لیلا راعی

امروز صبح که بیدار شدم، در کمال تعجب دیدم در اتاق خواب خودم نیستم. روی زمین در یک رختخواب خوابیده بودم. برایم عجیب بود، چون دیشب ساعت دوازده مسواکم را زده بودم و لباس خواب سیاه دکمه‌دارم را پوشیده بودم؛ همان که سر آستین‌هایش نوار سفید باریکی دوخته شده بود و کش شلوارش در جلو یک پاپیون کوچک سفید داشت. اما حالا یک پیراهن گلدار بلند تنم بود.

شاید باور نکنید، ولی دیوارهای این اتاق کاهگلی بود و از بیرون صدای مرغ و خروس می‌آمد.

دیشب داشتم بورخس می‌خواندم و درباره‌ی داستان مسخره‌ای که نوشته بود فکر می‌کردم که خوابم برد. اتاق را نگاه کردم: یک تاقچه پر از کتاب بود. برخاستم. جالب بود؛ ناخن‌های پایم بی‌رنگ بودند، در حالی‌که فقط دو روز پیش برای بنفش‌کردنشان وقت و دقت زیادی صرف کرده بودم. یکی از کتاب‌ها را برداشتم. همان کتاب دیشبم بود. ورق زدم، اما کاغذهایش جور دیگری بودند: با دست‌نویس و پر از شعر موزون.

اگر تند بادی برآید

ز کنج به خاک افکند

نارسیده ترنج.

بیرون دو نفر داشتند با هم حرف می‌زدند. کتاب را سر جایش گذاشتم و بیرون رفتم. دو مرد با لباس‌هایی که در نقاشی‌ها دیده بودم ــ با ریش و پشمی بلند. سلام کردم. محلم نگذاشتند. فقط یکی از آنها به دیگری گفت: «این ادامه‌ی داستان خودش است. حالا می‌خواهد ما را روایت کند.» بعد نگاهی به من کرد و گفت: «نترس دختر جان، تو داری جهانی از زاویه دید خودت خلق می‌کنی. فقط مراقب باش، زندگی ما از این پس به تصمیم‌های تو بستگی دارد.» و اشاره کرد به اطرافش: «نکند فکر کنی این‌ها خواب و خیالند. ما همه واقعی هستیم؛ واقعیتی در خیال تو.»

ولی چطور می‌توانستم این‌ها را خلق کرده باشم؟ من اصلاً به این‌ها فکر هم نکرده بودم. خود من هم داخل بازی یا خیال یک نفر دیگرم. این‌ها مرا با کس دیگری اشتباه گرفته‌اند.

زنی از اتاق روبه‌رو بیرون آمد. تا مرا دید، برگشت به اتاقش و با پارچه‌ای در یک دست و سطلی در دست دیگر بیرون آمد. زن زیبا بود؛ با دو گیس بافته که از زیر سربندش به دو طرف ریخته بود. چشمانی روشن و درشت داشت، با پوستی مهتابی. پارچه را داد دست من و گفت: «سرت کن. با این موهای بریده اگر کسی تو را ببیند خیال بد می‌کند.» بعد هم سطل را داد به دست دیگرم و گفت: «برو گاوها را بدوش.» صدایش چقدر شبیه مادرم بود و نگاهش… انگار از سال‌های کودکی به یادم مانده باشد. اما من که بلد نبودم گاو بدوشم. سربند را ناشیانه سرم کردم و ترجیح دادم به کوچه بروم ببینم بیرون از این چهاردیواری چه خبر است.

که تو را دیدم.

تو خودت بودی؛ با همان چشم‌ها، با همان لبخند گیرا و افسونگر، فقط در لباسی مبدل. همان لبخندی که سال‌ها در خاطر من مانده بود، همان نگاه که همیشه فکر می‌کردم روزی دوباره به آن برمی‌گردم.

صدایت کردم. ایستادی.

گفتم: «می‌دانی اینجا چه خبر است؟»

گفتی: «نگران نباشید، خانم. باید بر فریب حواس خود پیروز شوید.»

گفتم: «حداقل بگو الان چه زمانی است و ما کجای جهان ایستاده‌ایم.»

گفتی: «زمان و مکان فقط یک توهم است. تو در زمان و مکان جاری هستی.»

وقتی این را گفتی، صدایت همان‌قدر آرام بود که در آخرین دیدارمان در آن شب پاییزی!

بعد دیدم زنی به سمتت آمد. گفتی: «آیا می‌توانم برای کودکانت داستانی از کتاب مقدس بخوانم؟»

با خودم فکر کردم: چرا کتاب مقدس؟

می‌توانم داستان‌های زیادی از دوران پارینه‌سنگی به یاد آورم.

یا مثلاً قصه‌ای که در آن سهراب به دست رستم کشته نمی‌شود.

یا روایتی دیگر، که هملت زهر را ننوشد.

اصلاً تمام سوگنامه‌های جهان را از اول روایت می‌کردم، حتی سوگنامه‌ی خودمان را...

بعدِ رفتنت را تماشا کردم.

من حتی در بی‌زمانی و بی‌مکانی مطلق هم باید رفتنت را ببینم!

مادرم هنوز با گیسوان بافته‌اش منتظر است برگردم.

و فکر می‌کنم باید با نویسنده‌ی داستانم بیشتر رفاقت کنم؛

شاید در روایتی دیگر بنویسد

که تو با من ماندی،

و نرفتی.