حکایت‌های محله ما {۲}

اهالی کوچه و محله ما در سایه ی جنگ، احساس می‌کردند هنوز چیزی از زندگی نفهمیده اند و همه دعا می‌کردند طلسم آن هر چه زودتر شکسته و مثل طفلی که تازه به دنیا آمده‌، دوباره زندگی را از نو تجربه کنند. اگرچه کم و بیش احساس می‌کردند جنگ پایان‌ناپذیر است و در عین حال که از آمدن روزگار خوش ناامید بودند اما همچنان سختی ها را تحمل می‌کردند زیرا هنوز امیدوار بودند. بعضی‌ها نیز بی‌هیچ فکر و خیالی، آسوده خاطر به زندگی خود ادامه می‌دادند. کبری خانوم در نیمه دوم عمر خود، پس از فوت شوهرش بدون اتلاف وقت ازدواج کرد و سپس عازم اراک شد تا از همسر جدید خود، دور از چشم دختر و داماد و پسران کوچک و بزرگ خود حسابی لذت ببرد. الهه تنها دخترش که از روی شوهرش به خاطر آنچه مادرش در مرز پیری و مرگ و فراموشی انجام داده بود، خجالت می‌کشید، روزی برای آن که روح و جانش را از این عذاب دائمی خلاص سازد، رو به شوهرش کرد و گفت: بهتر که رفت! در عوض دیگه کرایه خونه نمی‌دیم، همین جا می‌مونیم، فکرشو بکن، اگه مادرم نمی‌رفت ما چی کار می‌خواستیم بکنیم؟ باید ماهی سه هزار تومن می‌دادی کرایه خونه، با ماهی هزار و پونصد تومن بقیه حقوق مگه می‌شه زندگی کرد؟ حالامی‌تونیم هرچی دلمون بخواد بخریم.

پسران کوچک کبری خانوم کم‌کم چهره مادرشان را فراموش می‌کردند، و آقامنصور همسایه دیگرمان نیز یک روز صبح پس از ماه‌ها دعا و نیایش و فکر و خیال روی زنش را بوسید و در حالی که پای در خانه، همسران آینده پسرانش اشک می‌ریختند، با آن‌ها خداحافظی و به قصد جنگ با کفار بعثی کوچه را ترک کرد، اقدس خانوم زنش با چشمانی گریان پای در خشکش زد و از همان جا به خانه خالی خود خیره ماند، حالا در خانه‌اش که روزی پر از مرد بود، اینک جز دو دختر بلاتکلیف و سرگردان کسی رفت و آمد نمی‌کرد، هر سه آمدند تو و در را بستند و سعی کردند با وضع جدید به یک شکلی کنار بیایند.

‌‌-  آقامنصور حرفی نزد؟

‌‌-  نگفت کی برمی‌گرده؟

‌‌-  بدون پسراش محاله بر‌گرده، سی ساله دارم باهاش زندگی می کنم، شما هم توکل کنید به خدا... منم راضیم به رضای اون، اگه عمرشون به دنیا باشه که برمی‌گردن.

‌‌-  این حرف‌رو نزن مادرجون، ان‌شاءالله که عمرشون به دنیاست!

‌‌-  خدا بزرگه، ان‌شاءالله جنگم تموم می‌شه، برمی‌گردن.

‌‌-  فقط دعا کنید.

و کلثوم خانوم همچنان در سرگیجه پایان‌ناپذیر زندگی و غیبت ابدی غضنفر شوهرش نفس می‌کشید و بعضی وقت‌ها حتی یاد قاسم پسرش نیز تنش را می‌لرزاند و تصوری ویران‌کننده مثل زهرابه‌ای تلخ و گزنده در جانش می‌دوید و خیال شوم مرگ پسرش در جبهه جنگ، یک لحظه آرامش نمی‌گذاشت، این طور مواقع که احساسش در این افکار غم‌انگیز حل می‌شد، ناگهان به دنبال احساس غربتی عمیق، هیجانی شدید روح و روانش را به هم می‌ریخت و او ناچار به خلسه‌ای رعشه‌آور فرو می‌رفت، بعد موجودی هراس‌انگیز بدنش را تسخیر می‌کرد و غش تب‌آوری جسمش را به بازی می‌گرفت.

حبیبه خانوم دوست مادرم یک روز برایم تعریف کرد که چطور کلثوم خانوم که روزی از همه زن‌های کوچه سالم‌تر بود، ناگهان در فواصلی معین و گاه نامعین به جنون و تب غش دچار می‌شود:

‌‌- اولش که این‌طوری نبود، بدبخت بیچاره بدشانسی آورد، کِی غش می‌کرد؟ از همه سالم‌تر بود، وای خدایا رحم کن، اگه بدونی سلیمان وقتی غش می‌کنه چه وضعی پیدا می‌کنه، من که دلم کباب می‌شه، نمی‌فهمم این دیگه چه مرضی‌یه، والله مرض یرقان و کوفت و زهرمار بهتر از غشه، خدایی خیلی سخته، یه بار بیچاره تو حال غش یه تیکه از زبون‌شو کند و خورد، بسم‌الله، یه وقتایی نمی تونه خوب حرف بزنه علتش همینه، خدایا خودت به ما رحم کن، اون از شوهرش که معلوم نیست کدوم گوریه، اینم از خودش، وای خدا نیاره اون روزی‌رو که برای قاسم اتفّاقی بیفته، اون وقت کلثوم خانوم اگه از غصه نمیره، دیوونه می‌شه و سر به بیابون می‌گذاره.

