«ونوس ترابی»
نافش یک دهان متعجب کوچک گود بود که توش کاه فرو کرده بودند. کاه سیاه. کاه نبود اما. موهای تنش با پشمی نرم و خاکستری رنگ قاطی شده بود. پیچیده و درهم تنیده. دهانی که میخواست فریادی بزند و با مشت یا هرچه دم دستشان بود، آن فریاد را کوبیده بودند. خونمردگی گم شده لای پشم و کاه و موی سیاه، ترکیب وهمانگیزی جفت و جور کرده بود. تا به حال به نافش اینطور خیره نشده بودم. حتی در تپشی که گاه و بیگاه، زبانم را دور آن دهان مغموم متعجب چرخانده بود.
سه دکمه پایینی فرم ارتشیاش دیگر سرجایش نبود. از زیرپوش کرمش هم فقط یک خط کنار گردنش باقی مانده بود. یک رشته از هم دریده که شاهد رد شدن ترکش از بالای معده و ریهاش بود. ریهای که دیگر نبود. و آن ریهای که بود، تنها ریهاش، هیچ نبود جز یک گونی پر از دانه دانه حبابهای خون که همه را به نای پاس داده بود. این خفگی، خفگی، خفگی. چه مضحکهای! آنهم وقتی یک سوراخ بزرگ وسط سینهات باشد و معدهات را جایی روی زمین، پشت سرت از هم درانده باشد. انگار بدن میخواهد یکطوری بمیرد که تا ته قضیه را درآورده باشد. از بالا خفه کند و از وسط جر دهد.
«میگل» طفلکی من! پسرک ترسو و طفلکی من! خوب است که چشمهاش را بسته بود. خوب است که حالا نگاه خیره من را روی نافش نمیبیند. و من از تمام بدن میگل، تنها به شکل عجیب نافش خیره شده بودم و به دنبال دلیلی برای خونمردگی دورش بودم. گوشتهای اطراف محل ترکش خورده، سیاه شده بود. سوخته بود؟ نمیدانم! شاید ترکش داغ آنطور گوشت را که بسوزاند، رگهای خونی دمبست میشوند و خون بند میآید. هیچ رد سرخی از گوشت و خون دیده نمیشد. شاید هم تمام خون تن میگل همانجا که خمپاره را زده بودند و ترکش مثل تیغ داغ در تنش نشسته بود، لابلای خاک و کثافت فرو رفته بود. تو بگو برای همین بود که توانستم طاقت بیاورم و آن خلأ موهوم را تماشا کنم. آن طرف آن نبودِ ترکش بُرده، تنها ملافه بیمارستانی پیدا بود که آنهم، آنطور که تصور میکردم، خونی نبود. یک رد سیاه با کمی رگه سبز. همین!
بوی علف و زغال میآمد. دست کشیدم روی سر میگل. سرد بود و نمدار. آن سر بیضی که میگل همیشه کمموییاش را به حساب کلاه سربازی و کلاهآهنی میگذاشت. سرش خونی نبود. هیچجای صورت و گردنش هم. اما روی گوش چپش باز یک خونمردگی عجیب بود. رویش دست کشیدم. حس کردم میگل تکان خورد. قلقلکی بود. اما نه تا آن حد که حتی وقتی مرده باشد، تنش مورمور شود و از تکان خوردن انگشتانم هم ریسه برود.
بدنش مثل وقتی بود که از حمام بیرون میآمد. نمدار و بیحرارت. موهای دستش کز داده شده بود. تصورش کردم که با شنیدن صدای سوت خمپاره، دستش را جلوی صورتش گرفته است. یا چه میدانم، آنوقتی که خمپاره در چند متریاش به زمین گرم خورده بود. پس چرا دستهاش سالم بود؟ فقط موهاش کز داده شده بود؟ از حرارت انفجار یا چه؟ پس چرا موهای سرش سالم مانده بود؟ خب معلوم شد که کلاه بر سر داشته. چه خوب! چه خوب میگل عزیزم! آنهم در این گرما!
قیچی را از کیفم درآوردم و مقداری از موهای سر و شکمش را چیدم و لای جعبه آینه جیبیام گذاشتم. حتی آن تکه از زیرپوشش را که بر گردنش آویزان مانده بود بریدم و دور مچم بستم.
دوباره بر سر و پیشانی و چشمهاش دست کشیدم. آمدم حلقه ازدواجمان را از انگشتش بیرون بکشم که نشد. انگشتانش باد کرده بود. دلم نیامد بیشتر فشار بدهم. گذاشتم تا خودشان موقع دفنش حلقه نازک را تحویلم بدهند.
-سارا...وقت زیادی نداریم!
