تهران تابستان سال ۱۳۸۰

اگر این حکایت شگفت انگیز را باور کردم برای این است که خودم شاهدش بوده ام! ماجرایی که می‌خواهم برایتان نقل کنم مربوط به بیست و سه سال پیش می‌باشد. خانواده‌ای به کوچه‌ی ما نقل مکان کرده بودند که خانه‌‌ی‌شان درست دیوار به دیوار ما بود. بسیار ساکت و بی‌صدا بودند. پدرشان همان ماه اول ورود به محله ی  ما بر اثر بیماری قلبی فوت کرد و تنها سه نفر از آن خانواده باقی ماندند. در تهران غریب بودند و فقط چند نفر فامیل در شمال و قوچان داشتند. مادر خانواده مدام از درد پا می‌نالید و اغلب از کنار سماور روشن جنب نمی‌خورد. کارهای خانه به گردن زهرا دخترش بود اما پسری که از چهار برادر تنها او مانده بود کمی مرموز و عجیب جلوه می‌کرد. اغلب در خانه بود. یا سیگار می‌کشید و یا چای می‌خورد و به ندرت از خانه بیرون می‌رفت. اسمش ناصر بود و تا مجبور نمی‌شد حرفی نمی‌زد. خصوصیات او طوری بود که به سرعت مرا جذب خود کرد و من گاهی به بهانه‌ای به خانه آن‌ها می‌رفتم و در کنار او و مادرش می‌نشستم و مشغول صحبت و نوشیدن چای می‌شدیم. تمام تلاشم این بود که او را بهتر بشناسم اما او راه نمی‌داد و گاهی تا مدت‌ها به نقطه‌ای خیره می‌شد. مادرش دائم غصه می‌خورد که چرا کارش را رها کرده و ازدواج نمی‌کند. مدام برای آینده دختر و پسرش نقشه می‌کشید و فکر و خیال می‌کرد اما ناصر انگار در دنیای خاصی بود که حاضر نبود آنجا با کسی دیدار کند. مردی بود با سی‌وپنج سال سن، کاملاً خودرأی اما نه مستبد و متفاوت از دیگران. یک بار تا شش روز از خانه بیرون نرفته بود می‌گفت برایم فرقی نمی‌کنه تا احساس نیاز نکنم جایی نمیرم.

ناصر نه نماز می خواند و نه روزه می گرفت اما همیشه فکر و ذکرش متوجه حق بود. اهل تظاهر نبود، مردی بود با اخلاص و چشمی داشت که هرگز به گناه آلوده نمی شد. ایمان او در قلب پاکش موج می خورد. زهرا خواهرش می گفت خیلی با خداست اما وجودش برای من پیچیده و مرموز بود تا این‌که سرانجام در رؤیایی حقانیت او بر من آشکار شد. دیدن آیه‌ی جاءالحق که از دهانش بیرون می زد، نشانه روشنی بود که به او ایمان بیاورم! گاه می‌شد ساعت‌ها با هم قدم می‌زدیم بدون آن‌که کلامی بر زبان آورد. انتظار چیزی را می‌کشید و یکبار که بشدت کنجکاو شدم از آن سر دربیاورم رُک و آشکار به من گفت: سرت به کار خودت باشه!

با این همه، ایمان پیدا کرده بودم که قلب رئوفی داشت و چشمی پاک و انگار همه امیال نفسانی در او مُرده بود. 

چند سالی سپری گردید. مادرش نیز با همه آرزوهای ناکامش فوت کرد تا این که زمان آن اتّفاق عجیب فرا رسید. اوایل تابستان بود و تازه گرد و خاک مرگ مادرش فرو نشسته بود که در یکی از روزهای تیرماه زهرا با من تماس گرفت و گفت: ناصر گم شده! از حرفش متعجب شدم. کسی را در تهران نداشت و هر جا می‌رفت، شب برمی‌گشت. دو روز از ناپدید شدنش می‌گذشت و ما حسابی نگران شدیم. جست‌وجو برای یافتن او را ابتدا از بیمارستان‌ها آغاز کردیم، اما هیچ‌کس با مشخصات او طی این مدت در میان بیماران و زخمی‌های اورژانسی وجود نداشت. چهار روز گذشت به همه جا سر می‌زدیم اما حاضر نبودیم حرفی از پزشکی قانونی بزنیم. کم کم وقتی غیبتش طولانی شد چاره‌ای نبود که سری هم به آنجا بزنیم. زهرا حاضر نشد همراهم بیاید و من ناچاراً تنها عازم شدم.

در پزشکی قانونی داخل سالنی انتظار می کشیدم تا این‌که نوبت به من رسید. وارد اتاقی شدم و در کنار جوانی که مقابلش کامپیوتری بود نشستم. یکدفعه دلهره و اضطرابم بالا گرفت و خود را آماده کردم تا تصویر اجساد را ببینم.

ـ گفتید یه هفته است گم شده، بسیار خُب ما اینجا اجسادی رو که صاحب ندارند، نگهداری می‌کنیم. اما اگه از دو سه هفته بگذره و کسی برای تحویل جسد مراجعه نکنه، دفنشون می‌کنیم. من تعدادی جسد به شما نشون میدم‌ که مربوط به پونزده روز پیش تا دیروزه خوب دقت کنید... آماده‌اید؟

ـ بله آماده‌ام.

و بلافاصله اولین جسد که به پیرمردی تعلق داشت در روی صفحه کامپیوتر ظاهر شد.

ـ نه.

و تصویر بعدی! اینم نیست.