‌‌- خدا نکنه حبیبه خانوم.

‌‌-  ای بابا، خدا نکنه یعنی چه، پس این همه افتادن شهید شدن چی شد؟... جنگه، اگرم شهید بشه کسی تعجب نمی‌کنه؟ کم شهید شدن؟ خدا اون روزو نیاره... بیچاره کلثوم خانوم هر وقت غش می‌کنه این‌قدر تکون می‌خوره، این‌قدر دهنش کف می‌کنه که نگو، وای من که طاقت دیدنشو ندارم، خودشم بیچاره از روی بچه‌هاش خجالت می‌کشه، یه روزی منو دید و گفت، توروخدا اگه دیدی افتادم به غش بچه‌هامو ازم دور کن، نمی‌خوام منو تو این حال ببینن... اگه شانس داشت که به این روز نمی‌افتاد، همه‌اش تقصیر اون غضنفر نانجیب شد، خونه و زندگی‌رو ول کرد و رفت، از این شهر به اون شهر، تو هر شهری هم یه تخمی کاشت و رفت، خدا ازش نگذره، این بیچاره که خبر نداشت، فکر می‌کرده شوهرش می‌ره مأموریت، فکر می‌کرده شغلش اینه که بره به شهرهای مختلف، خیالشم راحت بوده، چه می‌دونسته چه آشی داره براش می‌پزه، خلاصه وقتی کلثوم خانوم متوجه می‌شه چه خاکی بر سرش شده یه دفعه می‌زنه به سرش. قدیما سر کوچه نزدیک قهوه‌خونه یه چاهی بود، تو که یادت نمی‌آد، کلثوم خانوم بدبخت تصمیم می‌گیره بره خودشو بکشه، خلاصه بچه‌ها و زندگی‌رو ول می‌کنه و می‌ره خودشو میندازه تو چاه، اونم چه چاهی، از بس گود بوده، از بالا سیاهی می‌زده، خلاصه اهل محل می‌رسن و هر طوری بوده نجاتش می‌دن، کلثوم خانوم بیچاره که می‌بینه هنوز زنده‌س، نزدیک بوده دیوونه بشه، خلاصه به غش می‌افته، خودش تعریف می‌کرد می‌گفت، هر موقع عصبانی بشم بعدش به یاد غضنفرو کاراش می افتم که منو به چه خاک سیاهی نشونده، فوری به غش می‌افتم... فقط خدا به داد بچه‌هاش برسه، بیچاره اونا هم هر وقت می‌بینن ننه‌شون عصبانی شده، خودشون فرار می‌کنن، چون که می‌دونن بعدش چه اتفّاقی می‌افته.

آقافرهاد سلطنت طلب نیز خانه را فروخت و به همراه بهجت خانوم، همسرش و سارا و سیمین، دخترانش، بدون آن که حتی پشت سرشان را نگاه کنند، از آن کوچه برای همیشه رفتند، آقافرهاد فقط با جوادآقا به گرمی دست داد و روبوسی کرد و هر دو با هم برای آنچه آرزو داشتند، یعنی بازگشت بازمانده خاندان رضا شاه به این کشور، حسابی دعا کردند. وقتی آن‌ها کوچه را برای همیشه ترک کردند، جوادآقا احساس کرد دیگر تنها شده و در سراسر کوچه هیچ یاوری ندارد و ناگهان به نظرش آمد عمرش به سرآمده و هر روز پس از ناپدید شدن خورشید، غروب عمر خود را نظاره می‌کرد. مرد لاغراندام و ترک‌زبانی که خانه آقافرهاد را خریده بود، یک روز خانه را ویران کرد، در را بست و رفت که بهار آینده آن را از نو بسازد.

