حکایتهای محله ما {۱}

مدتی بود که جنگ آغاز شده بود. وقتی ماه رمضان فرا رسید، از همان ساعات اول شب، اضطرابی ناخواسته و طلسم کننده روی سر شهر و اهالی آن سایه افکند، آغاز این ماه یادآور هراس و وحشت در سال پیش بود. فشار هولناک و ظالمانه بعثی‌ها که روحیه مردم را به کام ویرانی جبران‌ناپذیری می‌کشاند، همه را گوش به زنگ نگه داشته بود و با آن که یک سال از آن واقعه برزخی می‌گذشت، جوادآقا ناراضی ترین همسایه ی ما، به یاد آن شب‌ها، در حالی که خدیجه خانم زنش با آرامش در کنار عروس و پسرش مشغول خوردن سحری بودند، روی پشت‌بام قدم می‌زد، و گاهی بی‌حرکت به آسمان پرستاره خیره می‌شد، او که در تمام عمرش حتی یک بار هم روزه نگرفته بود و در حالی که یک دم غُر می‌زد و رادیوی کوچکش را به گوشش چسبانده بود، همه مردم را مسئول این فاجعه می‌دانست و هم‌چنان که کوچک‌ترین حرکتی را در آسمان زیرنظر داشت، در دل برای سلطنت پرشکوه آخرین بازمانده شاهان، لحظه‌شماری می‌کرد، گاهی نیز که نگرانی عجیبی مغزش را می‌سوزاند، اختیار از کف می‌داد و از لبه بام خم می‌شد و فریاد می‌زد:

‌‌-  چقدر شما معطل می‌کنید، الان سر می‌رسن، زود باشین بخورین دیگه، لااقل برق‌رو خاموش کنید...

و بعد در حالی که پاسخی نمی‌شنید، زیر لب با خودش حرف می‌زد و اگر در رفت و آمد خود چشمش به اتاق‌های روشن خانه فرنگیس خانم که همیشه پر از سرو صداست، می‌افتاد، چند ناسزا نیز نثار آن‌ها می‌کرد و دوباره در حالی که اقیانوس ازلی آسمان را از نظر می‌گذراند با ترسی آمیخته به خشم به سوی دیگر بام می‌رفت.

‌‌-  مملکت‌رو خراب کردن، خدایا ازشون نگذر، اگه شاه بود، خدا رحمتش کنه، کِی صدام گور به گور شده می‌تونست نگاه چپ به ایران بکنه؟ چه برسه که هر وقت دلش خواست وقت و بی‌وقت، صبح و شب و نصف شب راه بیفته بیاد هر غلطی دلش بخواد بکنه... صاحب مملکت، شاه عزیزمون مُرده، کشور یتیم شده، ای خدا چی بودیم، چی شدیم، اصلاً نمی‌فهمیم کی سال می‌شه، تازه ماه رمضون تموم شده بود، مردم‌رو دست می‌اندازن، ای عوام فریبا!... سال اومد و رفت هیچی نفهمیدیم!

همین سال پیش بود که وقتی صدای آژیر خطر از بلندگوی مسجد آقاباقری‌ها شنیده شد، جوادآقا به تصور این که هواپیماها کوچه آن‌ها را نشانه گرفته‌اند، سراسیمه به پایین هجوم آورد و در حالی که هیچ چیز جز گریز از مرگ برایش مفهوم نداشت، به هرجا می‌رسید پایش را فرود می‌آورد و در این حال اصلاْ متوجه نشد چه وقت صدای کشنده آژیر قطع شد. فقط آن لحظه‌ها احساس کرده بود نیروی عجیبی ردیف سنگی پله‌ها را از زیر پایش کشیده و او را در هوا بلاتکلیف رها کرده بود، بعد از آن که سایه روشن راهرو محو شده بود، دیگر چیزی نفهمیده بود. همان لحظه‌ها چراغ‌های شهر خاموش روشن می‌شدند و صداها یکدیگر را تهدید می‌کردند و مردمی خشمگین در حالی که صاحب خانه‌ای را که نمی‌دانستند چه کسی است، با ناامیدی فحش می دادند  و ناسزا می گفتند تا خاموشی را رعایت کند و هم‌چنان اضطراب مانند توده‌ای غبار بر پیکرها می‌نشست و در قلب‌ها موج می‌زد، احساس گریز شهر را در خود گرفته بود و با این حال چون می‌دانستند از دست تقدیر نمی‌توان گریخت بعضاً ناگهان بدن‌شان سرد می‌شد و بر پیشانی‌شان عرق می‌نشست و در حالی که نمی‌دانستند به زودی سقف روی سرشان خراب خواهد شد یا ترکش و موجی سر خواهد رسید و دست و پای‌شان را همچون پر کاهی جدا و به گوشه‌ای خواهد انداخت، ناامید و لرزان و با تپش قلب‌شان، لحظه‌ها را می‌شمردند.

