«خاطره ی من از یک بعد از ظهرحیرت انگیز!»

دقیقاً به سمت من می‌آمد، با قدم‌هایی شمرده و آرام‌، سنش به مرز هفتاد می‌رسید. تقریباً چهار شانه بود و لاغر اندام با موهایی سیاه و چهره‌ای سرخ و سفید. یکبار که نگاهش کردم ناگهان چشمانم در رنگ آبی نگاهش غرق شد. تو گویی چیزی نمانده بود دو قطره‌ی آبی لاجوردی از چشمانش روی گونه‌هایش بغلطد! حدسم درست بود. آمد و با تبسمی روی نیمکت در کنارم نشست و به مقابلش خیره شد و اندکی بعد شروع کرد به گرداندن دانه‌های سبز تسبیح کوچکش. وقتی نگاهش می‌کردم نیم‌رخش در دیدم قرار می‌گرفت اما در چشم او رنگ آبی لاجوردی موج می‌خورد. هرگز رنگی به این زیبایی ندیده بودم. او گاهی به سمت چپ برمی‌گشت و من بدون آن‌که جلب توجه کنم، با احتیاط به چهره‌اش نگاه می‌کردم تا بتوانم هر دو چشم شگفت‌انگیزش را خوب ببینم. دو گوی بلورین بودند که انعکاسی از سواحلی لاجوردی در آن موج می‌خورد. این همه شگفتی و زیبایی در این چشم‌ها باور نکردنی بود. او به مقابلش چشم دوخته بود، به نقطه‌ای که گویی مال این دنیا نبود و از جنس چشمانش بود. از آن زیبایی خارق‌العاده چنان به هیجان آمده بودم که دلم می خواست با صدایی بلند زبان به ستایش چشم‌هایش بگشایم اما شرم و حیا مانع می‌شد و آنکاه بی اراده به سمت نیم‌رخش برمی‌گشتم و لحظاتی متحیر از آن دو بلور آبی وصف‌ناپذیر باقی می‌ماندم. نمی‌دانم چه باعث می‌شد گاهی به سمتم نگاه کند، کنجکاوی و برای تماشا یا از سرعادت و من همین را می‌خواستم تا دو چشم بلورین مسحورکننده‌اش را همزمان ببینم! آری دو چشم درشت و زیبایش عقیقی بودند کبود که گویی با آب جادو و طلسم می‌درخشیدند، عقیق کبودی که رنگی از آسمان و دریا و ساحلی بکر و لاجوردی را با هم داشت و من همچنان عاجز از توصیف آن!

در همان حال به خودم گفتم این چشم‌ها در جوانی چقدر عاشق بی‌قرار داشته و اگر کسی از عشق یا دوری از آن به آغوش مرگ پناه برده باشد حق داشته است! چند بار خواستم سر حرف را باز کنم اما چیزی مانع می‌شد، چیز غریبی که مرا آزار می داد. بعد با خودم اندیشه کردم آیا ممکن است کسی در سایه این چشم‌ها احساس خوشبختی نکند؟ راستی چه زن خوشبختی در کنار این دو گوی بلورین و جادویی عمری زیسته است!

موضوعات مختلفی به ذهنم می‌رسید که به بهانه ای با او گرم بگیرم و سپس آن  نگاه فرا زمینی را شکار کنم  اما نمی‌شد و من همین‌طور حیران مانده بودم. بعد ناگهان نگران شدم که مبادا یکدفعه بلند شود و برود و احساسم می‌گفت این اتّفاق نزدیک است و همین تصور اندوهی به قلبم نشاند! آنگاه به خودم گفتم باید هرطور شده احساسم را بیان کنم پیش از آن‌که برای همیشه از پیشم برود. روی نیمکت پارک فقط کمتر از یک قدم با هم فاصله داشتیم و من همچنان در هیجان می‌سوختم. بعد نفس عمیقی کشیدم و این بار بی‌اعتنا به شرم و خجالت این جمله را زیر لب زمزمه کردم.

ـ منو ببخشید که نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم، می‌خوام بگم واقعاً زیبایی چشماتون بی‌نظیره..!

و همان وقت به خودم گفتم: آره جمله ی خوبیه و سپس آن را دو سه بار زیر لب تکرار کردم و بعد کمی خودم را جلو کشیدم تا صدایم را بهتر بشنود و آنگاه با هیجان خاصی نگاهش کردم و شروع کردم به گفتن. اما فقط موفق شدم تعدادی از کلمات را ادا کنم زیرا از سر شرم و حیا خیلی آهسته گفتم. انگار نشنید و این بار با صدایی بلندتر اما تنها نیمی از جمله‌ام را بیان کرده بودم که به نظرم آمد بقیه حرف‌هایم منجمد و سخت هم‌چون سنگ شدند! آن مرد برگشته بود به سمتم و با تبسم دلنشینی نگاهم می کرد اما من یکدفعه احساس سرما کردم زیرا پیش از آن‌که موفق شوم حرفم را کامل بزنم او دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌اش آرام  دو بار به گوشش زد که «ببخشید من نمی شنوم» و سپس همان انگشت را به دهانش نزدیک کرد و دو ضربه نیز بر لبش زد که «من نمی تونم حرف بزنم!»

و هنوز لبخند بر چهره اش بود که موجی به آن ساحل لاجوردی داد و آنگاه سرش را گرداند و به مقابلش خیره گشت و بار دیگر مشغول گرداندن تسبیح کوچکش شد و من تا لحظاتی به همان ترتیب باقی ماندم، سرد و سخت هم‌چون سنگ و آنگاه پیش از آن‌که او برود من از شدت اندوهی وصف ناپذیر در ژرفای دریایی لاجوردی و بی‌انتها غرق شدم.

۶/۷/۹۶