گوهرخانوم نیز پس از مرگ نیلوفر دخترش مدت‌ها به کامران تنها میوه باقی‌مانده از عمرش خیره می‌شد و آرزو می‌کرد هیچ‌گاه مرگ او را نبیند و اگر قرار است او نیز به سرنوشت دخترش مبتلا شود، پس بهتر است هرچه زودتر بمیرد تا آن واقعه محتوم و سراسر غم‌انگیز را به چشم خود نبیند، برومند شوهر کر و لالش نیز فارغ از هیاهوی دنیا در سکوت و آرامشی عجیب به همسرش و پسرش خیره می‌شد و گاه به یاد نیلوفر اشک می‌ریخت و هم‌چنان با خورشید مقتدر که نورافشانی می‌کرد و خدایی که در کنج قلبش خانه داشت، حرف می‌زد، حرف‌هایش همیشه بوی گل نیلوفر می‌داد و او چهره زیبا و معصوم دخترش را در همه نقاط خانه می‌دید، کنار حوض، روی بام، کنار پنجره، داخل اتاق، کنار خودش و از همه عجیب‌تراحساس می‌کرد که طبق عادت هر روزش، دم ظهر موهایش را شانه می‌کند و با تبسم به او نگاه می‌کند.

‌‌‌‌- نیلوفر دخترم!

سه خط تیره غم و اندوه بر پیشانی چهره کامران را به هم ریخت و هیچ‌گاه بعد از مرگ خواهرش موفق نشد خنده‌ای از صمیم قلب و از روی نشاط و خوشی بر لب آورد، همان جا کنج اتاق می‌نشست و غم‌انگیزترین آهنگی که قادر بود قلبش را به درد آورد گوش می‌کرد و در انبوهی از حسرت و ناامیدی و اشک، نیلوفر را ملاقات می‌کرد، بر سر قبرش می‌رفت و برایش آهنگ دلخواهش را پخش می‌کرد تا بشنود، او همان‌جا تا می‌توانست اشک می‌ریخت و بی‌آن که سرما را احساس کند، با صدایی بریده و روحی آزرده و ماتم‌زده رو به گورش می‌کرد و می‌گفت:

‌‌-  دلم گرفته نیلوفر، تو که نیستی نمی‌خوام دنیا باشه، بدون تو زندگی لطف و صفایی نداره، بلند شو نیلوفر، پاشو بریم خونه، این‌جا سردت می‌شه.

یوسف پسر نیمه خُل کوکب خانوم نیز روی بام می‌چرخید و فقط نمی‌توانست پرواز کند، داخل قفس در کنار کبوترانش می‌خوابید و هر وقت گرسنه می‌شد ظرف غذایش را با طنابی بالا می‌کشید، کوکب خانوم از بس به گونه‌هایش زده بود، سرخ شده بود و غذایی را که او با دست خودش از میان پله‌ها به پشت‌بام می‌آورد، پس می‌داد و همان غذا را با طناب از میان حیاط بالا می‌کشید و در حالی که جاسم کفتر باز محله و نفیسه زنش مسخره‌اش می‌کردند و می‌خندیدند، او ظرف غذا را از طناب جدا می‌کرد و در گوشه‌ای می‌نشست و مشغول خوردن می‌شد، کوکب خانوم که تا مدت‌ها مانع این کار او شده بود و تا توانسته بود در برابر این خواسته‌اش ایستادگی کرده بود، عاقبت تسلیم شد، پس از آن یک سر طناب را به دست یوسف می‌داد و سر دیگر را به ظرف غذا می‌بست و در حالی که سعی می‌کرد کسی صدایش را نشود، آرام می‌گفت:

‌‌-  بکش بالا، مواظب باش نیفته... آخه این چه وضعیه؟ خدایا خودت یه فکری بکن! من که دیگه خسته شدم... چه گناهی مرتکب شدم که این قسمت من شده ... ای خدا!

اما اسماعیل خان شوهرش به او سفارش می‌کرد تنها فرزند خود را عزیز بدارد و هرچه می‌خواهد برایش فراهم سازد و اجازه ندهد روزگار بیشتر از این به او ظلم کند و آزارش دهد. کوکب خانوم نمی‌دانست چگونه این فکر به سر یوسف زده بود و مدت‌ها حتی کمین کرد تا ببیند موقع ناهار جاسم چه می‌کند، امّا برخلاف تصورش می‌دید نفیسه خانوم دم ظهر او را صدا می‌زند و او در پاسخ می‌گفت:

‌‌- غذارو بکش اومدم...

‌‌- سفره پهنه، معطل نکن.

‌‌-  این جاسم ذلیل‌مرده، این بدبختی‌رو برای من درست کرده، اگه اون کفتربازیش نمی‌گرفت و می‌رفت گم می‌شد، یوسفم به این روز نمی‌افتاد، خوب که نمی‌شه هیچی، داره روز به روز بدترم می‌شه.

