پرسشِ همیشگی من؛ چرا همدیگر را آزار می دهیم؟
برای داستایوفسکی ـــ نویسندهی روسی که به سبکِ فراواقعگرایی می نوشت؛ شر ـــ رازی ناگفتنی بود، او در کتابِ خاطرات زیر خاک (یکی از عجیبترین رمانهایش که در آن به پیچیدهترین جنبههای روانشناختی انسان ـــ پرداخته است) میگوید: رازهایی است که نزدِ چند نفر اعتراف میکنیم، برخی دیگر را به هیچکس اعتراف نکرده و خود را عذاب میدهیم، و آنهایی که مانند شیطان، عمیقترین و پنهانترین اعماقِ روح را پر میکنند.
تا حدِ زیادی، شرارت و نفرت؛ ناشی از توهین و تحقیر ـــ از غرورِ زخمی نشات می گیرد، آندره ژید (نویسندهی فهیمِ فرانسوی) در موردِ داستایوفسکی میگوید: تواضع درهای بهشت را باز می کند، خواری درِ دوزخ را.
برین باورم که غرور ـــ دلالت بر میلِ به برتری داشته و هستهی اخلاقی خودشیفتگی بوده که بی تفاوتی نسبت به رنج دیگران و تحقیر ـــ از آن سرچشمه می گیرد، زخم در غرور، نآمیدیها و کینههایی را ایجاد کرده که وجدان را می بلعد، تحمل ذلّتها و ناپدید شدنِ عزت ـــ می تواند مقدمهی ظهورِ فساد و تباهی باشد، خوب می دانیم که جامعه ای که تحقیر می کند، بدیها را در میان ذلیلها چند برابر می کند، همانطور که در کتاب تحقیر شدگان و آزرده شدگان می خوانیم، نفرت باعث ایجاد نفرت شده و بدبختی مادی می تواند منجر به بدبختی اخلاقی شود، جیووانی پاپینی (فیلسوف و نویسندهی معروف ایتالیایی) در کتاب اِل دیابلو می نویسد که هر کس قد بلندتر باشد ـــ بیشتر موردِ غرور قرار می گیرد.
و اگر لوسیفر (نام قبل از سقوطِ شیطانی بوده که بنابر متون ادیانِ ابراهیمی ـــ موجب سقوطِ آدم شد) به دلیل غرور خود مجازات شده و در تاریکی بی حد و حصر تنهایی و نفرت؛ دفن و محبوس شد، در مورد میلِ بی حد و حصر برای بالاتر و بالاتر بودن از دیگران ـــ چه فکری کنیم؟ از شکست؛ بیشتر از هر چیزی می ترسیم؟
در کتابِ جنایت و مکافات (به نظر منِ حقیر؛ در زمرهی مهمترین آثارِ تاریخ ادبیات به حساب می آید)، غرور و خداپرستی به این معنا بود که راسکولنیکوف (قهرمانِ اصلی داستان که برای آزمودن فرضیات خود دربارهی وجدان و طبیعت انسان ـــ مرتکب قتل میشود) هیچ ابایی از قتل پیرزنی نداشت، زیرا او را مانعی بر سر راه خود میدانست، رفتارِ راسکولنیکف در این داستان را میتوان در دیگر آثار نویسنده همچون؛ یادداشتهای زیرزمینی و برادران کارامازوف نیز مشاهده کرد، داستایفسکی ـــ استاد روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است.
برای شر، دیگران چیزی نیستند جز ابزارهایی که با اهدافِ آن ـــ مخالفت می کنند، چیزهایی که برای رسیدن به موفقیت ـــ باید قربانی؛ خوار شوند، آنها مورد تحقیر قرار می گیرند، زیرا اینان به عنوانِ انسان شناخته نشده و به عنوان اشیایی بی روح برای خدمت به ما ـــ شناخته می شوند، هر کسی که دیگران تحقیر کند ـــ احساسِ برتری کرده و از این اعمالِ سلطه گری ـــ لذتی هوس انگیز را تجربه می کند.
حتی شرارت و تحقیر مطلقِ دیگران را می توان بی اهمیت جلوه داده و آن را تکرار نمود، همانطور که هانا آرنت (فیلسوف و تاریخنگارِ آلمانی ــ آمریکایی) در مورد هجومِ شیطان (منظور نازیست ها است) می گوید: شر می تواند به یک روال ـــ برای دنبال کردن تبدیل شود، این نکته بسیار جای بحث و اندیشه دارد.
