ایمان آقایاری

«این سخن قومی را تلخ آید، اگر بر آن تلخی دندان بیفشارند، شیرینی ظاهر شود.» - مقالات شمس تبریزی

مارسل پروست در جایی از رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» موقعیت عجیبی خلق می‌کند. راوی از احساس یک‌باره‌ی ناشی از خوردن کلوچه‌ای خیسانده در چای، سخن می‌گوید. حسی که «بی شک از مزه‌ی کلوچه و چای فراتر می‌رفت، نمی‌توانست از همان جنس باشد.» همین بو و مزه‌ی ساده، بخشی از گذشته را برای او تداعی می‌کند و او با بازسازی تصویری زنده می‌نویسد: «مردمان شهر و خانه‌های کوچک‌شان و ... همه برای من شکل و بُعد گرفتند و شهر و باغ‌ها از فنجان چایم سر بر آوردند.» همین بخش کوتاه، در بر دارنده‌ی یکی از خصایص ساختاری حاکم بر کل این اثر سترگ است. در این رمان عنصر زمان از مسیر حافظه و با تداعی‌ عمل می‌کند. این امر بر سراسر داستان سایه افکنده و آینده را در چنبر گذشته و بازسازی‌های اکنونی از گذشته نگاه می‌دارد.

برای بسیاری از ما ایرانی‌ها که رویدادهای چند دهه‌ی اخیر را از نزدیک زندگی کرده‌ایم و یا روایت‌های راویان از آن رویدادها را با پوست و گوشت احساس کرده و با تکرار وقایع مشابه، آن‌ها را درونی کرده‌ایم، این نوع بازیِ زمان و حافظه به طرز غریبی قابل درک است. برای ما این بازی، بازی‌ای سراسر اشک و آه است؛ یک تراژدی بی پایان. بی پایان از آن جهت که حتی با سپری شدن این دوره‌ی تاریخی و برون رفت از این مخمصه نیز، بیرون شدی از دامِ این گذشته‌ی مکنده، مُقدّر و مقدور نیست. همچون زندانی بی‌مرز احاطه‌مان کرده و از خاطره‌ای تلخ به خاطره‌ای تلخ‌تر ارجاع‌مان می‌دهد. با از راه رسیدن «آذر، ماه آخر پاییز¹»، با هر زرد و نارنجی و قرمزی که بر زمین می‌افتد، یک‌باره و به ناگاه حیاط خانه‌ی فروهر‌ها است که مقابل چشمان‌مان سر بر می‌آورد، بر همه‌ی کوی و گذر‌ها رد پاهای به ناکجا متصلِ پوینده و مختاری نقش می‌بندد. شنیدن هر واج «س» می‌تواند چیزی شبیه سامی یا سیرجانی را تداعی کند. گاهی هم یکی از نام‌ها یعنی محمد مختاری تو را از آذر به بهمن پرتاب می‌کند و از زرد و سرخ به رنگ سبز رویاهایی که جوانه نزده خشکیدند.

از آذر گفتم چرا که در آنیم. چرا که همین چند روز پیش خانه‌ی فروهر‌ها شد محل تلاقی چند نسل قربانی، محل دیدار نمادین نیکای «نوجوان افتاده»‌ی امروز و سهراب «جوان افتاده²»‌ی نسل من با داریوش و پروانه‌ی سالخورده. و اگر نه هر ماه، هر مناسبت، هر پدیده و اساسا هر چیزی پیرامون ما می‌تواند سراینده‌ی غمگین‌ترین سرودها باشد. چرا که تار و پود حافظه‌ی جمعی ما خاطرات تلخ و خونین است.

بی گمان دادخواهی و یادبود قربانیان جنایات، دو رکن اساسی است که فراموش نکردن‌شان ضرورت دارد. بقای این ارکان و پیوستگیِ جمعی با محور قرار دادن «دیگر هرگز³» شاید آینده‌ی متفاوتی را برای آیندگان در ایران رقم بزند؛ اما ما برای همیشه به سرزمین تداعی‌های تلخ تبعید شده‌ایم. شاید جز تلاشی امیدوارانه برای آینده‌ای که چندان از آنِ ما نیست، بیش از امیدواری نیاز به درک و پذیرش سیزیفی⁴ از وضعیت‌مان برای ادامه دادن داریم.

-----

۱- نام یک کتاب از ابراهیم گلستان

۲_ دهخدا در توضیح چرایی سرودن شعر «یاد آر، ز شمع مرده یاد آر» خوابی را شرح می‌دهد که در آن میرزا جهانگیر خان از او می‌پرسد «چرا نگفتی او جوان افتاد؟»

۳- عبارتی برای یادآوری جنایات بزرگ و نشان دادن عزمی راسخ در جهت تلاش برای ممانعت از تکرار آن

۴- سیزیف از قهرمانان اسطوره‌ای یونانی است. او به مجازاتی بی‌حاصل و بی‌پایان محکوم شد که در آن می‌بایست سنگ بزرگی را تا نزدیک قله‌ای ببرد و قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد؛ و این چرخه تا ابد برای او ادامه داشت.