ضعف و نگرانی کوکب خانوم را در خود می‌فشرد و بعد رهایش می‌کرد تا در همه سوی خانه و حیاط و بام قدم بزند و در خیابان با اضطراب راه برود و برای کشف دعایی تازه و مؤثر به هر خانه‌ای سر بکشد و حتی به دنبال مسیر فال‌بین‌ها و کولی‌های ناشناس و دوره‌گرد ساعت‌ها در شهر به جستجو بپردازد. امّا جاسم کفتر باز شاد و سرزنده بود، مثل عقابی در دل آسمان پرواز می‌کرد و کبوتران غریب و ره گم کرده را شکار می‌کرد و این روزها به دنبال ناپدید شدن آقامنصور مرز خود را تا لب بام گسترش داده بود، چند روز اول با احتیاط از نزدیک شدن به لب بام خودداری می‌کرد تا این که نفیسه زنش او را مطمئن ساخت که آقامنصور بارش را بسته و به سوی جبهه جنگ شتافته است، همین شد که جاسم نفس راحتی کشید و با خیالی آسوده همچون شبحی بر لب بام ظاهر گردید، دوباره نور خورشید اتاق‌های خانه‌های روبرو را ترک گفت و همان جا توی حیاط یا روی دیوارها خود را پهن می‌کرد، زن‌ها از گوشه پرده با حجابی تمام از میان حیاط به جثه لاغر و سر به آسمان جاسم خیره می‌شدند و ناله و نفرین‌هایی که مدتی کنار گذاشته بودند دوباره به یاد آوردند و نثار او کردند، بعضی‌ها نفرین‌های تازه‌ای نثارش می‌کردند و در کوچه و خیابان به نفیسه خانوم اطمینان می‌دادند که با آمدن آقامنصور از جبهه، حساب‌شان را با شوهرش برای همیشه تصفیه خواهند کرد.

‌‌-  هر غلطی دل‌تون می‌خواد بکنید، آقامنصور، آقا منصور، فکر می‌کنن نوبرشو آوردن، مردم اختیار خونه خودشونم  ندارن، حق نداریم بریم پشت‌بوم خونه‌مون، ماشاءالله چقدر هم رو دارن! فکر کردن از آقامنصور می‌ترسیم، اصلاً به اون چه مربوطه، به همه کار مردم کار دارن، شدن همه کاره مردم!

‌‌-  ولشون کن، خودم جواب‌شونو می‌دم، اگه از همون اول جلوش می‌ایستادم، دیگه جرأت نمی‌کرد برام شاخ و شونه بکشه... چهار تا پسرم جبهه‌ست، به من چه! حالا هی می‌خواد پسراشو به رُخ من بکشه!

و نفیسه زنش که مدام آدامس های رنگی می جوید، می گفت:

‌‌-  بهت می‌گم بفروش این‌جارو بریم یه محل دیگه، مادرت یه عمر این‌جا زندگی کرد چه خیری دید؟ حتماً تو هم می‌خوای تا آخر عمر این‌جا بمونی، من که دیگه خسته شدم، یه مشت ندیدبدید و گدازاده و خسیس ریختن تو این کوچه، نکبتا! یکی می‌ره یکی بدتر می‌آد جاش، به همه کار مردمم کار دارن، دهن آدم می‌جنبه، می‌خوان ببینن چی توشه، فوضولو بردن جهنم، گفت هیزمش تره!

‌‌-  خودتو ناراحت نکن نفیسه!

بعد نفیسه خانوم هم‌چنان که سقز می‌جوید، روی پله کنار خانه می‌نشست و به بازی بچه کولی‌ها که در میان گردوخاک و کثافت صورت می‌گرفت، خیره می‌شد.

‌‌-  برید پایین‌تر، چی می‌خوایید این‌جا صبح تا شب پرسه می‌زنید؟

اما جاسم در هر وضعی صید کبوتران را دنبال می‌کرد، تابستان در سایه خنک کنار قفس و زمستان ها روی لبه بام خانه نرگس خانوم می‌نشست و پنجه‌هایش را بالای منقل آتشی که نفیسه خانوم برایش تدارک می‌دید، نگه می‌داشت و خود را گرم می‌کرد و سپس با شادی بی‌پایانی برای کبوترانش دانه می‌ریخت و زیرلب کبوتر غریبی را که در خال آسمان پرواز می‌کرد صدا می‌زد تا روی بام خانه‌اش بنشیند. جاسم در این روزهای فصل سرما به یوسف دیوانه کاری نداشت، از کنار منقل جنب نمی‌خورد، از همان جا می‌نشست و یوسف را گاهی اوقات نگاه می‌کرد، حرکات او حوصله‌اش را سر برده بود، فقط هر وقت نفیسه زنش به پشت‌بام می‌آمد، اگر حوصله داشتند به حرکات او می‌خندیدند وگرنه حتی اشاره‌های یوسف نیز حواس او را پرت نمی‌کرد.

