سیاوش روشندل
با دوست ماهیگیرم قرار گذاشتیم که به اطراف دشتک برویم. وسایل نقاشی آبرنگ را همراهم برداشتم، با این که میدانستم که از مکانهای جدید نمیتوانم نقاشی کنم. حدود هفت صبح به دشتک نزدیک شدیم. راه از سه تونل کوچک میگذشت و درههای باریک و کوههای بلند مسیر پر پیچ و خمی ایجاد کرده بودند با سربالاییها و شیبهای تند. همیشه وقتی از دره پایین میروم ، وقتی کوهها بزرگ و بزرگتر میشوند و آسمان بالای سرت کوچک و کوچکتر ، یک جور دلهره در من ایجاد میشود، فکر این که در عمق زمین هستی و ممکن است دیگر بالا نیایی، فکر آوار شدن کوه روی آدم است و یک جور تداعی مرگ است و دفن شدن.
مادرم میگفت تو را پشت هفت کوه سیاه به دنیا آوردم. کوهها را نگاه میکردم بعضی از انها واقعا سیاه بودند. شاید همین سیاهی این اصطلاح را در ذهنش تداعی کرده بود. پدرم پزشکیار بود و درمانگاه روستا را اداره میکرد. چندین سال خانوادهاش را هم با خود برده بود. خوشبختانه عکسهای زیادی از آن دوره گرفته و در عکسها هر دو چهرههای شاد و رضایتمندی دارند. مردم دشتک پدرم را دوست داشتند، تا حدی که چند نفر اسم کوچک بچههایشان را روشندل گذاشته بودند که نام فامیل اوست. من اینجا به دنیا آمدهام.
کنار کنار جاده را میپاییدم که قبر بیبی را پیدا کنم، اما ندیدمش. عمویم میگفت وقتی یک سالم بوده با مادر و بچهها به شهرکرد برمیگشتیم تا در خانهی جدیدی که ساختش به اتمام رسیده بود ساکن شویم. در یکی از همان پیچ و خمها، جایی جیپ ترمز میبرد و در حال سقوط به پرتگاه قبر یک بیبی نجاتمان میدهد. دو چرخ جلوی ماشین از روی قبر میپرند اما دو چرخ عقب گیر میکنند. عمو میگفت هر وقت پدرت به دشتک میرفت یک جلت خرما با خودش میبرد و روی قبر بیبی میگذاشت. قبر را هم ندیدم، گرچه که با خودم خرما هم نیاورده بودم.
روستا حالا شهری بود که روی دامنهی تپه ماهورها ساخته شده بود. مثل همهی شهرهای دیگر این روزها معماری بیهویتی داشت با آجر و سیمان و سنگ. توی شهر نچرخیدیم و فقط عبور کردیم. یک جا توقف کردیم که عکسی از شهر و کوههای اطراف بگیرم. پدرم عکسهای زیادی از اطراف شهر گرفته و میخواستم ببینم که آیا میتوانم در آن عکسها مکانها را پیدا کنم یا نه. افکارم سامان نداشت و مدام به این فکر میکردم که این کوهها، آسمان آبی و درختها و سبزهی مخملی بهار روی کوه و دشت جایی بوده که پدر و مادرم مدام دیده بودند. و فکر میکردم این جایی است که من چشم به جهان گشودهام و اینها اولین تصاویر دنیا بوده که به چششم آمده. به خود میگفتم آیا ممکن است چیزی از این مناظر در اعماق ذهن من باقی مانده باشد؟ اما ذهنم به شدت درگیر بود، شاید داشتم به دنبال شباهتی میان تصویر رنگی و گستردهی مناظر با عکسهای سیاه و سفید کوچکی که بارها دیده بودم میگشت.یا شاید واقعا مغزم داشت قدیمیترین تصاویرش از دنیا را بازیابی میکرد. چند تا عکس گرفتم نگاهشان میکردم.باز فکر میکردم این کوههاییست که هر روز پدر و مادرم نگاه میکردند. کوهها قشنگ بودند، خیلی شبیه به کوههای مینیاتورها. عکسها را نگاه میکردم، سرم را که بالا کردم دیدم یک جفت کبوتر سفید دارند همان جایی که لحظهای پیش عکس گرفته بودم پرواز میکنند. چرخی زدند و رفتند.