کوچه ما آن شب دیدنی‌تر از همه شهر بود، اول از اطراف کمی داد و فریاد شنیده شد، بعد در حالی که آژیر هنوز می‌نواخت، داد و فریاد شدیدی از خانه فرنگیس خانم برخاست، عده‌ای گیج و مات که معلوم نبود می‌خندیدند و حرف می‌زدند یا گریه می‌کردند، به زبان ترکی به سوی زیرزمین محقر خانه هجوم بردند، یوسف دیوانه در خانه را باز کرده بود و از داد و فریادهای کلثوم خانم، به کوچه زده بود، کوکب خانم در حالی که گریه می‌کرد، به سوی بن‌بست خانه آقاسلیم که آن‌جا را مطمئن‌تر از هر مکانی می‌دانست، می‌شتافت، و مردی که هیچ‌گاه در آن تاریکی شب معلوم نشد چه کسی است، گریه‌کنان از میان جوی آب برخاست و لنگان لنگان و وحشت‌زده به خیابان زد، جاسم کفتر باز با لباس زیر در حالی که سعی می‌کرد شعله سیگارش را خلبان‌های بعثی نبینند، پای در ایستاده بود و نفیسه زنش را که گریه می‌کرد، دلداری می‌داد:

‌‌-  چیزی نیست، کاری نمی‌تونه بکنه... چه خبره بابا، می‌خواهی گریه کنی برو تو.

و ناگهان صدای غرش ضدهوایی ها برخاست و شهر و اهالی آن در میان وحشت و اضطراب مرگ پیچانده شدند و جاسم نفهمید چه وقت داخل حیاط شد و نفیسه خانم نیز متوجه نشد چگونه با وحشت به اسماعیل خان که با رنگی پریده و حیران به دنبال یوسف به راه افتاده بود، برخورد کرد.

‌‌-  ای خدا نجات‌مون بده.

‌‌-  چیزی نیست... شما کی هستید؟

‌‌-  وای خدا مُردم.

‌‌-  یوسف، یوسف‌جان کجا رفتی؟

آقا فرهاد و بهجت‌خانم به اتفاق دخترانش سیمین و سارا از خانه بیرون زده بودند، آقافرهاد یک‌دم غُر می‌زد:

‌‌-  پس چرا همچین، شما که انقلاب کردید، حالا برید جواب بدید، فکر کردید ولتون می‌کنن!؟

‌‌-  اَه بابا چیه؟ به ما چه! حوصله داری.

‌‌-  فکر کردن شاه رفت دیگه تموم شد، حالا اولشه، صبر کنید!

‌‌-  چیکار داری فرهاد، می‌بینی که حال ندارم.

‌‌-  همه‌چی‌رو ازمون گرفتن.

‌‌-  بهت که گفتم از این خراب شده بریم، بفروشیم زندگی‌رو بریم خارج، صد بار بهت گفتم، حالا گوش نکن.