پدر من نیز که همیشه نگران برادرش بود، شب و روز انتظار می‌کشید، بعدازظهر که از کارخانه بازمی‌گشت، کمی چرت می‌زد و بعد یک راست به مسجد می‌رفت، شب شامش را می‌خورد و زود به رختخواب می‌رفت، فقط منتظر بود برادرش از جبهه بیاید تا او جایش را بگیرد، کم‌کم بی‌حوصله می‌شد، مادرم نیز گاهی به گوهرخانوم سر می‌زد و گاهی به زهرا همسایه دیگرمان که ناگهان پس از مرگ پدر و شوهر شهیدش، مادرش نیز او را ترک گفت و به دیار باقی شتافت. زهرا که دیگه از همه دنیا ناامید شده بود، پنجه‌اش را مشت می‌کرد و روی هر دو زانویش فرود می‌آورد:

-  حقوق‌مو قطع کردن، منم می‌رم سرکار، منت هیچ‌کسی‌رو هم نمی‌کشم، تو یه بیمارستان برام کار پیدا شده، حقوق ابراهیم‌رو برن بدن به ننه‌ش بخوره جوون‌تر بشه، سر پیری معرکه گیری، خجالت هم نمی‌کشه، فکر کرده ما نمی‌دونیم. اگه به خاطر ابراهیم نبود، هرچی از دهنم درمی‌اومد، بهش می‌گفتم، همه‌شون رفتن منو تنها گذاشتن، کاشکی من به جای نیلوفر مُرده بودم.

‌‌و یکی از روزها وقتی از او سئوال کردم ناصر کجاست، گفت:

- می‌خواد بره قوچان گوسفندچرونی... باور نمی‌کنی برو از خودش بپرس، کار دولتی قبول نمی‌کنه، همه مردها مثل همن، حتی ابراهیم هم غرور داشت، چند بار با هم دعوامون شد، تقصیر خودش بود، یه بار به من گفت، می‌خواد بره شهید بشه، وقتی می‌خواست بره جبهه بهش گفتم، اگه می‌خوای شهید بشی پس چرا منو گرفتی؟ گفت، من خدارو با هیچ چیز عوض نمی‌کنم، تازه برگشته می‌گه اگه شهید شدم، حق نداری ازدواج کنی، منم هیچی نگفتم، فقط خندیدم، اونم رفت تو فکر، کاشکی مادرم زنده بود، یا بابام، تنهایی خیلی سخته، ناصرم که می‌خواد بره قوچان... اگه ناصر رفت، نرگس‌رو بفرست بیاد پیش من، شب تنهایی می‌ترسم، این فرنگیس خانوم و دختراش شبا این‌قدر سروصدا می‌کنن که کم مونده دیوونه بشم.

در فصل زمستان از سروصدای داخل خانه فرنگیس خانوم کاسته می‌شد، شب از زور سرما درها و پنجره‌ها را می‌بستند و با جدیتی خستگی‌ناپذیر هرچه کثیفی بود از آشپزخانه می‌زدودند و پاک می‌کردند، هفت خانوار در آن خانه زندگی می‌کردند و فقط شب‌ها سروصدای ظروف از میان آشپزخانه‌های داخل خانه شنیده می‌شد، امّا در طول روز به نظر می‌آمد که خانه خالی و متروک است.

و یکی از روزهایی که دانه‌های سفید برف فرو می‌ریخت، نادره خانوم پس از مرگ سه نوزاد سه قلویش که به طرز مرموزی مُرده بودند و اصغرآقا مجبور شده بود عشرت زن دیگرش را که حرف و حدیث پشت سرش زیاد بود طلاق دهد، آمد پای پنجره و رو به اصغرآقا کرد و گفت:

‌‌-  تو دیگه دلت بچه نمی‌خواد؟

‌‌-  خیلی!

‌‌-  پس مژده بده که چند ماه دیگه پدر می‌شی.

ـ می ترسم آخرش یه بمب بیافته رو سرمون و آرزو به دل بمونم.

ـ نترس، جنگ کجا، اینجا کجا!؟

و حبیبه خانوم نیزکه با چشمی گریان با مادرم خداحافظی کرد اما با دلی شاد برای دیدن نوه کوچکش، شهربانو عازم شیراز شد، او کلید خانه را به دست مادرم سپرد تا مبادا هاشم شوهرش که از جبهه بازمی‌گردد، پشت در بماند، موقع رفتن فقط برای اکبرآقا که خانه اش را بی حساب و کتاب در اختیار آنها گذاشته بود، دعا کرد و ما را هم وادار کرد در میان دود اسپندی که عنبرخانوم به راه انداخته بود، برای شادی روح والدین اکبر آقا پنج بار صلوات بفرستیم.

‌‌-  خوش بگذره حبیبه خانوم.

‌‌-  جای شما خالی، فقط به خاطر خوابی که دیدم، دلم شور می‌زنه.

‌‌-  خیالت راحت باشه. ان‌شاءالله که خیره...

‌‌-  ان‌شاءالله به سلامت بری و به سلامت برگردی.

‌‌-  به امید خدا.

