مرتضی سلطانی

امروز همانطور که پیرمرد را ماساژ میدادم و تسبیح دادمش تا برای سلامت ماندن جوانهای توی خیابان دعا کند، در نسبت با همین تقلای ما، فکری شدم که: اگر کودکی از طبقه کارگر باشی،اول اینرا یاد میگیری: «ما به حد کافی پول نداریم» و بعد حتی شاید این «به حد کافی» هم خودش کافی نباشد، و می بینی کلمه درست شاید اینست: «فقر».

و البته حتی پذیرفتن این واژه ی بدنام، خودش چندسالی طول می کشد: یعنی بعد از آنکه فهمیدی فقر مثل جهانی ست که انگار «نیروی گرانش» در آن وارونه شده: همه چیز در هوا غوطه ور می شود و از دسترس آدمی دور. و غریب اینجاست که تنها از محرومیت های ناشی از فقر نیست که جهانت چنین میشود، بلکه از گرانباریِ خودآگاهی از همین واقعیت است؛ واقعیتی که آرام به درون فهم تو نخزیده بلکه به صورتت شلیک شده. اما بدتر اینست که کارگر بودن بتدریج خودش را بصورت سرنوشتی محتوم و ابدی میسازد: شبیه دالانی محکم که برای همیشه زندگی را تنها محدود به مسیر خود میسازد.

اما حتی اینها هم به پایِ این تلخی نمیرسد که بفهمی بخشی از دیوار این دالان را همانهایی میسازند که اذعان به اسارتِ کارگران و راه های رفع آنرا بصورت تعصبی درمی آورند که در آن حتی برای تحققش هم کارگر انگار باید کارگری کند: با این فرق که در این یکی، همان چندرغازِ قبل هم نصیب نمی برد.

از آنطرف هم می بینی بعضی هم با یک جور خونسردی نسبی گرایانه در مقام مخالفت با دسته اولی، تنها تعصبات موهوم آنان را نفی نمیکنند بلکه حتی بدیهی ترین واقعیت هایی که گفته اند را هم لجوجانه انکار میکنند: تقصیری هم ندارند چون در جهان آنان هرگز پیش نمی آید که مثل من و دیگر کارگران یکباره در میانه ی این مرارت هر روزه بایستند و بپرسند: چرا چیزها اینطورند؟ چرا بین ما و صاحبکارمان که درست اینجا نزدیک من ایستاده، ژرف ترین شکاف دهن باز کرده؟ چرا از آنهمه سودی که از دسترنج تولیدِ ماست تنها صدقه سری بخور و نمیر عاید میشود؟ چرا همیشه زندگی فقط ماتحتش رو به ماست؟ بعد دیدم بی آنکه بدانم بلند بلند رو به پیرمرد پرسیده ام: اصلا چرا کارگر بودن باید یکجور میراث و نوکریِ موروثی باشه؟ پیرمرد هم فقط هاج و واج مانده نگاهم کرد. خنده ام گرفت و سرش را بوسیدم.

ولی البته با همه ی اینها، من مثل قاطری چموش، همچون همه ی جوانهای این جنبش، اینرا نخواهم پذیرفت که: این سرنوشتی ست محتوم و همچون ورود به دوزخ "دانته" یِ بزرگ: « ای آنکه داخل شدی، هر امیدی را فروگذار.»
 

نقاشی: ویرژیل و دانته در دوزخ اثر آدولف بوگرو