنم. این نوشتار فقط راهی برای تخلیه تمام افکار و احساساتم نسبت به یک عمر، طوفان‌هایی بود که در زندگی در میانه آن‌ها قرار گرفتم. طوفان‌هایی که از وسط من و احساساتم عبور کرد و من را تغییر داد و آن چیزی را ساخت که امروز هستم.

آغاز یک نشخوار ذهنی

۱- یک روز، یک جایی حوالی سی‌واندی سالگی، ورق برمی‌گردد، شاید از مدت‌ها قبل منتظر آن روز بوده‌ای یا شاید یک دهه پیش وسط طوفان‌های زندگی‌ات آمدن همچین لحظه‌ای را آرزو کرده‌ای یا خواسته‌ای از اول اینچنین بوده باشد. یا در زمانی که ناامید بوده‌ای از هر نوع تغییر در دنیای اطرافت، آرزو کرده باشی نسخه‌ای دیگر از تو در دنیایی دیگر حداقل شرایطش خیلی بهتر از تو بوده باشد. ولی هیچکدام از این حالات پیش نیامد و زمان خیلی آرام و متین آمد و آن تودهنی ملیحش را به تو زد و برای بار هزارم بهت یادآوری کرد که همیشه همه چیز به من - یعنی زمان - بستگی دارد و قطار زمان هرگز سریع السیر نبوده است. شاید در گذر عمر ما اینطور باشد اما در آوردن و رساندن آن تغییرات در زندگی، قطاری آرام و لاک پشت‌وار بوده، همان تغییراتی که در دهه بیست سالگی زندگی، وقتی که ناتوان و ضعیف در برابر قدرت‌ها و کنترل‌های فراتر از خودمان هستیم و آرزوی آمدنش را داریم.

یک روز در حوالی سی‌واندی سالگی وقتی خسته و ملول از بیش از یک دهه زندگی و مبارزه و جدال در زندگی شخصی‌ات با کشمکش‌هایی هستی که شاید یکی از آن بزرگترین‌هایش والدینی بوده باشند که نه تو به آن‌ها شباهتی داری و نه آن‌ها به تو و این موضوع یک عمر مایه یاس و رنج دو طرف بوده است. همین جمله که من هیچ شباهت فکری و سلیقه‌ای به والدینم یا آن والد دیکتاتورترم نداشته‌ام شاید در حال حاضر بیانش و شنیدنش خیلی آیرونی و تهکم‌آمیز و نیشخنددار به نظر برسد اما در پسش به اندازه یک نوجوانی و جوانی نابود شده و سوخته و سال‌ها ریاضت روحی بوده است. ریاضتی از جنس گرسنگی. می‌گویی چرا به گرسنگی تشبیهش می‌کنم، چون اگر حس گشنگی را بدانی که تقریبا هر موجود زنده‌ای در طول عمرش با آن مواجه می‌شود پس از درک این حس عاجز نیست، و قضیه ریاضت من هم یک نوعی از گشنگی بود با این تفاوت که جسمی نبود، تماما در روح و روان بود و آن گشنگی از عدم درک ناشی می‌شد.

شاید اگر بخواهم همه این داستان را در چند جمله کوتاه خلاصه کنم، بزرگترین سوءتفاهم‌ها از عدم درک ناشی می‌شود و این عدم درک آنقدر به چالشی بزرگ بدل می‌شود که گویی خود یک سوءتفاهم در این جهان هستی، بودنت برای خانواده، برای جهان سوءتفاهم است.

یک روز در حوالی سی‌واندی سالگی سپر جنگت را گذاشته‌ای پایین و آن روحیه شورشی‌ات در قبال همه دنیا را از دست داده‌ای و مغرورانه فکر می‌کنی دیگر چیزی سوپرایزت نمی‌کند. ،سوپرایزها از همان چیزهایی می‌آیند که سال‌ها جنگ و جدال را برایت تراشیده بودند. یک روز حوالی زمانی که سی‌سالگی و بحران‌هایش را رها کرده‌ای یا فکر می‌کنی او بلاخره وا داده و راحتت گذاشته،  و دوستانت را به خانه‌ای دعوت کرده‌ای که همیشه از آوردن اندک دوستانت به آنجا واهمه داشته‌ای چون داستان‌های بسیاری پشت این واهمه‌ات هست و نشسته‌ای و گپ‌های نزدیک به میان سالگی میزنی، پدرت همان آیه یاس و آیینه دق تمام جوانی‌ات، همان که با رفتارها و تفکراتش، راه رفت و آمد دوستانت به خانه و چه بسا زندگی‌ات را محدود کرده بود، برای عرض سلام و ادب با دوستانت خوش و بش می‌کند و خود را آخرت کول بودن و خفن بودن و پایه بودن نشان می‌دهد و آن جا ورق برمی‌گردد که دوستت می‌گوید آنطور که تعریف می‌کردی هیولا هم نیست و تو آنجا منقلب می‌شوی که زبانت بند می‌آید نه برای توصیف چیزی به دوستت، بلکه از توصیف این شرایط آکووارد( معذب کننده) به خودت که چه شد که هیولایت چه شد، دود شد رفت هوا، آیا همه‌ی این سال‌ها که این هیولا زندگی را و زندگی اجتماعی را از تو سلب کرده و زهر کرده و جوانیت را در بند کشیده، دروغ بوده، آیا حقیقت بوده که می‌توانسته تغییر کند اما برای تو نکرد و تو جوانیت را باخته می‌بینی و منقلب تر می‌شوی وقتی خود را بازنده‌ی این میدان می‌بینی،

سوال و جواب اینجاست که اگر انقدر قابلیت تغییر داشت چرا زودتر این اتفاق نیافتاد، تا حس لوزر بودن بهت دست ندهد، تا احساس نکنی باخت داده‌ای، ولی نه سوال به این سادگیست نه جواب و نه تحلیل این ماجرا. قبل از آنکه خودم را در نقش قربانی ببینم، یا دیو را ببینم که کراوات زده، پاسخ را در همان خطوط بالا دوباره می‌بینم، زمان به من ریشخند می‌زند. زمان می‌گوید هیچ چیزی آسان و سریع به دست نمی‌آید. زمان یادآوری می‌کند من قطار سریع السیر نیستم. من همان لاک پشت پیری هستم که سال‌ها پیش منتظر آمدنش بودی و انقدر لجوجانه منتظر بودی که این وسط امیدت را از دست دادی که نکند بلایی سرش آمده و شاید از دنیا رفته است. زمان صبور است اما من صبور نبودم. من عبوسانه می‌نگرم و می‌بینم که دیو من کوچک شده است، ضعیف شده است، البته هنوز هم تمام قدرتش را از دست نداده بلکه حالا من بزرگ شده‌ام من در این ترازو کمی وزن گرفته‌ام و قدرت کنترل با تمام امتیازاتش کمی به سوی من سنگینی کرده است. من کجدار و مریز با روحی زخم خورده بزرگ شده‌ام و حالا روحم بخاطر همان گرسنگی که بخاطر عدم درک کشیده است، بسیار به دنبال کنترل کردن و رهبری کردن می‌گردد. ولی قبل از آنکه در جستجوی حس سیری باشم و این احساس خوشحالی از اینکه کنترل اوضاع زندگی را در دست گرفته‌ام میبینم، خوشحالی را برای خود زهر کرده و می‌گویم آخ نکند من هم در این سیکل معیوب افتاده‌ام: نکند شبیه همان کسی شده‌ام که تمام عمر می‌ترسیدم شبیهش شوم. نکند در میان‌سالگی و پیری، کپی برابر اصلش شوم.