ایمان آقایاری

به مطایبه می‌توان گفت اگر چهار دهه پیش، بزرگترین متخصصان جهان در حوزه‌های مختلف، گرد هم می‌آمدند و نهایت همت خود را در جهت نابودی ایران به کار می‌بستند، تا کنون موفق به این حجم از ویرانی مملکت نمی‌شدند. به هر روی حکومت روحانیان بدون هیچ تخصص ویژه‌ای روی کار آمد و شاید بدون نیت باطنی نسبت به این امر توانست آن‌چه را که در نگاه اول محال به نظر می‌رسد محقق کند. اگر همه‌ی ادعاهای روحانیان و حامیان‌شان نسبت به کرامات و معجزات ایشان بی اساس باشد، بی شک در معجزه‌یِ ویرانیِ بی حد و مرزشان جایِ شبهه نیست. از خزر تا خلیج فارس، از دریاچه‌ی ارومیه تا هامون، از زاینده رود تا کارون، از جنگل‌های بلوط تا جنگل‌های شمالِ کشور جایی نیست که ردِّ زخمِ عمیقی از سیاست‌های حکومت را بر تن نداشته باشد. می‌توان به این سیاهه انبوهی از نام‌های طبیعی و تاریخی را افزود.

در زمینه‌های اقتصادی، سیاسی، علمی، فرهنگی و بین‌المللی نیز جایی نمی‌یابیم که از گزندِ حکمرانیِ حاکمانِ شرع مصون مانده باشد. این انهدام در ابعاد گوناگونِ اجتماعی چنان شدت و غلظتی داشته که ورود به آن درآمدن به هزارتویی است که خروج از آن به راحتی میسر نیست.

با استمداد از طنزِ تلخِ ابتدای متن، می‌توان حقیقتی را آشکار کرد. در واقع تخصصِ علمی امکانِ مهندسیِ کامل و دقیقِ پدیده‌های در هم تنیده‌ی کلان را مهیا نمی‌سازد. چنین شگردهایی برای کشف یا اختراع یک پدیده یا پدیده‌هایی همگون کارایی بالایی دارند. اما آن‌گاه که از یک کشور در معنای تام و تمام سخن می‌گوییم، حتی جمع شدن تخصص‌ها در زیرِ یک چترِ واحد نیز نمی‌تواند غایتِ مشخصی با جزییاتِ معین را برآورد. عکسِ این موضوع نیز صادق است. به طریقِ اولی تخصص‌های گوناگون، قادر به تخریبِ سازمان یافته‌ی عناصرِ مختلفِ برسازنده‌ی یک کشور در راستای هدفی از پیش مشخص نیستند. البته می‌توان با تسلیحات کشتار جمعی یک کشور را به طور کامل نابود کرد؛ اما مرادِ ما در بحثِ حاضر، چنین موضوعاتی نیست.

مساله‌ی یک کشور به مثابه‌ی موجودیتی جغرافیایی _ تاریخی که ظرفِ زیستِ فردی و اجتماعیِ ساکنان است امری است پیچیده و موضوعی است دارای وجوهِ گوناگون و در مواردی نامرئی. از طبیعتی که ما را احاطه کرده تا مناسباتِ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... هر کدام به تنهایی از پیچیدگی‌های تقلیل ناپذیری برخوردارند؛ پویا، غیر قابلِ مهار و محاسبه و مقایسه‌ی دقیق هستند. حال اگر به این مجموعه در چشم اندازِ آمیزه‌ای واحد نگریسته شود اوضاع از این نیز بغرنج‌تر می‌گردد. می‌توان با طرز بیان دیگری مفهوم پیش گفته را چنین تکرار کرد که تخریبِ هدفمندِ چنین پدیده‌ای به سانِ سازندگیِ کاملا مهندسی شده‌ی آن، اگر نه محال لااقل امری بسیار دور از ذهن است.

