حسن خادم
به مناسبت مرگ قهرمان در بهمن ماه ۱۴۰۱
تهران شهریور ماه سال ۱۳۷۵
سالهای سال بود که قهرمان انتظار چنین شبی را میکشید: جشن عروسی دخترش. برای این شب باشکوه همهچیز مهیا شده بود. خودش هم جلوی درب ورودی تالار نورانی ایستاده بود. دوست صمیمیاش بودم و انتظار آمدنم را میکشید و من با کمی تأخیر رسیدم. بالای پله ها چهره ی سرخ و سفیدش را بوسیدم و به او تهنیت گفتم. از من تشکر کرد و خوش آمد گفت وبعد دوباره به او تبریک گفتم.
ـ سلامت باشی. خیلی خوش آمدی.
و بار دیگر که دستش را لمس کردم گفتم:
- هوا به این گرمی دستات چرا سرده، صورتتم خیلی خنکه انگار تو سرما ایستادی!
ـ چیزی نیست!
ـ چرا انگار ناراحتی.
ـ نه حالم خوبه.
ـ اما چشمات حرف دیگهای میزنه.
ـ توره خدا یه وقت حرفی نزنی. فقط همسرم خبر داره. به تو هم میگم اما امشب به کسی چیزی نگی.
ـ نمیگم خیالت راحت باشه. خُب بگو چی شده؟
و ناگهان چشمانش پر از اشک شد. اگر هم کسی او را در آن حالت میدید حتماً تصور میکرد اشک شادی است اما او داشت منجمد میشد. بدنش به شدت سرد شده بود و من قادر نبودم او را از این انجماد ناخواسته نجات بخشم. سروصدای عروسی در گوشمان طنین داشت که ناگهان لب گشود و گفت:
ـ مادرم امروز صبح فوت کرد، الانم تو سردخونهی بیمارستانه، نتونستم عروسی رو بهم بزنم.
او را در آغوش گرفتم در حالی که چشمانم پر از اشک شده بود.
ـ تسلیت میگم خدا بیامرزدش. چه شبی شده برات قهرمان. برای چی بیمارستان بود؟
ـ بیماری قلبی داشت. دو شب بستری بود، امروز صبح دیگه تموم کرد. اصلاً فکر نمی کردم این اتّفاق بیافته. به بچه هام گفتم تا دو روز دیگه مرخص میشه. چاره ای نداشتم دروغ بگم. به بیمارستانم سپردم اگه کسی زنگ زد حرفی نزنند تا عروسی سربگیره، خیلی هزینه کردم نمی تونستم مراسموبهم بزنم. خدا بیامرز خیلی دوست داشت عروسی نوهاش رو ببینه، بیش از اندازه به سعیده علاقه داشت. باورم نمیشه سعیده لباس عروسی تنش کرده اما مادرم تو سردخونه خوابیده!
- تقدیر اینطور خواسته ، خدا رحمتش کنه.
به راستی شگفتانگیز بود. تو گویی شبح سرد مادرش در کالبدش فرو رفته و قهرمان متوجه نبود او در عروسی نوهاش حضور دارد و بزودی به اتفاق هم قدم به مجلس شادی و خوشبختی سعیده خواهند گذاشت!
۲۶/۶/۱۳۹۶
Instagram: hasankhadem3
نظرات