مرتضی سلطانی
یکباره رسول چنان نعره ای زد که صدایش را کوه پس داد و بند دلم پاره شد! همینطور متصل از درد نعره میزد! ما توی بیابان بودیم: برای کاری که دو هفته ای هست، نوبتی دو نفر دو نفر می آییم اینجا. تا نیسانی که هر روز پر می کنیم از پرتقال جیرفت و نارنگی پاکستانیِ گندیده خالی کنیم توی بیابان و بعد با بیل خاک بریزیم رویش و صافش کنیم.
از ۵ هزار تن باری که گلابدار (صاحبکار) سه ماه پیش خرید تا الان ده تن گندیده بیرون ریخته ایم. و حالا که آمده ایم با رسول این توده عفن میوه گندیده را صاف کنیم یکباره شنیدم که رسول نعره اش آسمان را شکافت . یک پایش را بالا گرفته بود و داشت کفر کائنات را می گفت و به صاحبکار فحش میداد: «...س خارت گلابدار. مادرتو ...دم پدرسگ با اینکارت»
رفتم سمتش و پایش را که بردم بالا دیدم یک تکه شیشه بدجور فرو رفته به پاشنه ی پایش. خون داشت آرام شیرابه ی گندیده ی میوه ها را قرمز میکرد. دیدم زانوهای رسول می لرزد. زیر بغلش را گرفتم و در این حال پایش را هم بالا گرفته بود، بردمش در پناه کپه خاکی نشاندمش. دهانش را جوری که انگار بخواهد عق بزند یکباره باز کرد. گفت: «دهنم... نه که دهنم، تو سرم انگار بوی بیمارستان پیچیده. فشارم... نیسانیه کسکش کجا رفت؟ وای وای خدا»
گفتمش: « رفت شهرضا گفت نیم ساعت یکساعت دیگه میاد»
یک نارنگی که زیاد هم گندیدگی نداشت دادم تا بخورد برای فشارش که افتاده بود. باز نگاهی به پایش کردم و با تکه کارتنی گندیدگی های دور و بر شیشه ی کف پایش را پاک کردم؛ خون زیاد نمی آمد اما شیشه به طرز خصمانه ای تا بیخ فرو رفته بود توی پایش. همراه با فریادی جیغ مانند درآمد که: « چیه این مادر قحبه مرتضی؟ بابا لامصب بدجور درد می کنه!»
گفتم: «ته یکی از این شیشه آبلیموهاست. لابد یکی بچه ها همینطوری انداخته تو گندیده ها» عاصی و بی طاقت سرش را تکان میداد و تکرار میکرد:«ریدم تو اینکارش.. ریدم تو اینکارش. حالا برو اینو نشون بده بگو دهنمون اینطور داره سرویس میشه تخمشم نیست!»
گفتمش:«می تونی تحمل کنی درش بیارم؟چون کف پاته؟»
گفت: «چرا می پرسی؟ مگه چیه؟»
گفتم: «خب واسه اینکه بدجور دردت میگیره. پ فکر کردی چرا با کابل میزنن کف پای زندانیا بدبخت. چون دردش میره همه جا بدن پخش میشه، دهن یارو رو صاف می کنه» نشستم که شیشه را بکشم بیرون یکباره بند کرد به من و
گفت: «تو چرا پس به این حروم زاده این چیزا رو نمیگی؟ کسکش تخمشم نیست ماهارو!»
گفتم: «سرکارگر من نیستم که برادرمه. بعدم همینطوریشم حقوقمون بده خیلیه. سر همین پنجاه تن باری که ازش گندیده، کلی ضرر کرده. پس فکر کردی سر چی اومدیم از اون سوله ی خودشون به سردخونه. از دست طلبکارا در رفت»
رسول که از درد می نالید: «چه ساده ای تو مری. خب این حروم زاده چطور تو سود کردنش ما رو شریک نمی کنه؟»
گفتم: «حالا نمیدونم. میخای این جاکشُ بکشم بیرون یا نه؟» و با تکه پارچه ی خاک آلودی شیشه را کشیدم بیرون، همراه با نعره دردآلود رسول که باز ختم میشد به چند فحش آبدار و البته ک دار.
بعد دوباره در میان درد و ناله باز ادامه داد: «مرتضی ما الان چی داریم خداییش؟ سر همین بی زبون بازیا امثال این بابا کولمون سوار شدن. بی زبون بازی نباید در اورد. تو هم که هی دایورت می کنی رو تخمات. چیه آخه! نیگا کن خودت.. وسط یه مشت گوه و کثافت گیر کردیم. بیا اینم وضع پام. دردش داره پدرمو در میاره. ریدم تو سَردرِ آدما با این قانونا که درست کردن! کی گفته هر کسکشی که پول داشت هر گوهی می تونه بخوره؟ مری من یعنی اینهمه سال درس خوندم لیسانس گرفتم که بیام تو این وضعیت. ریدم تو این زندگی ..چیه بابا! هی میگن خدا خدا. خدا کجا بود. خدا نباید میزد دهن این بی ناموسا رو سرویس میکرد؟! چیه بابا من الان چی دارم از خودم؟ عین این بیابون خشکم! تو هم که همش خونسرد و کم حرفی. یه حرکتی نمیزنی... مری مار مار.»
یکباره ترس خورده جهید بالا و اشاره کرد به چیزی دو سه متری آنسوتر. نزدیک تر رفتم: مار هم اگر بود البته کاری به کار ما نمیداشت اما حتی مار هم نبود گفتم:« بابا مار کجا بود یه تیکه نخه پلاستیکیه»
خنده ام گرفته بود. اما در درونم عمیقا غمگین بودم: حرفهایش همان افکار دردناکی بود که گاهی از آن فرار میکردم.
گفتم: «بعدم رسول این اختلاطارو خودمم بلدم. حالا هم اگه می تونی خفه کار کن، تا پاتو ببندم»
اینها آخرین کلماتی بود که دلم می خواست از زبانم در بیاید. او قدری کم لطفی کرده بود. اما برخی حرفهایش پربیراه نبود. از همه بدتر تصور آینده ای را تداعی میکرد که چون دره ای مقابلم دهان مان باز میکرد و پر بود از دلهره و پوشیده از غبار.
از روزنوشت های سردخانه
نظرات