پاسخ به این سوال که گستردگی مرزهایِ نابودیِ ایران در چند دهه‌ی اخیر ناشی از چیست اگر نه به اندازه‌ی خودِ این پدیده اما به میزانِ قابلِ ملاحظه‌ای پیچیده است. اما به نظر می‌رسد بتوان از پیچیدگی و در هم تنیدگیِ مسأله استفاده کرد و بر همان بستر آن را فهمید. با پیش فرض قرار دادنِ این‌که سیاست‌ها و رفتارهایِ حکومت اولا به امور و سطوحِ خاصی محدود نبوده و ثانیا در همه‌ی شئون به طور مستقیم یا غیرمستقیم تسری یافته و در خودِ آن بخش و بنا به مکانیسمِ درونیِ آن دنبال شده بخشی از پاسخ آشکار می‌شود.

تنها منبع، تعلقِ خاطر، انگیزه و هدفِ معنادار برای جمهوری اسلامی تداومِ بقاست. خصیصه‌ی میل به بقا تا اندازه‌ای، وجهِ مشترکِ همه‌ی حکومت‌هاست؛ اما تنها وجهِ همه‌ی حکومت‌ها نیست. ضمن این‌که این میل دارای درجاتی است. همین تفاوت‌هاست که باعث تفاوت رفتار حکومت‌ها در مقابلِ خواست تغییر از جانب مردم می‌شود. یک حکومت عقب نشینی می‌کند و به پاره‌ای از تغییرات تن می‌دهد، حکومتی دیگر پس از میزانی از مقاومت و سرسختی شکست را می‌پذیرد و عرصه را ترک می‌کند، حکومتی سازوکارهای قانونی برای اِعمال تغییرات را دارد و یا ایجاد می‌نماید و از این طریق خود را بازسازی می‌کند. اما معدود حکومت‌هایی نیز تنها یک چیز را بلدند و از فرطِ کاربرد در آن مهارت دارند؛ سرکوب.

حکومت جمهوری اسلامی از اعضای دسته‌ی آخر است. اما تعلقِ صِرف و جنون آمیزش به بقا، به جز سرکوب، از ابزارِ دیگری نیز بهره می‌گیرد؛ باج دادن. جمهوری اسلامی همواره در همه‌ی مسائلی که هنوز برای حکومت جنبه‌ی حیثیتی نیافته و یا برخورداریِ مردم از آن به انحصار حکومت لطمه نمی‌زند و حتی گاهی موجب تقویت آن نیز می‌شود، باج داده است. این باج از جیبِ حاکمان _ که انباشته از پول‌های باد آورده و یا فساد آورده است _ داده نمی‌شود؛ بلکه از طریقِ فشار آوردن بر پیکرِ محیط زیست و یا ایجادِ تورم و یا طرح‌ها و سیاست‌هایی که به شکلِ نامحسوس از حسابِ آتیه‌ی مملکت می‌زند، پرداخت می‌شود.

سخن بالا را می‌توان به این شکل نیز صورت بندی کرد که جمهوری اسلامی معجونی از سلطه و هرج و مرج است. این دوگانگی در عرصه‌ی هر روزه‌ی زندگی در ایران پخش و پراکنده می‌باشد. یکی از عللِ این وضع فنای مطلق حکومت قانون است. از سوی دیگر حکومت هم میل به زور‌گویی و اعمال سلطه دارد و هم میل به حامی پروری و یا لااقل حق السکوت دادن و درگیر نشدن با بخش‌هایی که تنشِ ذاتی با او ندارند و عجالتا دشمن موجودیت نظام تلقی نمی‌شوند.