و همینطور بیست تصویر واضح از جسد مردان در سنین مختلف را نشانم دادند. وقتی مطمئن شدم ناصر جزء این اجساد نیست نفس راحتی کشیدم اما مسئول مربوطه یک بار دیگر اجساد را نمایش داد تا اطمینان کامل حاصل کنم. سرانجام با آسودگی کامل پزشکی قانونی را ترک کردم و خیالم راحت شد. فوراً با خواهرش تماس گرفتم و او را از نگرانی بیرون آوردم. در واقع معنای آن این بود که بار دیگر باید جستجوی خود را ادامه دهیم. برای یافتن او من حتی به کلانتری‌ها نیز سر می‌کشیدم اما هیچ ردی از او نبود. مراکز اورژانسی سایر استان‌ها و شهرها نیز اطلاعی از او نداشتند و این کمی عجیب بود. اصلاً هیچ ردی از او باقی نمانده بود و مفقود شدن او هم‌چون معمای پیچیده‌ای آزارمان می‌داد. احساس می‌کردم اتّفاقی افتاده اما به رازش پی نمی‌بردم و در همین افکار و خیالات بودم که ناگهان زنگ تلفن محل کارم به صدا درآمد. پسرخاله‌ی ناصر که از شمال آمده بود، پشت خط بود. به من گفت:

ـ بی زحمت یه سری بیایید پزشکی قانونی. اون‌جا منتظرتون هستم!

یکدفعه پشتم تیر کشید و ضعفی ناگهانی در خونم نفوذ کرد. نپرسیدم چرا زیرا قلبم گواهی حادثه شومی را می‌داد. نزدیک به دو ساعت طول کشید تا در محلی که چند روز پیش رفته بودم، بار دیگر حاضر شدم. پسرخاله‌اش با رنگی پریده و غمگین مرا بوسید و گفت:

ـ من یه جسدی رودیدم، شما هم ببینید، فکر می‌کنم ناصره.

ـ جدی میگی!؟

ـ برید شما هم ببینید، حالا به زهرا چی بگیم؟

چهره‌ی ناصر را روی صفحه کامپیوتر نشانم دادند. خودش بود و عجیب آن‌که متصدی مربوطه، همان پسر جوان ادعا می‌کرد عکس این جسد در میان تصاویری بوده که چند روز پیش دیده بودم. می‌گفت فقط هفت جسد دیگر به آن تعداد اضافه شده و حتماً شما دقت کافی نکردید! اما این امکان نداشت زیرا من آن تصاویر را دو بار با حواس جمع دیده بودم و چهره‌ی ناصر چیزی نبود که من نتوانم او را شناسایی کنم. به درخواست من متصدی جوان روی یازدهمین جسد متوقف شد. گفتم همینه و چند روز پیش اصلاً نبود و حتی برای ادعایم قسم خوردم اما او نمی‌پذیرفت.

موضوع به گمانم مبهم و غیرعادی بود. معنای دیگر آن این بود که اگر چند روز پیش ناصر شناسایی می‌شد، جسد را برای دفن تحویل می‌گرفتیم. اما دیگر جسدی وجود نداشت زیرا مسئولین آنجا اجساد بی‌هویت و بی‌صاحب را خودشان دفن می‌کردند. دقایقی بعد زهرا خواهرش نیز از راه رسید و با گریه و التماس می‌گفت باید حتماً او را ببینم وگرنه باورم نمیشه ناصر مُرده. با دیدن جسد شیون و زاری‌اش شدت گرفت. ناصر مُرده و دفن شده بود و من هم باور نداشتم. با تحقیقات بیشتر معلوم شد که ناصر هنگام عبور از بزرگراهی اتومبیلی او را به هوا پرتاب می‌سازد و تا بر زمین برخورد کند دو سه اتومبیل دیگر نیز او را در هوا جابجا می‌کنند و سرانجام جسم خونین و نیمه متلاشی‌اش در گوشه‌ی بزرگراه بر زمین می‌افتد. یکی از هفته‌نامه‌های شهرستان زادگاهش در شمال خبر این حادثه را به چاپ می‌رساند و عنوان بدشانس‌ترین جنازه‌ی سال را برای این واقعه برمی‌گزیند!

من شخصاً برای مردی با این وقار و جبروت و سلامت نفس هرگز چنین مرگ غم‌انگیزی را تصور نمی‌کردم. مظلومانه و بسیارعجیب مُرده بود و سرانجام پس از گذشت چند روز از این ماجرای دلخراش خواهرش حرفی به من زد که ناگهان همه‌ی ابهام و معمای پیچیده مفقود شدن و نهایتاً مرگ او به این حالت مرموز از میان رفت. او برایم گفت:

ـ من خودم خیلی تعجب نکردم که چرا اینطور شد چون که این خواست خود ناصر بود! همیشه به من گفت خوشم نمیاد کسی زیر تابوت منو بگیره، می‌گفت از این مراسم تشییع جنازه و ختم بیزارم. از خدا خواستم هر وقت مُردم کسی زیر تابوتمو نگیره! دوست ندارم کسی همراه جنازم باشه... همینم شد! آخرش به آرزوش رسید. فکرشو بکن. مُرد و دفن شد بدون این‌که ما کنار جنازش باشیم.

پس از این واقعه خواهرش از کوچه‌ی ما نقل مکان کرد و حتی نشانی از خود بجای نگذاشت. اما قول داد روزی به اتّفاق بر سر مزارش حاضر شویم. نمی‌خواهم توضیح دهم که چه دلایلی وجود داشته و دارد که هنوز پس از گذشت چندین سال متوالی حتی موفق نشده‌ام یکبار بر سر قبرش حاضر شوم. امروزه بدون شک یافتن نشانی مزار او توسط کامپیوتر آسان است اما به خودم می‌گویم شاید این وضع نیز ادامه خواسته و آرزوی اوست!

پاییز سال ۱۴۰۰