و ناگهان در خانه کولی‌ها باز شد و مشتی بچه ریز و درشت به کوچه ریختند، زنی که به احتمال زیاد کوکب خانم بود، در حالی که زن پیر آقاسلیم او را دلداری می‌داد بی‌وقفه فریاد می‌کشید، اسماعیل خان که نمی‌دانست به کدام سمت به دنبال یوسف پسرش برود، با شلیک دوباره ضدهوایی‌ها، ناگهان متوجه شد زیر پل وسط خیابان، در میان مشتی بچه و زن و مرد قرار گرفته و آب زلال از زیر پایش جاری شده است، لیلا و نرگس خواهرانم مثل بید می‌لرزیدند و در کنار مادرم هم‌چنان اشک می‌ریختند، اصغرآقا که دو همسر داشت در وسط حیاط نمی‌دانست به فریاد نادره خانم برسد یا به عشرت خانم، زکریای نابینا هم دم در ایستاده بود و با خیالی آسوده سیگار می‌کشید و از هرکس که از کنارش عبور می‌کرد از وضع و حال موجود سئوال می‌کرد، پدرم نیز، بی‌هیچ دلواپسی برای تماشا روی پشت‌بام رفته بود و مادرم گاهی داد می‌کشید:

‌‌-  این‌قدر خون به دلم نکن، بیا پایین، کار یه دفعه می‌شه.

فاطمه خانم همسایه ی دیوار به دیوار ما پای در آمد و در حالی که زهرا دخترش از کنارش دور نمی‌شد، یک دم با خودش حرف می‌زد و گاه با صدای بلند صدام را نفرین می‌کرد و دعا می‌کرد که امام زمان همان شب ظهور کند و در حالی که از درد پا هم‌چنان ناله می‌کرد، داخل حیاط می‌شد و باز سرگردان و بلاتکلیف به کوچه می‌زد. وقتی هواپیماهای بعثی اولین بمب‌های خود را فرو ریختند، کوچه چنان لرزید که انگار همه اهل محل با وحشت غیرقابل تصوری، فریاد کشیدند، چند در و پنجره به شتاب برق باز و بسته شدند و ناگهان پدر کولی‌ها در حالی که بچه کوچکی را بغل کرده بود، کنار جوی آب ایستاد، زن‌های کولی فریاد می‌کشیدند و بچه‌هایشان را به کنار خود می‌خواندند، پدر کولی‌ها به زبانی نامفهوم در حالی که بی‌وقفه سیگار دود می‌کرد، با اشاره انگشت محل احتمالی بمباران را به زن‌هایی که معلوم نبود، چه ارتباطی با او داشتند، نشان می‌داد، شهریار مشنگ و نیمه خُل در خانه را باز کرد و صندلیش را پای در خانه قرار داد و در حالی که با لبخند اهالی وحشت‌زده کوچه را می‌نگریست، همان جا نشست، یونس از خانه بیرون آمد و در حالی که به آسمان اشاره می‌کرد، دستش را گرفت و او را به داخل کشاند، صندلی تا صبح همان جا ماند.

از میان خانه‌ای دختری جوان فریاد می‌کشید و با شروع دوباره رگبار ضدهوایی، کبوتران جاسم به آسمان برخاستند.

‌‌-  خدا ذلیلش کنه.

‌‌-  ببین توروخدا، مردم دارن جوون می‌دن، اون وقت این مرتیکه کفتربازیش گرفته.

و جاسم در همان سایه روشن مرگ به صداها و تهدیدها پاسخ می‌داد:

‌‌-  زبون‌بسته‌ها ترسیدن، بی‌خودی این‌قدر داد و بیداد نکنید، اصلاً به شما چه!

و نفیسه خانوم زن جاسم کفتر باز گفت:

‌‌-  ولشون کن بابا! خُب می‌خواستی در قفس‌رو ببندی، خودت که می‌دونی اینا همیشه دنبال بهونه می‌گردن تا به ما ایراد بگیرن.

فقط فرشته‌خانم، زن آقاموسی بود که بی‌اعتنا به این صداها، سحری خود را با خیالی آسوده می‌خورد و به بچه‌هایش نیز دلداری می‌داد... و ناگهان فریاد جوادآقا به آسمان رفت، خدیجه خانم زنش داخل کوچه شد و دست مردی را گرفت و با خود به داخل خانه کشاند، دوباره فریاد جوادآقا به همراه غرش ضدهوایی‌ها به آسمان رفت.

