مرتضا سلطانی
احتمالا کسی که الانِ منو می بینه باورش نمیشه که قبلا توی گذشته یِ زندگیم اون آدم بودم. اصلا زندگیم رو میشه قشنگ از وسط نصف کرد: نه که از نظر کمیت و زمانی، بلکه این نزدیک به پنجاه ساله ی عمرمو از نظر کیفی نیمی اش یه جور بوده و نیم دیگرش هم یه طور دیگه؛ تقریبا تا حدود سی و پنج سالگی من یه آدم دیگه بودم و پونزده سال گذشته رو یه آدم دیگه.
دقیقشو بگم تا اون سن من یه بچه مسلمون و مومنِ خُل دست بودم، یه طور که حتی چند سالی هم عضو بسیج بودم، ولی از همین ده، پونزده سال پیش تا حالا من به کل از اون چیزا - که بهش حالا میگم تعصب - دست کشیدم.
اینطوری ام نبود که مثلا تو خونواده ای خیلی خشکه مذهب بار اومده باشم. پدرم البته اعتقاداتی داشت: نماز و روزه شم ترک نمیشد ولی واسه ما چارتا بچه هاش اینطوری نبود که سخت بگیره که حتما نمازمون رو بخونیم یا چه میدونم کلا متشرع باشیم. مادرمم که خب واقعا آدم معتقد و مذهبی ای بود ولی اونم خشکه مقدس نبود: مثلا از اونا که با همه ی زجرایی که می دیدن می گفتن به فلانی فحش ندید سیده آه اش می گیردمون.
شاید هنوز ده ساله ام هم نبودم که نماز خوندن رو شروع کردم. می تونم بگم که با اون فهم کودکانه، شکی نداشتم این درست ترین کاری ست که از آدم برمیاد: برای اینکه به بهشت بریم و خدا ازمون راضی باشه. تصور من در اون سن از خدا، مثل غولی بود که اونقدر بزرگه که باعث شده همه با تکریم و تعظیم ازش یاد کنند. میشه گفت من با یکجور تحسین آمیخته با ترس و ارعاب، خدا رو مجسم میکردم. مسلما در اون سن و سال تصوری از پیچیدگی ها و دو رویی حکومت نداشتم.
مثلا یادمه بعد از انقلاب تو اون سالهایی که «کمیته» راه افتاد، یه بابایی که قبلا واسه خودش گنده لات و چاقو کش بود یه باره شد فرمانده کمیته توی اون منطقه ی ما. خب من اینو تازه تاثیر خوب این حکومت می دونستم و تاثیر اسلام که حتی آدم چاقوکش رو هم سر راه اورده. دیگه نمی دونستم که استفاده از اراذل و اوباش یکی از تاکتیکای این سیستم هست: همونطور که حتی سال ۸۸ خود این سردار همدانی - که توی سوریه کشته شد - با تفاخر از سازمان دهی این ارذل برای مقابله با اعتراضات صحبت میکرد و اون جنایت «کهریزک» هم که دیگه اظهر من الشمس بود؛ ولی خب من تا سالها نسبت به این چیزا نابینا بودم.
این بچه مسلمون بودن و اعتقاد محکم داشتن برای من از نظر درونی حاوی تناقض ها و تضادهای دلهره آمیزی هم بود: بویژه وقتی سن ام بالاتر رفت و در تجربه بلوغ. این تجربه ای نفس گیر برای من بود: با احساس گناه و دلهره و تناقض.