و این تحقیر بی حد و حصر نیز همان چیزی بود که در داستانِ وِلاس، دو دهقان را وادار به مبارزه ـــ برای شاهکار ارتکابِ زشت ترین بدکاری را کرد، چیزی که آنها را برانگیخت؛ نیاز به رسیدن به حدِ مجاز، ولع داشتن احساسات قوی (که به پرتگاه منتهی می شود) ـــ بود، به نظر من اگر ما آزادی تصمیم گیری در مورد چگونگی بودن خود را نداشتیم، نه شر وجود داشت و نه فضیلت، شخصیتهای داستایوفسکی دائم در حالِ مبارزه درونی خونینی بوده تا سرنوشتِ خویش را در دست گیرند.
گاهی بدنامی انتخاب می شود، حتی اگر برای خروج از روال ـــ عادی باشد، شاید همین نیاز به شکستنِ یکنواختی است که ما را به مبارزه با دیگران سوق می دهد، شاید اینگونه باشد که تمایل ما به طردِ استراحت و آرامش ـــ توجیه می شود، شاید به این دلیل که بسیاری از بدیها ـــ از خستگی ناشی می شود، با خودمان روراست باشیم، ما فرصتِ انجام بدی را به انجامِ هیچ کاری ـــ ترجیح می دهیم.
بلز پاسکال، فیلسوف فرانسوی و یکی از تاثیرگذارترین دانشمندانِ ادوار می نویسد: تمام شرارتِ انسان ـــ از یک علت سرچشمه می گیرد، ناتوانی انسان ـــ در بی حرکت ماندن در یک اتاق.
پَست بودن را انتخاب کرده چرا که شیفتهی رفتارِ ناهنجار و قانون شکنی هستیم، در کتابِ برادران کارامازوف (مشهورترین اثر داستایوفسکی) می خوانیم: هیچ چیز برای انسان ـــ فریبنده تر از داشتنِ اختیار نیست، اما به همان مقدار ـــ هیچ چیز دردناکتر از این ـــ نیست، از این نظر؛ شخصیتهای داستایوفسکی با فلسفهی اگزیستانسیالیستی (یا هَستیگرایی) ژان پل سارتر (فیلسوفِ فرانسوی) مرتبط هستند: ما محکوم به آزادی هستیم.
اگر شما داستانهای داستایوفسکی را مطالعه کرده باشید ـــ خوب میدانید که شخصیت های خلق شده؛ هرگز ساده و سطحی نیستند، ما در آنها به دوگانگی عمیق و متناقض انسان ـــ و به تضاد پیچیدهی آن نگاه می کنیم، زیرا دو شخصیت متضاد و غیرقابل تفکیک در یک شخصِ واحد ـــ به هم نزدیک می شوند: خِیر و شَر.
اینگونه است که در کتابِ جنزدگان (تمثیلِ پیامدهای فاجعه آمیزِ پوچگرایی سیاسی و اخلاقی) ـــ شخصیت استاوروگین (بی اغراق میتوان گفت پر اثرگذارترین شخصیتِ این داستان ـــ اوست) به این نکته اشاره میکند که از تمایل به انجام یک کار خوب ـــ به همان اندازهی در انجامِ کارِ شر ـــ احساسِ رضایت میکند، داستان دافعه ای درون او بوده که که مانع همدلی کسی با وی میشود، شخصیت اجتماعی وی عبوس و بسیار خودرای است، تمام شخصیتهای داستان ـــ شیفتهی وی هستند، به همین خاطر است که به شَرکاری او ـــ عادت کردند.
در حکایت های داستایوفسکی؛ فضیلت و شر همزمان روی می دهند، در کتاب دکتر جکیل و آقای هاید ـــ اثرِ نویسندهی اسکاتلندی رابرت لوئیس استیونسون اینگونه خواندیم: فقط در یک فرد ، تضاد بهشت و جهنم، نور و سایهی رامبراند را مییابیم، این در موردِ تقابل بین تمایل به اتحاد و میل به تخریب است. این همان چیزی است که زیگموند فروید (بنیانگذار دانش روانکاوی) آن را اِروس و تاناتوس (نظریهی انگیزش) می نامد: رانشِ زندگی و مرگ.