‌‌-  خدا خفتون کنه، صدای بلندگورو چرا این‌قدر زیادش می‌کنید؟

‌‌-  هرچی بگیم فایده‌ای نداره، اصلاً حالی‌شون نیست!

‌‌-  انگار نه انگار فکر نمی‌کنن شاید مردم مریض داشته باشن.

‌‌-  خدا پدرتو بیامرزه دیگه مگه آدم سالمم داریم؟

و کم‌کم زن‌های کوچه به وسیله جاذبه مرموز خود دور یکدیگر جمع شدند.

‌‌-  خدا ذلیلش کنه این صدام‌رو، چی می‌خواد از جون مردم؟

‌‌-  به خدا یه لقمه بیشتر نخوردم، از الان دارم ضعف می‌کنم.

ناگهان صدای آژیر قطع شد، تنها چند دقیقه دیگر به اذان مانده بود.

‌‌-  یه کم آب بیارید دم در.

‌‌-  خدا از روی زمین ورش داره که این‌قدر خون به دل مردم می‌کنه.

‌‌-  کافره دیگه، اگه کافر نبود که موقع سحری، اونم تو این ماه مبارک نمی‌اومد سروقت مردم!

‌‌-  بی خود نیست که بهش میگن صدام یزید کافر!

‌‌-  چراغارو خاموش کنید!

‌‌-  مگه گوش می‌کنن! هواپیماها هنوز تو آسمونن... اوناهاشن.

‌‌-  والله بمیریم بهتره، اینم شد زندگی!

‌‌-  من که روزه‌مو می‌خورم، زخم معده می‌گیرم، چیزی نخوردم.

‌‌-  وا چه حرفیه، کفاره داره.

ناگهان صدای ضدهوایی کوچه را در هم پیچاند.

‌‌-  وای خاک عالم چی شد خدایا؟

‌‌-  وای عباس، کجا رفتی؟

‌‌- خداجون، مُردم.

‌‌- ای دَدم، وای!

ـ مادر، مادر.

‌‌-  بمبارون کردن، مثل این که بمبارون کردن.

صدای گریه بچه‌ها و زن‌ها کوچه را به مجلس روضه‌ای تبدیل کرده بود. هواپیماها در حالی که همه گوش به زنگ مانده بودند، دست و بال خود را گشودند و هرچه بمب داشتند روی سر اهالی شهر فرو ریختند و ناپدید شدند، هنوز اذان نگفته بودند که ظرف آبی در دست چند زن در حالی که نفس نفس می‌زدند و خدا را شکر می‌کردند که هنوز زنده‌اند، ردوبدل شد و ناگهان از بلندگو صدای آژیر سفید به هوا برخاست.

‌‌-  خدا ذلیل‌شون کنه! الهی صدام بمیره، مُرده شورشو ببرن.

‌‌-  این دیگه چه صداییه؟

ـ آژیر سفیده.

اذان که تمام شد، پدر کولی‌ها از جاسم خداحافظی کرد و داخل خانه شد و زن‌ها که نمی‌خواستند از یکدیگر جدا شوند، بار دیگر در حالی که کم‌کم آرامش به جان‌شان بازمی‌گشت، بچه‌هایشان را شمردند و سپس داخل خانه‌های خود شدند، دوباره چراغ‌ها روشن شد و در حالی که جوادآقا هنوز ناله می‌کرد، فرنگیس خانم و دختران و عروس‌هایش مثل هر شب کار شستن ظروف را در آشپزخانه آغاز کردند.