بخاطر همین چیزا هم بود که رجوع کردم به رساله ها: می خواستم این دلهره ی درونمو آروم کنم: از یه طرف براساس تربیتم و آموزه هایی که بیش و کم و با هزار جور شرط و غیرمستقیم گویی بهمون حالی میکردند، می تونم بگم در مورد مسایل جنسی و این قضیه در تجربه ی بلوغ، من واقعا هیچ اطلاعی نداشتم: فقط تصوری داشتم از اینکه این جنبه ی بسیار مفسده انگیزی از زندگی انسانه، جایی که همیشه توش وسوسه و لغزش هست. و بعد که خودم تجربه ی بلوغ رو داشتم انگار یه باره جلوی پام یه باتلاق بزرگ سبز شده بود که می خواست منو به درون خودش بکشه. خوندن رساله ها بویژه در مورد آداب استبراء و این مسایل منو با همه یقینی که به حقانیت آموزه هاشون داشتم شگفت زده کرد: شگفت زده از اینکه می دیدم چه حد شگفت آوری از مسایل و احتمالات جنسی توشون مطرح بود: بنظرم خیلی زیاده از حد می اومد و راستشو بگم حتی وسوسه میشدم بیشتر و بیشتر بخونم شون. میزان تصورات و فانتزی های جنسی در اونها چنان بود که یکبار که داشتم می خوندمش و بابا یه باره از در اتاق اومد تو، همینطور بی اختیار کتاب رو قایم کردم: انگار که خطایی مرتکب شده بودم: این در حالی بود که بابام بطور معمول حتی خوشحال هم میشد که می دید بچه ش داره رساله و کتاب های مذهبی می خونه.
و البته واقعا هم حتی خودش گاهی منو از نظر جنسی برانگیخته میکرد و خودش نفسمو به شماره می نداخت و احساس گناه بهم می داد. امروز مسلما مثل گذشته در مورد این مسایل فکر نمی کنم ولی هنوز معتقد هم نیستم که با جنسی کردن همه چیز میشه شناخت عمیق و معقول از مسایل جنسی پیدا کرد: همونطور که با تابو کردنش و هی مخفی کردن و تفریط، فقط به یکجور ناهنجاری و انحراف دامن میزنه.
در این تجربه بویژه یه سری سوالات تو ذهنم جوونه زد که مثل یکجور وسوسه ی شرک آلود سعی میکردم نادیده ش بگیرم: اول مسئله ی تقلید بود: وقتی توی رساله ها با جزیی نگرانه ترین آموزه ها در مورد تمام مسائل حتی آداب دستشویی رفتن مواجه شدم، سوالی توی ذهنم شکل گرفت که دائم توی ذهنم برجسته تر و مشخص تر میشد: اگر ارزش اعتقاد معنوی در اینه که شخص با فهم و تحقیق خودش بهش رسیده، پس چه لزومی داره که کسی جای او فکر کنه و شخص مقلد احکام او باشه؟ تو همون عالم نوجوانی خودمو میذاشتم جای خدا و حس میکردم برای او ارزش بیشتری داره که شخص با فهم و تقلای خودش به درکی از خدا برسه.
ولی چیزی که بعدها در مورد همین مسئله تقلید از یک مرجع تقلید متوجه شدم، مسئله ای بود که لزوما هم به اعتقاد دینی ربط نداشت، یعنی چیزی فراتر از این بود: برای خیلی از ما مثلا قرون وسطی یا دوران سیطره کلیسا عمدتا بصورت دوره ای فهمیده میشه که مردم در ناآگاهی و نفهمی ای قرار داشتند که ناشی از دین خویی اونها و سیطره کلیسا و تعصب اعتقادی و مذهبی بوده. اما بنظرم اونچیزی که بقا و طولانی شدن اون حکومت های مذهبی رو تضمین میکرد ثباتشون بود نه لزوما خصلت دینی شون. این باعث میشد که بتونن به اون ثبات تکیه کنن و با یقینی که فراهم می اورد از رنج تردید و شک و بازاندیشی آسوده باشن؛ بیخود نیست که همیشه می بینیم آدمها تمایل دارند چیزها رو به یکجور عادت تبدیل کنند: چون اینطوری اون مقوله یکجور پیش بینی پذیری و امنیت خاطر فراهم می کنه.
بهرحال اون دوران هم با همین دلهره ها و تعارضاتی که من عمدتا ندیده شون می گرفتم گذشت. من رویهمرفته دانش آموز ممتازی بودم: نمره هام عمده ی اون سالها بین سه تا شاگرد ممتاز اول تا سوم بود؛ حتی - اگه خودپسندی جلوه نکنه - من رو میشد دانش آموزی نخبه حساب کرد: مخصوصا در ریاضیات. طوری که حتی در المپیاد ریاضیات هم شرکت کردم و جزو پنج نفر اول شدم؛ خودم فکر می کنم همین ذهنیت ریاضیاتی هم بود که باعث شد به الگوی اعتقادی خودم شک کنم و با هر استدلالی قانع نشم.
