مرتضی سلطانی


با علی رفتیم در سالن زیر صفر تا آن بالا در ارتفاع چهار متری - روی باکس های آهنی - صندوق ها را دستچین کنیم. علی برای اینکه در سرمای سالن گرم شویم یک شیشه مشروب آورده بود. ریخت و خوردیم: من زیاد نخوردم اما او ته شیشه را بالا آورد. و هر قدر پرهیزش دادم کمتر بخورد چون برای کارش روی ارتفاع خطرناک بود، اما بخرجش نرفت.

آن بالا، مخصوصا جا به جا کردن صندوق های آن ردیف حقیقتا مصیبت بود‌: روی هر کدام شان لایه ای ضخیم از یخ چسبیده بود و صندوق ها هم چنان محکم بهم چسبیده بودند که باید با لگد یا ضربه های محکم دست جاکن شان میکردیم. و فکرش را نمیشود کرد که همه ی این مرارت ها را فقط یک زخم کوچک روی نوک انگشتها می توانست به یک عذاب الیم تبدیل کند. همانطور که برای ما هم همینطور بود.

الکل بجای شادی و شنگولی، او را در مردابی از اندوه و غم فرو برده بود: و انگار خواسته بود که فرو ببرد. از پارچه ای که به پهلویش بسته بود، تکه ای پاره کردم و دستش را بستم.  و نشاندمش تا هم نفسی چاق کنیم و هم او را به حرف بیاورم. سیگاری گیراندم و کشیدیم. پرسیدم:« چته تو امروز؟ جونت بالا بیاد حرف بیا ببینم چی شده!»

گفت: «بابا قضیه همون دختره ست که یه بار گفتمت: فهیمه. دهنمو سرویس کرده بابا. گانی مون کرد بس که کون و کِوار سرمون ریخت. بدبختی از کله مم بیرون نمیره. حالا خدایشم یه چیزه خوشگلی هستا. هیچ یادم نمیره اون دفعه ای بود که دیدمش - "گی ات به آسمون" - زانوم تا شد، یعنی عن کف شده بودم. همونوقتش گفتم تا آخرش همین،هر طور که شد.»

گفتم:«خب مخشو زدی؟»

و او انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت:«یه جور شده بود هر جا رو نیگا میکردم عکس فهیمه رو میدیدم. به شیر دام اگه دروغ بگم. همین حالا رو همه این صندوقا عکسش پیداست» ل

بخندی زدم و گفتم: «از دست رفتیا...»

و ناگهان آثار ناامیدی در چهره اش راه یافت: «تهشا هم پیکِ (پی ک) هم نیستیم.. مثلا خب اون لیسانسه ست. از اونور اون آقاش معاون بانکه دُم کلفتن، آقا ما چیکاره ست؟ کارگر. چی چی داره؟ ریکِ رَخ (این دو کلمه را به زبان چَپَکی گفت که در محیط سردخانه متداول است و با وارونه کردن نظم کلمات ساخته می شود، مثلا معنی "ریک رخ" میشود: «..یرِ خر») ولی آقا نگذر از پول پول. ما چرا طبقه سه هستیم، پول داداش. پول نداریم‌‌: اینقدر آدم هست که پولا رو وقتی قس میکنن دیگه به ماها چیزی نمیرسه. خلاصه ی کلوم اینکه  یه روز گیر میداد به قیافه.. یه روز به سر  و وضعم گیر میداد..»

حرفش را قطع میکنم تا بگویم: «بدت نیادا، خودتم تقصیر داری آخه تخت سینه ت رو چرا باز میذاری.. لامصب این واسه دوران جاهلیته، بعد این مو رویِ گوشی دیگه چیه میذاری بابا. تخمی ترین تیپی که میشه گذاشت همینه. بخدا مال دوره ستوان یکمی هیتلره.»

ناگهان بلند شد تا توضیح بدهد: «بابا شیر مادرم دیگه تخت سینه مو بستم. موهامم خو‌ زدم که خدا به کولت! ولی گیرش اینا نیست مرتضی... »

بعد باز مشغول کار شدیم، و همینطوری که صندوق ها را جابه جا میکردیم، علی که تازه سرِ دردلش باز شده بود، انگار بخواهد مشکل را به جایی در بیرون خودش ربط بدهد و به امیدی تازه بیاویزد، ادامه داد: «ولی من تهش میدونم یعنی دلم گواهی میده که این دلش با منه وگرنه چه بسا زودتر آب پاکی رو میریخت روم. البته اون اولا که مثلا چند بار دیدمش خب با من جورتر بود تا حالا!  اگه این تخم ناپدر ممد - همین ممد خودمون - نریده بود به بخیه، اگه این کسکش بی ناموس شرفمو نبرده بود، داشتیم ما به جاهای قشنگی میرسیدیم، ولی علی قشنگ یه تاپه رید وسط این جاهایِ قشنگمون. آقا من یه روز گفتم که ببرمش یه رستوران خیلی کلاس دار. آقا وعده شو با دختره گذاشتم منم کارتم پول زیاد نداشت، رواعتماد این کیرخورده خار رفتیم سر قرار،  حالا هر چی زنگ میزنم که ممد پولو کی میریزی؟ گیرم. هی میریزم میریزم.. به اون نام و نشون یکساعت ما کُسچرخ زدیم، من دختره رو دنبال خودم کشوندم، ته ماجرا می بینم گوشیش رو از دسترس خارج کرده جاکش بی ناموس‌. یعنی همون لحظه میتونستم دو شقه ش کنم. آخرش رفتیم فلافل خوردیم دختره هم یه چیزی بارم کرد که معنی اش میشد یعنی من عُرضه ندارم.»

شتررررق، دیدم صندوقی افتاد و صد تکه شد و کفِ پر از آب سالن را بدل کرد به دریایی از سیب! داد زدم:« علی دهن سرویس این صندوقه ها، ممد نیست! محکم بگیر صندوقا رو...»

بعد یکباره فریاد زد: «ممد خارتو .می..م»

دو ساعت بعد ما توی مینی بوس (سرویس ) بودیم در راه برگشت به خانه، از گوشه چشم دیدمش که زل زده به بیرون، اما چیزی را نمیدید بلکه آشکارا فکرش درگیرِ خیالاتی در باب فهیمه بود. دمِ آمدن به داخل سرویس، به من گفت که هنوز امید دارد و می خواهد با خریدن یک هدیه خیلی چشمگیر و گران قیمت تلافی تمام بی کلاسی ها را دربیاورد و دل فهیمه را به دست بیاورد. و البته یک نامه هم همراه با آن هدیه میخواهد بنویسد. در دوردست دسته کلاغی در نور گرفته ی غروب از پهنه دشت برخاستند.

روزهای سردخانه