موقع افطار نیز روزه‌دارها به جای آن که با شنیدن صدای توپ، کالبد نیمه‌جان‌شان را از عزا و ماتم درآورند، با صدای هولناک عبور هواپیماهای عراقی و غرش ویران‌کننده بمباران و رگبار ضدهوایی‌ها، دوباره از حال رفتند، شهر بار دیگر در برزخ عبور هواپیماها نشست و نفرین و ناله بود که بی‌وقفه و موج موج به سوی ملکوت آسمان پیش می‌رفت، کوکب خانم که از نانوایی برمی‌گشت، همان جا وسط کوچه از حال رفت و ناگهان زن‌ها و بچه‌ها مثل مور و ملخ دوره‌اش کردند، یوسف از روی بام خانه‌شان آواز می‌خواند و ناصر بی‌اعتنا و آرام خاکستر سیگارش را در جاسیگاری خالی می‌کرد، بی‌آن‌که لب بجنباند، مادر ناصر که از درد پا به صدام و شمر و یزید فحش و ناسزا می‌داد، پای در آمد و با فریاد زهرا را صدا زد، بعد با هم به میان جمعیت رفتند و ناگهان با یک غرش مهیب ضدهوایی شهر در خاموشی فرو رفت.

‌‌-  خدا خفه‌ت کنه صدام! روی خوش نبینی الهی! الهی زیر گِل بری.

‌‌-  امام زمون پس چرا به فریادمون نمی‌رسی؟

‌‌-  ای خدا خودت تقاص بگیر!

‌‌-  یکی بره اسماعیل‌خان‌رو صدا کنه.

‌‌-  خدا ازت نگذره که دم افطاری این‌طور مردم‌آزاری می‌کنی.

‌‌-  گلوم هنوز خشکه، اون از سحرمون، اینم از افطاری‌مون.

بچه‌های کولی از میان دست و پای زن‌ها خودشان را کنار کوکب خانم رساندند و تا اسماعیل خان به میان جمعیت آمد، نصفی از نان کوکب خانم را خورده بودند، صدای آقافرهاد از میان سایه روشن کوچه شنیده می‌شد:

‌‌-  اینم شد کار؟ وقتی مرگ بر امریکا می‌گید همینه! حالا بخورید! مملکت صاحاب داره، مگه الکیه، هی برای من شعار می‌دن، بدبخت‌مون کردن، من ماهی بیست هزار تومن درآمد داشتم، الان دو ساله که یک شاهی به من ندادن، این شد مملکت، ببین چه وضعی داریم.

زن‌ها دوباره جمع شدند و کوکب خانم کم‌کم به حال آمد.

‌‌-  ببین چه بدبختی برای مردم درست کرده.

‌‌-  نمی‌گذارن یه لقمه نون خوش از گلومون پایین بره.

‌‌-  دست تو کاره... خیانت می‌کنن.

و نرگس خانم که شوهرش کارمند وزارت خارجه است در آن میان گفت:

‌‌-  آقامون میگه‌ ستون پنجم گره به صدام می‌ده، برای همین می‌تونه بیاد شهر.

‌‌-  خدا ذلیل‌شون کنه.

‌‌-  مردم مراعات نمی‌کنن.

‌‌-  یکی روشن می‌کنه، یکی خاموش می‌کنه، اصلاً گوش نمی‌کنن.

‌‌-  دولت باید برق‌رو قطع کنه.

‌‌-  اداره برقم انگار که خوابه، وقتی بمباران می‌کنن تازه می‌آد مردمو می‌گذاره تو خاموشی، اینم شد کار...!

‌‌-  اصلاً نفهمیدم چی خوردم، خدا شاهده لقمه تو دستم بود رادیو آژیر کشید.

‌‌-  الان که چاره داره، سحرو نمی‌شه کاریش کرد، مگه زودتر بلند شیم، تا خیال‌مون راحت بشه.