با این اوصاف در کشوری توسعه نیافته، بدونِ بازارِ قدرتمند، فاقدِ ساختارِ مدنیِ مستحکم، اعمالِ چنین سیاست‌هایی در حکمِ گشودنِ جعبه‌ی پاندورا² بوده است. مردمی که عموما در گیر و دارِ تامینِ حداقل‌ترین نیازهای معیشتی و جملگی نابرخوردار از بدیهی‌ترین حقوقِ خود هستند، طبیعتاً دوراندیشی پیشه نمی‌کنند. مردم به دنبال طرح‌های حکومتی، کشاورزی و باغداریِ زیان ده و مخربِ طبیعت را دنبال می‌کنند، حیف و میل در زمینه‌ی انرژی که خود «مثنویِ هفتاد من» است ادامه می‌یابد و ... . وقتی حکومت با آن عِدّه و عُدّه، چنان «اکنون نگر» است که حتی به چند سال بعدِ خود نمی‌اندیشد که قرار است بر چه و که حکومت کند، چه انتظاری از مردمی که به سطحِ اَعمالِ غریزی برای زندگی رانده شده‌اند می‌رود؟ عواقبِ زندگی در چنین وضعی به حیطه‌ی اقتصاد یا محیط زیست متوقف نمی‌مانَد، این اوضاع قرینه‌های خود را در هر ساحتی با ویژگی‌های متناسب با آن خلق و بازتولید می‌کند. این‌گونه، چیزِ ظاهراً ناچیز و بدواً مهار و محاسبه پذیر به بهمنی ویران‌گر و غیر قابل پیش‌بینی بدل می‌شود. چنین است که حکومت هم بازی‌گردان و هم بزرگترین بازیگرِ «تراژدیِ منابع عمومی» می‌گردد.

نه تنها رفتارها، شعارها و سیاست‌های مخرب، وضع و اجرا می‌شود؛ بلکه این دایره به مواردی نیز که خودِ حکومت مدعیِ مخالفت با آن‌هاست توسعه می‌یابد. اندک قوانین و مقرراتِ مفید و بازدارنده به محاق رفته و بی‌شمار مقرراتی که خودشان بر بی اثریِ خود دلالت می‌کنند فضا را آکنده‌اند. در سایه‌ی هرکدام از این مقررات، فساد پرسه می‌زند. نه کارگزاران و نه مردمِ عادی باوری به این نمایش ندارند، همه تنها یک چیز می‌خواهند؛ تداومِ بقا. حکومت نیز که پیشتر روحِ قانون را با شکستنِ قوانینِ اصولی و گذاشتنِ زور در جلوه‌ی قانون، کشته بود، بی اعتنا به این تباهی به همان یگانه هدف چسبیده است. چنین است که حکومت جمهوری اسلامی کمینه شرطِ دولت بودن را نیز در خود کشته و جامعه را به «وضع طبیعی» باز گردانده است، اما در زمینی سوخته.

از این منظر می‌توان به برخی عناصر که توانی فراتر از روش‌های خطرناک علمی برای ویرانی دارند دست یافت. مغلوب و مقلوب کردنِ ماهیتِ قانون، قطعا در مراتبِ بالای این فهرست جای دارد. آمیزه‌ای از جهل، عوام فریبی، میلِ سیری ناپذیر به سلطه و انحصار، از دیگر نشانه‌های مشهود در این سیستم است. نقطه‌ی تلاقیِ رذایل و خباثت‌ها با واقعیات عمومی از جمله جغرافیا و محیط زیست همین‌جاست. البته نسبتی که دستگاهِ دروغ و دشمن کیشی (مجموعِ رذایلِ فوق‌الذکر را در نظر بگیریم) با خشکسالی (چه در معنای واقعی و چه در معنای مجازی) می‌یابد عمیق‌تر و دامنه‌دار‌تر از آن است که بتوان در قالب یک یادداشت به آن پرداخت. اما شاید همین مقدار هم بتواند در حکم دریچه‌ای ولو کوچک برای نگاه کردن به این منظره باشد.

 

۱- عنوان «خشکسالی و دروغ» برگرفته از بخشی از سخن داریوش اول در یکی از کتیبه‌ها با این مضمون: اهورامزدا این سرزمین را از دشمن، خشکسالی و دروغ دور نگاه دارد.

۲- مربوط به اساطیر یونانی است. اشاره دارد به بروز فجایع و بلایا. به روایتی پس از گشوده شدن این جعبه تمام مصیبت‌ها در عالم پخش می‌شود و تنها «امید» در آن باقی می‌ماند تا تسلایی برای بشر باشد.