از کنار میگل بلند شدم. خداحافظیام را کرده بودم. حتی بدون مزاحم و در خلوت آخرمان بدنش را لمس کرده بودم. اما نبوسیدمش. لبهایم به سمت آن بدنی که آنجا خوابیده بود نرفت. آن موجود، با آن شکاف وسط سینه، خونمردگیهای روی شکم و گوش، دستهای مو کز داده و باد کرده و بدن سرد و مرطوب، میگل من نبود. او فقط سربازی بود که آن روز صبح با من تخممرغ آبپز و دو تست و قهوه و زیتون خورده بود و بدون شکاف وسط تنش از در بیرون رفته بود. حتی وقتی میخواست برود مرا نبوسید. نبودم. داشتم لباسها را میچپاندم در خشککن. انگار لباسها را باید همان عدل که میگل داشت بیرون میرفت میچپاندم در آن سوراخ تیره نیمهگرم. کفر میشد اگر اول میگل را میبوسیدم بعد به آن حجم از پارچه و نخ و رنگ و دکمه و زیپ میرسیدم. خودش چرا اصرار نکرد؟ میگل حواسش جمعتر از این حرفها بود. اما مگر آن آژیرهای خطر میگذاشت؟ بوسه وقت آژیر خطر مثل گفتن جوک سر قبر است. بوسه، جدی بودن ماجرا را به فنا میدهد. بوسه آدمها را از سرباز و ارتشی درمیآورد و میگذارد روی گیشههای هالیوود. بوسه کثیف است. بوسه از وطنپرستی دورت میکند!
آخ میگل! پاشو...برویم خانه خودم زخمت را کوک میزنم. تو که انقدر پیزوری نبودی!
-سارا؟
سرم را برگرداندم.
-میشه حلقه ازدواجمون رو سالم از انگشتش دربیارین؟
دکترش نگاهی به انگشت میگل میکند و فقط سری به نشانه تأیید تکان میدهد و لبخند میزند اما زود دهانش به جای اول برمیگردد. آخر لبخند، جدی بودن را به فنا میدهد. لبخند به جنگ نمیآید. به خمپاره و ترکش و آن شکاف وسط معده میگل که هیچرقمه نمیآید.
-فقط ۵ ساعت وقت داریم سارا. ورقههای رضایت را امضا کردی؟
میداند که امضا کردهام. این تنها شانس ماست. تنها چیزی که از میگل کوچک و طفلکی من باقی میماند. تنها گوشتی که حتی با پدر و مادرش هم تقسیم نخواهم کرد!
-یَهْو ازتون راضی باشه!
-یهو از شما هم راضی باشه. میگل مرد خوشبختی بوده با داشتن چنین همسری!
نمیدانم چرا چنین فکری میکند. مگر چه کردهام؟ من حتی شوهر تکه پارهام را نبوسیدهام. حتی وقتی تکه پاره هم نبود باز نبوسیدمش. لباسها مهمتر بودند!
برانکارد میگل را هل میدهند. وسواسی میپایمشان. روی شکاف وسط شکم میگل را پوشاندهاند. کسی نباید میگل را اینطور ببیند. ملت حالشان بهم میخورد یک سوراخ وسط بدن کسی ببینند. حتی اگر مثل میگل آرام خوابیده باشد.
زیر برانکارد را نگاه میکنم. نکند تکهای از گوشت یا خون میگل آن زیر ریخته باشد.
تمیز بود. دیگر مطمئن شدم همه خون میگل با همان ترکش از تنش خالی شده بود. حالا به آن زمین فکر میکنم که کل خون بدن میگل را یکجا بلعیده است. آن خون کجا میرود؟ تا کدام لایه زمین و خاک پایین میرود؟ کجا خشک میشود؟ اصلن خشک میشود؟ آیا جک و جانورهای زیر خاک را میکشد یا تغذیهشان میکند؟
-خانم سارا؟ عمل دو ساعت طول میکشه. شما برید خونه. ما اسپرم رو به آزمایشگاه میفرستیم تا امشب کار انجام بشه.
تنم گرم میشود. قرار نبود به این زودیها به بچهای فکر کنیم. ولی حالا دیگر میگل نیست که فعلمان جمع باشد. تنها من ماندهام و تکهای از بدن و وجود او.
فکریام که بار گرفتن از یک مرده، چقدر میتواند به جنگ بیاید. چقدر میتواند کمتر رمانتیک باشد تا از ابهت اینهمه خون و جسد و مرگ و خرابی کم نکند. نکند شکم بالا آمدنم با شوهرمردگی، مقدساتشان را به فنا بدهد؟
میگل کوچک و طفلکیام! امشب را در این سردخانه و این دیوانهها دوام بیاور.
فردا تو را در عمیقترین لایههای شکمم پنهان خواهم کرد و پناه خواهم داد.
#نه_به_جنگ
الهام گرفته شده از این خبر در رادیو فردا:
«برخی زنان اسرائیلی که همسر یا شریک زندگیشان در حملات حماس به اسرائیل کشته شدهاند، از نهادهای این کشور به ویژه وزارت بهداشت خواستند که پیش از آماده کردن جسد برای خاکسپاری، امکان خارج کردن اسپرم از بدن آنها را فراهم کنند تا هرزمان که خواستند از آن برای باروری استفاده کنند...»
فوق العاده.
دل و روده این جنگ وحشیانه تمام نشدنی را درآوردی،
لبخند به جنگ نمیآید! چقدر خوب نوشتی.
تشکر از جهان و سپیده عزیز
به امید صلح و آزادی و انسانیت نه در شعار که روی زمین!