دقایقی بعد بمباران خاتمه یافت، شهر نورباران شد و مردها و زن‌های مومنه به سوی مساجد محله‌شان هجوم بردند. نیمه‌های شب نیز وقتی خواب سراسر دلهره و اضطراب با صدای ناگهانی آژیر و رگبار ضدهوایی‌ها از نفس افتاد، مردم روزه‌گیر، سراسیمه از رؤیاهایشان بیرون زدند و با عجله از رختخواب دست کشیدند و در حالی که چند دقیقه به اذان مانده بود، هرچه دست‌شان می‌رسید، می‌خوردند و پیش از آن که هواپیماها بمب‌ها را بر سرشان خالی کنند، جرعه‌ای آب می‌نوشیدند و بعد از آن با خیالی فارغ از آب و نان و خورش درحالی که اضطراب به جان و دلشان خون می‌پاشید، به هر سویی کشیده می‌شدند از پشت‌بام به حیاط و زیرزمین و از زیرزمین به کوچه و خیابان، تنها عده کمی در تمام شهر، از این دنیای پرآشوب جدا بودند، با خاطری آسوده، زیر نور ماه به ستایش عظمت خداوند مشغول می‌شدند و از همان اواخر شب تا اذان سحر بی‌وقفه دعا می‌کردند و ذکر می‌گفتند و عبور هواپیماهای غول‌پیکر روسی ـ عراقی را به هیچ می‌گرفتند و انگار کلاغی آوازخوان از بالای بام‌شان عبور می‌کند، با اراده‌ای مصمم، غرق در صفای هستی و چشم بر بی‌کرانگی آسمان ازلی و ستارگان و مست و حیران از عظمت خدا، با هر نفسی که فرو می‌دادند، شکر می‌گفتند و از آن همه نعمت که آن‌ها را در بر گرفته بود، زبان‌شان از ستایش حق قاصر و به لکنت می‌افتاد.

امّا آن عده که بالاجبار دستور خدا را اطاعت می‌کردند، خوب می‌خوردند و خوب می‌خوابیدند، نماز می‌خواندند و ناچار از سر اطاعت گریزناپذیر روزه می‌گرفتند و از زندگی و نعمت‌هایش به راستی لذت می‌بردند، در این روزها نیز در برزخی غم‌انگیز روزگار خود را سپری می‌کردند، اما این شب‌ها نه خواب راحتی می‌کردند، نه غذای درستی تناول می‌کردند، همه‌اش در اضطراب و دلواپسی می‌گذشت و در حالی که تا حدودی مطمئن بودند، بمب‌ها در نقطه‌ای دوردست فرو خواهد ریخت، ناگهان در زلزله و توفانی تندرآسا در میان خاک و خون و آوار می‌غلتیدند و در حالی که به زحمت اجزای بدن‌شان را می‌یافتند، روانه خانه جاوید خود می‌شدند، اما آن‌هایی که باهوش بودند، از سر شب لقمه نانی می‌خوردند و شربتی آب سر می‌کشیدند و به رختخواب می‌رفتند تا دیگر صدایی نشنوند.

در کوچه ما فرشته خانم در خانه اصغرآقا، خدیجه خانم، اقدس خانم و خانه ما را می‌زد و از کنار خانه فرنگیس خانم که همه چراغ‌هایشان روشن بود و با صدای بلند به ترکی با یکدیگر حرف می‌زدند، می‌گذشت و سر راه خود هر خانه‌ای را که هنوز چراغش خاموش بود، دوباره به صدا درمی‌آورد: بلند شید سحره، خواب نمونید!

بعضی‌ها در نیمه‌های شب به سرعت سحری خود را می‌خوردند و به انتظار می‌نشستند اما چون خبری نمی‌شد، در حالی که احساس دل‌درد به سراغ‌شان می‌آمد، دو رکعت نماز در میان امواجی از اضطراب می‌خواندند و طبق معمول هر شب، به رختخواب می‌رفتند و سعی می‌کردند دنباله خواب و فراموشی خود را از سر بگیرند و گاه در رؤیای دیدن چشمه‌ای آب گوارا به خواب می‌رفتند و ناگهان در اوج ناباوری بر سر سفره‌ای رنگین بی‌هیچ دلواپسی می‌نشستند و در حالی که در آسمان به جای هواپیماها، پرندگان خوش الحان پر می‌کشیدند و آواز می‌خواندند، از هرچه هوس می‌کردند، می‌خوردند و بی‌آن که بدانند بر سر سفره چه کسی نشسته‌اند، دنیا و همه سختی‌هایش را فراموش می‌کردند!