و نرگس خانوم که همسرش کارمند وزارت خارجه بود، مدتی سکوت کرده بود، نه شایعه‌ای را می‌پراکند و نه از کسی نقل‌قول می‌کرد، هیچ‌کس معنای رفتار او را نمی‌فهمید، امّا همیشه در مجالس حاضر بود، فقط گوش می‌کرد و بی‌هیچ اعتراضی حرف‌شان را تأیید می‌کرد، زن‌ها پیش خود فکر می‌کردند که حتماً در جایی پنهانی سرش به سنگ خورده که اخلاقش این‌طور عوض شده، امّا طولی نکشید که حساب زن‌های کوچه پاک به هم ریخت و به زودی نرگس خانوم از جزئیات حوادثی خبر آورد که دهان‌شان از شدت حیرت باز ماند، خصوصیات شوهر دوم کبری خانوم مادر ابراهیم را از خود او بهتر می‌دانست، آدرس جدید طوبی خانوم را بلد بود، تعداد واقعی کبوتران جاسم و یوسف دیوانه را می‌دانست، از آرزوی آقاجواد باخبر بود، دقیقاً محل گشت و گذار زن‌های کولی را شناسایی کرده بود و با اطمینان عجیبی به همه اعلام کرد بی‌جهت در انتظار پایان جنگ نباشند، زیرا پایان نخواهد داشت، برای این عقیده‌اش آن‌قدر دلیل و برهان می‌آورد که زن‌ها وقتی از پیش او پراکنده می‌شدند مطمئن می‌شده‌اند تا زنده‌اند هیچ‌گاه روی صلح و آرامش را نخواهند دید، نرگس خانوم به زن‌های محل اطمینان داد که دیگر امکان ندارد عقیده‌اش مثل بار اول در مورد جنگ تغییر کند، چندی پیش او به همه زن‌ها اطمینان داده بود که جنگ به زودی خاتمه می‌یابد.

زن‌های کولی نیز چند روزی در اوج ناباوری اهل کوچه در خانه به استراحت پرداختند، بچه‌ها در طول این چند روز از کنارشان جنب نمی‌خوردند، اهالی اکثراً برف و سرما را دلیل خانه‌نشینی آنها می‌دانستند، بلقیس خانوم زن بشدت وسواسی محله ی ما، در تمام طول روز از هر طریق که قادر بود، آن‌ها را زیرنظر می‌گرفت، از روی پشت‌بام کوچک‌ترین حرکات زن‌های کولی را نظاره می‌کرد و با دقتی جنون‌انگیز در انتظار ظاهر شدن آثار رفتار و اعمال آن‌ها بر روی اسباب و اثاثیه و دروپیکر خانه‌شان باقی می‌ماند، این اواخر با کوچک‌ترین بهانه‌ای داخل خانه‌شان را دید می‌زد تا به هر صورتی که بود علت ماندن زن‌های کولی در خانه را کشف کند، در طول این چند روز تا توانست با آن‌ها جرّوبحث کرد و حتی وادارشان کرد تا یکی دو بار حیاط را بشورند، و به آن‌ها اطمینان بخشید آن بوی گندی که در طول کوچه بعضی روزها به مشام می‌رسد از حیاط خانه آن‌هاست و وقتی زن‌های کولی به حرف او اعتراض کردند، از روی بام خم شد و با اشاره دست، پای دیوارها و اطراف حوض خانه‌شان را که از کثیفی سیاه و چرکین شده بود و یک لایه روغن سمّی روی آن نشسته بود، نشانشان داد و گفت:

‌‌- چشماتونو باز کنید، شما به اینا چی می‌گید، مرغ و خروساتونو نیگاه کنید یه جای سالم تو حیاط گذاشتن، حیاط کثافت خالی شده، همینا بو راه انداختن، ماشاءالله آقاتون که کیمیا هستن، معلوم نیست کجا میرن، شما هم که معلوم نیست آفتاب از کدوم طرف دراومده موندید تو خونه! پس کی باید رسیدگی کنه؟ بچه‌هاتون صبح تا شب پوست این آت و آشغالایی که می‌خورن رو میندازن تو حیاط خونه من، مگه مجبور بودید این همه بچه پس بندازید که نتونید جمع‌شون کنید، اگه جلوی بچه‌هاتونو نگیرید می‌رم از دست‌تون شکایت می‌کنم.

‌‌-  برو بمیر زنیکه وسواسی!

‌‌-  هر قبرستونی می‌خوای بری برو، کسی جلوتو نگرفته، هرّی...

‌‌-  خاک بر سر من که شدم همسایه شما.

‌‌-  بدبخت ماییم که گیر شما افتادیم!

و بلقیس خانوم با آن همه غرور وقتی این حرف را شنید دنیا جلوی چشمانش تیره و تار شد و اگر ربابه خانوم به فریادش نمی‌رسید شاید از همان لبه بام خود را به میان حیاط می‌انداخت، و در آخر پس از آن که ساعت‌ها ربابه خانوم او را دلداری داد، عاقبت راضی شد از چند بار شستشوی کامل دروپنجره و دیوار و کف حیاط و راهروها کوتاه بیاید و از آن به بعد سعی می‌کرد به توصیه ربابه خانوم گوش کند و هیچ‌گاه از روی بام به حیاط خانه کولی‌ها خیره نشود. پدر کولی‌ها نیز یک بار در دومین ماه زمستان ظاهر شد، این بار دو مرد غریبه لاغراندام و سیاه چُرده همراه او بودند، دو روز تمام در خانه ماندند و بی‌آن که کسی از کار آن‌ها سردربیاورد، بار دیگر ناپدید شدند.

