مرتضی سلطانی

همین امروز پیرمرد تصویر دریا را که دید، با ذوق داد زد «آب. آب. دیدی مرتضی؟» گفتمش: «دیدم بابا. آره» چشمانش از شوق می درخشید وقتی باز تکرار کرد: «آب. آب مایه حیات است.» برای یک معلم بازنشسته ی شیمی و علوم، که بیماری زمین گیرش کرده، مثل یافتن رشته هایی ست که او را به هویت به یغما رفته اش  متصل می کند؛ تماشای فیلمهای مستند را می گویم. 

فیلم که تمام شد برای اینکه شوقش را تازه نگه دارم برایش از اهمیت آب در شکل گیری حیات و حفظ آن گفتم، خیلی ذوق زده بود. اما درست در میانه ی این شوق، ناگهان سیمایش تسلیم اندوه شد و دفعتا یادم آمد که در احساسات ما نقاط پیوندی هست که یک احساس را به چیزی یکسره متضاد خود متصل میکند و درست در نقطه پیوندشان آنها با هم همپوشانی می یابند. یادم آمد که ژاپنی ها حتی معادل جالبی دارند برای حالی مثل : «شادی غم.»

بعد انگار غرق در تصوری دور باشد با خودش گفت: «خدا یعنی هست؟» پیدا بود دلش گرفته و غم قلبش را پر کرده بود. پسرش من و پیرمرد را رساند به باغ شان و رفت. او را در سایه ی خرمِ یک درخت زیبای زردآلو نشاندم، سیگاری هم دستش دادم و کشید. داشت با چشمانی که سایه دلچسب درخت، دوباره آنرا لبریز از زندگی کرده بود درختان اطراف را می نگریست. برایش چند توت چیدم و با آب چاه موتور شستم و دادم خورد. درختها، این موجودات شگفت به اعلا درجه زیبا، خواهران فروتنِ زمین؛ گاهی می مانم چرا ما با دیدن شکوه بی مثالِ درختها از شوق و شگفتی فریاد نمیزنیم؟

باباجان برایم از کودکی هایش گفت و بهم نشان داد که فلان درخت و آن یکی و این یکی را خودش کاشته،شاید هم تنها یک تداعی مبهم و یا خاطره ای غبارآلود را زیاد به جد گرفته بود. بعد آرام گفت:

«من از خدا می پرسم که هستی، جواب نمیده!»

گفتم: «بابا جان خداوند صداتو میشنوه و جوابم میده.»

پیرمرد:« من فقط می خام منو خوب کنه.»

من: «بابا جان من از ته قلبم امیدوارم خوب بشی. بابا حضور قلب داشته باشی و باور کنی می شنوه. ولی خدا اگه معجزه نمیکنه الزاما نشونه ی نبودنش نیست. معجزه ی او برای حل مشکلات ما آدمها، یعنی صغیر فرض کردن ما، و البته با اینکار باباجان، دیگه تقلامون برای آزادی و آگاهی و یا ظرفیت عقل مون بی فایده میشه. چون همه چیز از پیش به یه نیروی فرا زمینی وابسته شده و همه جوابها هم معلوم شده، دیگه جهان معادله ای حل شده ست. ولی باز من امیدوارم واسه تو استثناء قائل بشه."

هر دو خندیدیم و من حالا بر پتویی که پهن کرده بودم دراز کشیدم، پیرمرد را هم نشانده بودم کنارم. کیفورِ نسیم لطیف و فرح بخش عصر بودم و سایه ی درخت و زیبایی معجزه گونِ برگهایی که نور بازیگوش آفتاب ستاره بارانشان کرده بود، که دیدم پیرمرد دستش را چسباند به شانه ام و بعد دستم را گرفت. زود از اطمینان و حس امنیت در سیمایش فهمیدم دستم را گرفته تا یقین کند کنارش می مانم ویقین کند که ما پیوندی ناگسستنی داریم: مثل پدر و فرزند.

روزنوشت های پرستاری خانگی