ایلکای
کتابفروشها و هر کسی که در کار تجارت و تبلیغات است باید از دل کتابها جملات قصار استخراج کنند تا در چشم مخاطب برق بزند. وقتی سلیقهی مخاطب احساساتیگری مهمل باشد، طبعاً تاجر و تبلیغاتچی هم برای تحریک آن نوع سلیقه در کتاب دنبال جملات احساساتی میگردد. دو سه تا از اینها در کتاب هیاهوی زمان هم هست: «طریق درست عشق ورزیدن همین بود، بیهراس، بیحدومرز، بیاندیشهی فردا - و سپس، بیپشیمانی.»
البته جولین بارنز یک مقدار از آنچه در این جمله میبینید نویسندهی جدیتری است. در واقع از فرط جدیت کمی شوخطبع شده! یکی از موضوعاتی که مادامالعمر برای او جالب بود چیزی بود که در انگلیسی آن را Irony مینامند و من در فارسی تهکم (بله با ه!) ترجمه میکنم.
آیرونی به معنی کنایه و کار برعکس هم میدهد. برای جولین بارنز جنبهی دوپهلویی معنا در آیرونی مهم است. مثلاً در این رمان، دمیتری شستاکویچ است که جملهی احساساتی بالا را در مورد عشق میگوید. اما مصداقی که از این نوع عشقورزی مد نظر دارد در یک داستان موپاسان آمده که خلاصهاش در کتاب نقل شده و آنجا میبینیم که بیهراس و بیحدومرز و بیاندیشهی فردا و بیپشیمانی در واقع دلالت به جنون افسری دارد برای خوابیدن با زنی متاهل!
نیز در این رمان-زندگینامه میبینیم که شستاکویچ هرگز خود در زندگی از این "طریق درست عشق ورزیدن" نمیرود.
گفتن این همه بهانهای است برای تذکر مجدد تفاوت رسانهی ادبیات و رسانههایی نظیر فضای مجازی. در فضای مجازی بطور پیشینی هر چه میبینید و میخوانید تقطیع و تحریف و تقلیل یافته است. یکی از هزار علتش اینکه در اینجا به هر مطلبی حدود سه ثانیه وقت میدهید. ادبیات رسانهی زمانهای است که هنوز این بیماری عدم تمرکز فعلی رایج نبود. ادبیات کند است و صبورانه میکاود و پیچیدگیها را بازمینمایاند.
کتاب خواندن کسی را آدم نمیکند. ولی ادبیات همواره این فرصت را به ما میدهد که چیزی را بهتر درک کنیم که در زندگی هر لحظه با آن روبروییم و به دلیل تنبلی مغز دوست داریم هر لحظه انکارش کنیم: پیچیدگی.
بازاندیشی مفاهیم فرهنگی
قیمت کتاب
برای ایرانی پول دادن پای آموزش تعریف نشده بود، چون از دبستان تا دکترا رایگان بود. (به نحوی تهکمآمیز، خصوصیسازی و درآمدزایی آموزش در ایران پس از تغییر رژیم و انقلاب به نام مستضعفان اتفاق افتاد، با مدارسی که نام تهکمآمیز و بامزهی غیرانتفاعی را نیز داشتند.)
پول دادن پای برق و گاز برای ایرانی هنوز هم تعریف نشده. چون اینها از اول به او رایگان داده شده و کسی هنوز جرات نکرده آن را با خصوصیسازی "درآمدزا" کند. به همین جهت، اولین و آخرین باری که ایرانی با نهادهای فرهنگی عالی و جدید روبرو شده آن را رایگان یافته، چون این نهادها در حکومت پهلوی تاسیس شدند که رویکردش حمایت از فرهنگ عالی بود. برای همین ایرانی تصوری از این ندارد که این حالت طبیعی نیست و اصلاً به ذهنش خطور نمیکند که بپرسد مخارج اینها از کجا تأمین میشود.
در ایران پیش از انقلاب، کنسرت خوانندهی کابارهای دوزاری (ستارههای موسیقی پاپ ایران!) گران بود، چون متعلق به بخش خصوصی بود و قیمتش را بازار و عرضه و تقاضا تعیین میکرد، ولی بازدید از تختجمشید ارزان بود، چون دولت پهلوی در ایران به این چیزها یارانه میداد. الگوی این دولت رفتار مشابهی بود که خصوصاً در آن زمان در اروپای غربی هم دولتها در قبال فرهنگ عالی داشتند و به انگیزهی ترویج فرهنگ عالی یارانهی قابل توجهی به موزهها و بعضی سینماها و سالنهای کنسرت و نظایر این میدادند. در قبال این یارانه از این نهادهای فرهنگی خواسته میشد که خدمات خود را چند برابر زیر قیمت به شهروند بومی عرضه کنند.