اکبرآقا مرد مرموز کوچه ی ما، مثل غبار محو شده بود، هیچ خبری از او نبود گویی همچون تکه ابری در دل باد به ژرفنای آسمان سفر کرده بود هیچ ردی از خود به جای نگذاشته بود، هر وقت یادش می‌کردم به یاد خواب حبیبه خانوم می‌افتادم، خواب دیده بود در خانه‌اش را می‌زنند، در را باز می‌کند دو نفر مرد سفیدپوش تابوتی را بر زمین می‌گذارند، حبیبه خانوم با وحشت، هاشم شوهرش را صدا می‌زند، فکر می‌کند جنازه هاشم را آورده‌اند اما ناگهان او همچون شبحی در کنارش ظاهر می‌شود، وقتی خیالش آسوده می‌شود با هم در تابوت را برمی‌دارند: اکبر آقا از پنج ناحیه به خون نشسته بود.

و حبیبه خانوم یک هفته تمام در جاذبه این رؤیا باقی می ماند و دقیقاً یک روز پس از آن که آرزوی مرگ کرده بود، نوه‌اش شهربانو به دنیا می آید.

فرشته خانوم نیز که شوهرش قسم خورده بود تا جنگ تمام نشود، باز نخواهد گشت، در سومین روز از ماه آخر سال، وقتی در خانه را گشود، ناگهان پایان جنگ را نظاره کرد:

‌‌-  موسی!

و همان جا پای در خشکش زد، و مرد همراه موسی سلامی‌ کرد .

‌‌- جنگ تموم شده، موسی تو برگشتی؟

اما مردی که همراه موسی بود، گفت: شما همسر این آقا هستید؟

‌‌-  بله چطور مگه؟

‌‌-  می‌تونم با شما صحبت کنم؟

‌‌- بله... بفرمایید تو، موسی چرا منو این‌طوری نگاه می‌کنی؟

مرد همراه، داخل حیاط رو به فرشته خانوم کرد و گفت:

‌‌-  شوهر شما دچار موج‌گرفتگی شدن، شانس آورد که از بین نرفت، موج انفجار ده متر از زمین به آسمون پرتابش کرده، چند ماه تحت مراقبت بوده، موقع افتادن سرش محکم به یه تیکه آهن اصابت می‌کنه، متأسفانه دچار فراموشی شده... البته یه فراموشی موقته، داره تلاش می‌کنه گذشته خودشو به یاد بیاره... جای هیچ نگرانی نیست، تا چند ماه دیگه گذشته خودشو کاملاً به یاد می‌آره... خیال‌تون آسوده باشه!

وفرشته خانوم زن صبور و ساکت کوچه ی ما، از آن مرد با چای داغ پذیرایی کرد و وقتی مطمئن شد موسی خطرناک نیست، در را باز کرد و اجازه داد آن مرد به دنبال کار خود برود. موسی وسط اتاق ایستاده بود، هیچ نمی‌گفت، فرشته خانوم یک دور اطرافش چرخید، خوب به او خیره شد، بعد در حالی که اشکش را پاک می‌کرد گفت:

‌‌-  موسی، منم فرشته، چه بلایی سرت اومده؟

موسی نگاهی به فرشته زنش انداخت، بعد اطراف خانه را خوب از نظر گذراند و گفت:

ـ من موسی هستم!؟

‌‌-  خُب معلومه اما چرا این‌جوری نگام می‌کنی... خدا مرگم بده! چی شده؟

ناگهان تقی و نقی داخل اتاق شدند، خوب چشمان‌شان را مالیدند، مادرشان را صدا زدند، موسی به آن دو خیره شد، فرشته خانوم با چشمانی گریان پسرانش کوچکش را در آغوش گرفت و گفت:

‌‌-  باباتون برگشته، اون مرد بابای شماست!

و تقی و نقی با چشمان حیرت‌زده و دهانی باز پدرشان را نگاه می‌کردند، مثل مجسمه خشک‌شان زده بود، نقی به سرعت داخل اتاق دیگر رفت، تقی هم به دنبالش، فرشته خانوم اشکش را پاک کرد و در برابر موسی ایستاد.

‌‌-  افسانه عروس شد رفت به خونه بختش، دخترتو یادت می‌آد... افسانه؟

موسی آرام سرش را تکان داد، چشمان بی‌حالتش به همه جا خیره می‌شد.

‌‌-  موسی... این دو تا پسرای تو هستن، نقی و تقی، چقدر انتظارتو کشیدن، چیزی به یادت می‌آد یا نه؟

موسی آرام گفت:

‌‌- نقی.

و تبسمی سرد بر لبانش ظاهر شد.