بیش از همه، داستایوفسکی به دنبالِ تحققِ زندگی بی نهایت بود، به همین دلیل برای او غیرقابل تحمل بود که بُعدِ منحرف و پست نگاری خود را کنار بگذارد، این چیزی شبیه حذف یکی از بخش های اساسی اندیشهی وی بود، شخصیت های او؛ به پرتگاه اخلاقی ـــ سقوط میکنند، در ظلم، ستم و هرزگی بی پایانِ شیطان، میخائیل باختین، فیلسوف و متخصّص روسی ادبیات ـــ یک بار نوشت: داستایفسکی روح را به موضوعی مناسب تعمق زیبایی شناسانه تبدیل کرد، او روح را میدید در حالی که مردم قبل از او فقط جسم و روان را میدیدند، داستایفسکی به خاطر خیر، ماهیت پنهانِ شر را بر ملا میکرد.
فیودور میخاییلوویچ داستایوسکی ـــ تمامِ پرتگاه های ممکنِ شرارت را با تمام خامی شان ـــ کاوش کرده و حقیقت مخفی شر را آشکار کرد، همان طرفی که هیچ کس نمی خواهد رو در رو به آن نگاه کند، برای همین است که خواندنِ کتابهای او ـــ آسان و یا راحت نیست، شدیداً به تعهدِ عاطفی خواننده ـــ نیاز دارد، احتمالا کشف کردههای رفتاری و اخلاقی او ـــ موردِ پسندِ ما نیست، شاید ما را از خواندنِ آثارش ـــ منزجر کند، اما همانطور که کافکا (نویسندهی برجستهی آلمانی) میگوید؛ کتاب باید تبر باشد تا دریای یَخزدهی درونِ ما را بِشکند، اعتراف میکنم که شما باید جرات پیدا کرده تا کتابهای داستایوفسکی را بخوانید، او در ایجادِ آشفتگی درونی خوانندگانِ کتابهایش ـــ یک استادِ به تمام معنا است.
استفان تسوایگ (نیک اَندیشِ اتریشی) یک بار در موردِ داستایوفسکی هشدار داد که: درست زیستن به این معناست که او عمیقاً همه چیز را بزیستَد، چه خوب و چه بد، در شدیدترین و بیمار کننده ترین شکلِ آن، همزمان تجربه کسب کند.
در کتاب ابلهِ او (وی داستان و شخصیتهای متفاوتی برای این رمان طرح کرده بود، تا اینکه سرانجام به ایده اولیه خود ـــ یعنی به تصویر کشیدن انسانی ذاتاً خوب و معصوم برگشته و کتاب را بر همین اساس نوشت) میخوانیم که: ما به دنیا آمدیم تا همدیگر اذیت کرده و آزار دهیم، من نمیخواهم و نمیتوانم باور کنم که بدی کردن و شَر رساندن به دیگران ـــ یک رکنِ اساسی در میانِ مردم است.
داستایفسکی در اوایل فوریهی سال ۱۸۸۱ میلادی ـــ در اثر خونریزی ریه درگذشت، آخرین کلامِ او خطاب به همسرش؛ آنا این بود که: فهمیدی؟ مانعِ من نشو! حال وقت رفتن است، باید مُرد!
به به به شراب جان عزیز. غیبتت خیلی طولانی بود. هنوز که هنوزه از داستایوفسکی چیزی نخوندم. با این تفسیر شاید وقتشه.
چقدر جای خودتون و نوشتههای قشنگتون خالی بود شراب جان عزیز
سلامردواین جان
دستت دردنکنه . جالب بود . هرچند که طبق معمول برای سلیقه من، یک کم زیادی طولانی بود. خوشحالم که برگشتی.
جهانشاه
اگه کتابی از داستایوسکی نخوندی نصف عمرت برفناست ؛)
شروع کن سریع با کتاب «ابله »
من یکی از برنامه هام برای بازنشستگی ، خوندن تمام کتابهای داستایوسکی و همچنین مارسل پروست هست .
باید قبل از مردن همه کتابهای این دو نفر رو خونده باشم .
چه کار سختی ردواین جان.
واقعا پر زحمت و وقت گیره.
دستت درد نکنه . مرسی.