این امر در قبال فرهنگ عالی هنوز هم تا حدی در جهان رایج است و میتوان گفت بدون آن این نوع از فرهنگ در منطق خشن "بازار" که غایتش نه فرهنگ و ارزشها که پول است، نابود خواهد شد. اما این سیاستها مشخصاً در فرانسه چندان موفق از آب درنیامد و چند دهه پیش این دولت به یک جامعهشناس فرانسوی پروژهای برای تحلیل و حل این مشکل محول کرد.
صورت مساله این بود که چرا اگرچه قیمت بازدید از موزهی لوور برای شهروند فرانسوی یا بعضی اقشار تحت حمایت آن پایین است، باز هم استقبالی از آن نمیشود؟ چرا کارگر فرانسوی ترجیح میدهد برای خود و زن بچهاش بستنی بخرد و توی پارک دور بزند، ولی یک بار دست آنها را نمیگیرد که به موزهای ببرد که مخاطب بینالمللی برای رسیدن به آن سر و دست میشکند؟
اگر انحراف به چپ و مزخرفات فرانسوی را از جواب آن جامعهشناس بزداییم، نکتهی بسیار مهمی در آن هست: بلیت موزهی لوور ارزان، ولی درک ارزش و اهمیت آن گران است. برای اینکه فرد در سن سی و چهل بفهمد که بهتر است پول را به بلیت موزهی لوور بدهد تا به بستنی پارک لازم است او چیزی از اهمیت تاریخ، تمدن، هنر، فرهنگ و نظایر این بداند و این خود چیز گرانقیمتی است.
گذشته از افراد معدودی که به خاطر استعداد خود از سن کودکی به این نوع مسائل راغب میشوند و پی آنها را میگیرند، دیگران نیاز دارند که جایی، کسی، نهادی، آنها را در معرض هنر و فرهنگ عالی قرار دهد و با آن آشنا کند. اگر نکند، اگر رسانه مبتذل و منحط یا فاسد و ایدئولوژیزده باشد، اگر مدرسه و دانشگاه فقط نیرو برای بازار کار تولید کنند و خانواده به فقر فرهنگی دچار باشد، بچه کجا قرار است با این چیزها آشنا شود که در بزرگسالی برایش مساله بماند؟
اینجا ما به هستهی اصلی مسالهی قیمت کتاب در ایران میرسیم. طبقهی اشراف سنتی در ایران (که نحیف هم بود) با انقلاب منهدم شد. طبقهی متوسطی که در سالهای منتهی به انقلاب شکل گرفت خودش پر از انواع ناخالصیها بود و به دلیل رشد سریع اقتصادی پر از رذایل تازهبهدورانرسیدگی. به مرور در طی چند دهه همان هم از بالای متوسط به پایین متوسط رفت و شدیداً تضعیف شد. آنان که در شرایط جدید رشد کردند هم که محصول نوسان بازار ارز و دلالی و بساز بندازی و غیره بودند و حتی صفت تازهبهدورانرسیده از سرشان زیاد است و واقعاً باید شغال به خم رنگ افتاده نامیدشان. اکنون چه کسی قرار است مخاطب کتاب خوب باشد جز همان اقلیتی که به استعداد خودش پیگیر است؟
از این روست که آرایشگاههای زنانه (و حتی مردانه) سالنهای زیبایی، کافهرستورانها، ویلاهای اجارهای کجا و کجا و "پتشاپ"ها و غیره همه مشتری دارد و بسیار سودآور است، ولی کتابی که همقیمت یک همبرگر است، فروشی ندارد.
روضه خواندن دربارهی بیفرهنگی مردم ما یاوهگویی و کلیگویی است. مشکل مشخصا طبقهی جدید منحطی است که در خانوادهای به غایت بیفرهنگ بزرگ شده و از قبل فساد بالا آمده. به تعبیری که یک بار به کار بردم، او به درجهای پرت است که حتی به اهلیت فرهنگ نمیتواند تظاهر کند. حتی به ذهنش نمیرسد که شاید کتاب خواندن چیز باکلاسی باشد، چه رسد به آنکه بخواهد ذهناً درگیر آن شود.
کتاب گران نیست، آنها ارزانند.
احسنت ! یک تحلیل درست و پر معنا از بی ارزشی و بی جلوه بودن کتاب در ایران و برخی جوامع دیگر. وقتی کالاهای فرهنگی این چنینی جیب مردم را پر نمی کند بدون شک جاذبه ای هم ندارند، ارزشهای سود آور در این زمانه در چیزهای دیگری خلاصه شده و به همین دلیل فرقی هم نمی کند موزه لوور باشد یا موزه ایران باستان!