از یک جادهی فرعی خاکی به سمت رودخانهی کوچکی رفتیم که اسمش را نمیدانم اما گویا به آب ماربر میریزد. ماشین را جایی که میشد پایین بردیم و رفتیم پایین به سمت رودخانه، همهی مسیر نمناک بود و خاک و پوک و پر بود از گل و گیاههای وحشی. پونه دیدم و کنگر با آن رگهی سرخ وسط برگها و آلالهها با زرد شفاف و نرمشان که مثل صدای فلوت است و گلهای شیپوری آبی نوازشگر و یک گل سفید پنجپر کوچک که دیده بودم اما نمیشناختم، با کلی گیاههای دیگر. زمین کاملا زنده بود. گندم دیم هم کاشته بودند. یک گل با رنگ آبی فوقالعادهای دیدم که تا به حال ندیده بودم. آبی روشن و شفاف که مثل تکهای از آسمان بود با پنج گلبرگ و پنج نقطهی کوچک به رنگ زرد خیلی کمرنگ در وسط که مثل کاهی بود که تهرنگ ملایمی از سبز داشته باشد. الان میدانم که گل کتان بوده. حتما مادرم هم از این رنگها به وجد میآمده، او عاشق گلها بود.
از یک شیب خیلی تند سر خوردم و چسبیده به آب زیراندازمان را پهن کردیم. چند تا سنگ دور هم چیده شده بود، اما اثری از سیاهی زغال بینشان نبود. به بابک گفتم این احتمالا یک اجاق خیلی قدیمی بوده. گفت: درسته مال دورهی نئاندرتالهاست. بالای سر اجاق نئاندرتالها یک درخت بید شاخههایش را فرو ریخته بود. سنگها را جابجا کردم و اجاق را منتقل کردم به جایی که نزدیکتر به آب بودم و گیاهی نبود. یک لحظه این فکر از سرم گذشت که نکند این اجاق را مادرم برپا کرده بوده؟
بابک رفت سراغ ماهیگیریاش و من دراز کشیدم. آبشار کوچکی کنارمان بود و رودخانه پر از سنگ و صدای آب نمیگذاشت صدا به صدا برسد. مغز من داشت با همهی توانش کار میکرد. فکر اصلیام این بود که آیا پدر و مادر من کنار این آب آمده بودند؟ آیا همینجا ساعتی نشسته بودند و به این صدا گوش کردهاند؟ صداهای دیگری هم بود. صدای یک پرندهی مثل کوکو که شاید هدهد بود. صدای چندین بلبل. صدای چکاوک که با شاخ روی سرش کنار جاده دیده بودیمش، و صدای پرندههایی که نمیشناختم. یک دمجنبانک روی سنگهای سفید وسط آب مینشست و بلند میشد. آب رودخانه سبزآبی کمرنگ بود و کمی گلآلود و در برخورد با سنگها کفآلود و سفید میشد. جایی که ما نشسته بودیم جلوی آب را با سنگ بسته بودند و آب بالا آمده بود. از این مطمئن بودم که پدرم در این آب شنا کرده است. او به آب میرسید حتما باید تنی به آب میزد و هراسی از سرمای آب نداشت، حتی توی آب صفر درجهی چشمهی کوهرنگ هم شنا کرده بود. من چنین خیالی نداشتم. پس تمام بعد از ظهر را کنار آب خوابیدم، خیال میکردم خوابم نبرده، اما خوابیده بودم، چون وقتی پا شدم سرحال بودم. نشستم و تا دم غروب آب را نگاه کردم، پیچ و خمهای موجهای ریز را و فرمهای بینهایت و درخشش نورها و حرکت را. فقط نگاه کردم اما نقاشی نکردم. نقاشی از مکانهای تازه مثل عشقبازی با آدمی است که نمیشناسی.
بهار ۱۴۰۴
بسیار زیبا و دلنشین.