شاهین بهرامی
صحنه: [ یک اتاق بسیار شیک و مجلل با وسایل تمام لوکس و میزهای کوچک و بزرگ که در پنت هاوس یک برج واقع شده هست]
( مردی میانسال با موهای جوگندمی در حالی که روی یکی از مبلهای چرمی مشکی نشسته است و پاهایش را روی هم انداخته، مشغول نوشیدن آب پرتقال است که ناگهان لیوان آب پرتقال را روی میز میکوبد. )
مرد: ( با ناراحتی و عصبانیت )
این چه زندگیه؟ لعنت به این زندگی، لعنت به من، لعنت به همه آدمای بد و پلید و حسود، لعنت به تنهایی... به تنهایی... به تنهایی...
( مرد به میانهی صحنه میآید و در حالی که اشک میریزد با زانو و رو به تماشاگران به زمین میافتد و سرش را در میان دستانش گرفته و با هق هق گریه میکند، لحظاتی به همین منوال میگذرد و بعد از حدود یک دقیقه مرد ناگهانی و انفجاری برمیخیزد و رو به سقف و آسمان با فریاد میگوید )
مرد: ( با فریاد ) این زندگی رو نمیخوام خدا ، آره آره میدونم که تو بهم پول و ثروت و احترام دادی آره همهی اینا رو میدونم ولی خودتم خوب میدونی خدا جون که من اصلا آدم مادی و پول پرستی نبودم، الانم حاضرم تمام ثروت و زندگیم رو بدم و فقط در ازاش یه عشق خوب تو زندگی داشته باشم که منو برای خودم بخواد نه پول و ثروتم.
حالم از اینایی که فقط به خاطر مال و منالم بهم نزدیک میشن و بهم احترام میذارن و ادعای عشق و رفاقت میکنن بهم میخوره...
من یه عشق خوب میخوام که منو به خاطر تواناییهایی که داشتم و دارم تحسین کنه... میشنوی خدا؟ صدام از روی فرش به عرش میرسه؟ دِ یه چیزی بگو لامصب که بفهمم داری میشنوی...
( در همین موقع، یک قاب عکس بزرگ که روی دیوار رو به رو و جنب در خروجی اتاق نصب شده کج شده و صدایی از آن برمیخیزد. مرد با حیرت و کمی ترس به سمت صدا برمیگردد و این بار با خندههای مستانه ادامه میدهد )
مرد: ( با خنده ) آها آها اینه، حالا شد خدا جوون، مرسی که به حرفام گوش میدی، خودت هم میدونی که من بندهی بد و ناشکری نیستم و واسه تک تک نعمتهایی که بهم دادی همیشه ازت تشکر کردم...
خودت خوب میدونی که از بچگی چقدر زحمت کشیدم از همه تفریحاتم زدم و نشستم درس خوندم و کار کردم، کار کردم و درس خوندم تا به اینجا رسیدم...
همیشه آدم خوبی بودم، هیچ کار خلاف و بدی تو عمرم نکردم، آزارم به هیچ کسی تا الان نرسیده، حق هیشکی رو نخوردم تا جایی هم که میشده به بقیه کمک کردم و دستشون رو گرفتم... خب خب به من حق بده که الان شاکی باشم، الان طلبکار باشم که من آدمه به این خوبی آیا واقعا حقم نبود یه عشق خوب سر راهم قرار بدی؟ که از این تنهایی لعنتی و کابوس آور خلاص بشم...
چقد تو چهار دیواری محل کار و خونه و ویلاهام تنها بمونم؟ چقد با شومینه و آباژور و گاوصندوقهام حرف بزنم و درد و دل کنم؟
نه نه خدا، اگه خودت کلاهتو قاضی کنی اونوقت میبینی که این زندگی، این تنهایی کشنده حق من نیست، حق من نیست، حق من نیست،...
( مرد درست به شکل دفعهی قبل با زانو بر روی زمین میافتد و دوباره به همان شکل قبل سرش را به میان دستانش میگیرد و پس از لحظاتی سکوت برمیخیزد و رو به آسمان میگوید )
مرد: ( با دستانی که رو به آسمان دراز شده ) خدای مهربون، خدای بخشنده، خدای بزرگی که حواست به تک تک بندههات هست، خدای گلهای زیبا، خدای دریاهای خروشان، خدای آبشارهای بلند و تماشایی... ازت میخوام، یه نفر رو هر چی سریعتر سر راهم قرار بدی، یه خانمِ خوب و فهمیده و با شخصیت و خانوادهدار که منو فقط و فقط برای خودم بخواد، تواناییهامو تحسین کنه، نجیب و اصیل باشه، منو واقعا و کامل درک کنه، وفادار باشه و تا آخر عمرم عاشقانه کنارم بمونه، درست تو لحظات آخر عمرم که دارم میمیرم و روحم عاشقانه به سمت تو میاد خدا جونم، دست اون عاشقانه تو دستام باشه...
خدا اگه منو دوست داری، اگه صدامو میشنوی که میدونم میشنوی و اینو بهم نشون دادی، آخرین و بزرگترین آرزوی منو برآورده کن...
( در همین حین صدای چند ضربه به در میآید، مرد سریعا به سمت صدا برگشته و با شوق زیاد میگوید )
مرد: ( با شوق و خوشحالی زیاد)
وای وای باورم نمیشه، یعنی به این سرعت؟ مرسی خدا جون تو چقدر خوبی، بفرمایید داخل.
( در همین حین که مرد مشغول مرتب کردن لباسها و موهای خود هست ناگهان در با سر و صدای زیادی باز میشود و چند مامور پلیس با اسلحه و دستبند به داخل اتاق هجوم میآورند که البته این افراد در نمایش وجود و حضور خارجی ندارند و فقط ما از اکت و ریاکشن و عکسالعملهای مرد متوجه حضور این افراد میشویم )
مرد: ( وحشتزده ) ای بابا پلیس دیگه برای چی؟ اونم چند نفر؟ مگه مگه من چکار کردم؟ یواش یواش دستم درد گرفت دستمو نپیچون یواش، یکی به من بگه چکار کردم نه نه من جایی نمیام من باید با وکیلم صحبت کنم... کلاهبرداری چیه؟ من ثبت نام خودرو کردم که حالا خودروها آماده نشده و پولشون رو پس میدم خب... بیست هزار نفر شاکی چیه؟ اینا بهتونه، اینا دروغه، من دقیقاش از نوزده هزار و سیصد و هفتاد و سه نفر پول گرفتم که اونم گفتم پس میدم...
یواش یواش منو نکشید رو زمین من آدم محترمیم، یه لحظه صبر کنید جناب سروان حداقل داروهایی که دکتر روانپزشکم داده رو بردارم... بعد خودم میام... آخ آخ نکشید منو رو زمین نکشید...
( در همین حین که ماموران او را کشان کشان میبرند قاب عکس مرد که عكس خودش درون آن هست و روی دیوار کج شده، ناگهان به روی زمین میافتد و تیکه شیشهای از آن جدا شده و به میان چشم و ابروی مرد اصابت کرده و جوی باریک خون از گوشهی چشم مرد سرازیر میشود و ما صدای دلخراش مرد را میشنویم )
مرد: ( با فریادی دلخراش ) آخ آخ قاب عکس نازنینم افتاد و شیشه رفت تو چشمم منو ببرید بیمارستان کور شدم آخ آخ آخ...
پایان
نظرات