البته بعدتر به سن دانشجویی که رسیدم، رشته ی ریاضیات رو انتخاب نکردم، بلکه رفتم الهیات خوندم. مدتی حتی وسوسه شدم برم به سمت کسب دانش حوزوی و آخوند بشم. ولی خب به هر دلیلی نرفتم. دوره ی فوق لیسانسم همزمان شد با دولت اصلاحات و کشمکش های دانشگاه. با اینکه من حتی مدتی توی عضو بسیج دانشگاه بودم، اما طبع من هیچوقت با خشونت و اعمال قهریه موافق نبود، میشه گفت یه جور فهم عرفانی از دین داشتم که اونم مشکلات خودشو داشت، بویژه باعث میشد بعضی واقعیت ها رو نبینم. ولی خب بدون اینکه بخام خودمو توجیه کنم باید بگم اصولا هیچوقت درگیر خشونت و اعمال جبرآمیز نشدم. میشه گفت ماجرای کوی دانشگاه بیشتر از همه یه جور شک رو به دلم انداخت: حتی می تونم بگم مث شکافی بود که درون من دهن باز کرد.
نکته و مسئله م این بود که می دیدم همون یقین خدشه ناپذیری که بسیجی هایی که برادر صداشون میکردم، به حقانیت اعتقادات شون داشتند، و باعث میشد با باتوم دانشجوها رو کتک بزنن و خشونت کنن، می تونست باعث بشه اتفاقا هیچ لزومی برای زور و جبر نبینن!! یعنی دو دل بودم که: اگه ما واقعا به حقانیت اسلام و اعتقاد خودمون یقین داریم، دیگه چرا باید آدمها رو بخاطر تفاوت عقیده آزار بدیم. به عبارتی میشه گفت من یه جورایی این درک رو بصورت تردید درونی تجربه میکردم که اصولا جوابگویی این قبیل مسایل مربوط به تفاوت عقاید: مباحث نظری و مناظره های فکری و با فکر و قلمه نه با لات بازی و جنگ و جدل و باتوم. همین چیزا بود که باعث شد انگار چیزی درون من پاره بشه. تا اینکه اون روز تصاویر قضیه ی کوی دانشگاه رو دیدم و انگار واقعا یه چیزی در درونم گسسته شد: توش میدیدم که دانشجوها رو کتک می زدن و به طرز وحشتناکی از بالای پشت بوم می نداختن پایین و از اینجور خشونت های فجیع، باز می خواستم خودمون رو توجیه کنم: باور داشتم که این دانشجوها که دم از مردمسالاری و دموکراسی می زنن، خودشونم متوسل به هوچیگری و ریاکاری ان. اما ته دلم این حرفا منو قانع نمی کرد که جواب این چیزا اون حد از خشونت باشه.
قدر مسلم اینطور نبود که یه دفعه مخالف اون مبانی اعتقادی بشم، ابتدا برای یافتن جوابِ تردیدهام، به سراغ بعضی روحانیون میانه رو و معتدل رفتم و بعد هم به سراغ متن ها و مباحث نظری: خصوصا متن های جریانی که موسوم شده بود به «روشنفکری دینی» که بیشتر تو مجله ی «کیان» نوشته میشد. گفتن نداره که با این جریان روشنفکری دینی احساس نزدیکی و قرابت بیشتری کردم. اما این جریان هم بنظرم بیشتر نظری بود و انگار نسبتی با واقعیتی که در حال وقوع بود نداشت: انگار که اون فهم معتدل و توام با رافت و عطوفت از دین، فقط یه برداشت و یا تفسیر نظری بود که نمیشد براحتی مصادیقشو در یک دوره ی تاریخی مشخص پیدا کرد بلکه بیشتر یه تفسیر تعدیل شده بود.
نظرات