آن دو شاد و خندان دوباره آمدند کنارش ایستادند، هر دو عکس پدرشان را به دست گرفته و از خجالت سرخ شده بودند. فرشته خانوم گفت:

‌‌-  برو جلو بغل‌شون کن، چند سال انتظار کشیدن.

موسی قدمی جلو گذاشت.

‌‌-  افسانه، دخترم!

فرشته اشکش را پاک کرد و کنار رفت.

‌‌-  بغل‌شون کن.

موسی از جلو و فرشته خانوم از پشت سر نزدیک تقی و نقی ایستادند، موسی نقی را بغل کرد و فرشته خانوم گریه‌کنان تقی را به آغوش خودش کشید.

‌‌-  اون نقیه... نقی... باباته... باباتو ببوس... هی می‌گفتی پس چرا بابام نمی‌آد، پس چرا معطلی ببوسش... موسی.

موسی چشم در چشم زنش انداخت.

‌‌-  ببوسش!

بعد فرشته خانوم تقی را بوسید و در حالی که اشک می‌ریخت گفت:

‌‌-  تقی خوشحال نیستی؟ بابات برگشته، ببین!

تقی نگاهی به عکس میان دستش انداخت، بعد در حالی که سرخ شده بود زیر چشمی پدرش را نگاه می‌کرد.

موسی نقی را بوسید و عکس را از دستش گرفت، او را زمین گذاشت و به چهره خود خوب خیره شد، دوباره تبسم برصورتش نشست، فرشته زنش خوشحال شد، موسی دستی بر چهره استخوانی خود کشید، کلاهش را از سر برداشت و موهای خاکستری و جای زخم را به زنش نشان داد و بعد آرام عکس را به دست نقی داد، نقی دوست داشت دوباره او را بغل کند، امّا موسی این بار پنجه‌هایش را زیر بغل تقی زد و او را در آغوش کشید.

‌‌-  تقی حالت خوبه؟

وناگهان زمین زیر پای فرشته خانوم لرزید.

تقی که خجالت می‌کشید، سرش را خم کرد و صورتش را روی شانه پدرش گذاشت، او با چشمانش می‌خندید، هیچ نمی‌گفت و حاضر نبود از بغل پدرش پایین بیاید، فرشته خانوم دوباره اشکش را پاک کرد و گفت:

‌‌-  تقی باباته... برو کتاباتو بیار بهش نشون بده، تقی می‌ره مدرسه، کلاس اوله.

نقی به سرعت رفت و یکی از کتاب‌های تقی را آورد و به دست موسی پدرش داد، موسی به کتاب خیره شد امّا هیچ نمی‌گفت، فرشته خانوم از موسی پرسید:

‌‌-  گرسنه‌ای؟ چیزی خوردی؟

و موسی هم‌چنان که تقی را بغل زده بود، دست نقی را گرفت و به همراه فرشته همسرش چرخی در میان خانه و اتاق هایش زدند. سپس موسی مقابل آیینه ایستاد و خودش را خیره نگاه کرد، فرشته زنش نزدیک آمد، موسی تقی را زمین گذاشت، فرشته خانوم آرام گفت:

‌‌- بیا بشین، باید استراحت کنی.

تقی و نقی به پاهای پدرشان چسبیده بودند، عکس‌ها را کنار دیوار گذاشته بودند و حاضر نبودند تحت هیچ شرایطی از پدرشان جدا شوند، وقتی فرشته خانوم با سینی میوه داخل شد، تقی گفت:

‌‌-  بابا!

و اشک در چشم فرشته خانوم دوباره حلقه زد، موسی پنجه‌اش را بر سر تقی فرود آورد و همان جا زیر تاقچه پشت به دیوار نشست. نقی را روی زانویش و تقی را در کنارش نشاند. فرشته خانوم ظرف میوه را روی فرش گذاشت و گفت:

‌‌- این جا خونه توست، یادت می‌آد یا نه؟

موسی سرش را تکان داد.

‌‌-  بیا جلو میوه بخور. حتماً گرسنه‌ هم هستی، عجیبه که ناهار فسنجون گذاشتم همون غذای مورد علاقت، دو روزه هوس کرده بودم ماکارونی بگذارم.

و خودش مشغول پوست کندن میوه شد. تقی و نقی هم بدون این که حرف دیگری برای گفتن داشته باشند، مُدام تکرار می‌کردند بابا، در حالی که پاسخی نمی شنیدند و در حالی که هنوز باور نداشتند پدرشان برگشته،  جثه کوچک خود را به او می‌مالیدند. تقی کتابهایش را نشانش می داد و هی می گفت:

‌‌-  بابا...اینا کتابامه!

و آخر شب در سکوت و تاریکی خانه، فرشته خانوم در حالی که بدن بی حس و حال موسی را لمس می کرد چند بار اسم خود را از زبانش شنید که در خواب مُدام آن را تکرار می ‌کرد.