پیکار در پیکار: من و جنبش چپ
مجید نفیسی
یک. پیش از پیکار
ب. کنفدراسیون
پس از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان هراتی در 1348, در آزمون سراسری از دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران در رشتهی تاریخ قبول شدم. این آزمون در دانشگاه اصفهان صورت میگرفت و مسوول برگزاری آن جلیل دوستخواه از یاران "جنگ اصفهان" بود. وقتی که برگهی پرسشها را بدستم دادند دیدم آنقدر ریز نوشته شده که نمیتوانم بخوانم. به جلیل گفتم و او بلافاصله دستیاری را فرستاد تا پرسشها را برایم بخواند. از آنجا که در امتحان اعزام به خارج نیز پذیرفته شده بودم در پائیز 1350 تصمیم گرفتم تا برای خواندن زبانشناسی به دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس بروم. روزی که داشتم چمدانم را میبستم یک شلوار لری را که میخواستم با خود ببرم پوشیدم و روبروی آینهی قدی ایستادم. مادرم که در بستن چمدان به من کمک میکرد نگاهی تحسینانگیز بهم انداخت و گفت: "مادر جان! نروی آنجا با یک دختر آمریکایی ازدواج کنی و دیگر برنگردی!"
در هواپیمایی که مرا از تهران به لندن میبرد با دانشجویی بنام مهرداد ضیایی آشنا شدم که بعدها فهمیدم از فعالین کنفدراسیون جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در کالیفرنیاست. او یک سال بعد در 1972 هنگامیکه با چهار نفر از دوستانش پس از شرکت در نشست کنفدراسیون از شیکاگو به لسآنجلس بازمیگشت در اثر تصادف همراه با دو تن دیگر از سرنشینان ماشین کشته شد.
در دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس تا سه ماه از ایرانیها پرهیز میکردم و پس از حضور در کلاسهایم در طول روز, هر عصر تا دیرهنگام در کتابخانهی ششطبقهای پژوهشی دانشگاه پشت یک میز مطالعهی تکی کنار پنجره در طبقهی پنجم مینشستم زیرا میخواستم انگلیسی را خوب بیاموزم. اولین کتاب کاملی که به این زبان خواندم "ناسیونالیسم در برزیل" نوشتهی ای. برادفورد برنز مربوط به کلاسی پیرامون آمریکای لاتین بود. در صفحهی اول آن 113 کلمهی انگلیسی را نمیدانستم ولی چون به صفحهی آخر رسیدم شمار این کلمات ناآشنا به یکی دو تا کاهش یافت. با این همه, تنهایی بر من فشار میآورد و مرا بیاد بیتی از حزین لاهیجی میانداخت که بارها از زبان مادرم شنیده بودم: "ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد صیاد رفته باشد ". تا اینکه یک شب آخر هفته که از همهی روزهای هفته برایم ملالآورتر بود به خیابان زدم و در خانهی همسایهای را کوبیدم. مردی در را باز کرد و پرسید چه میخواهم و چون گفتم دوست دارم با کسی حرف بزنم نزدیک بود به من حمله کند که دوست دخترش مانع شد. آن زمان در یک مجتمع آپاراتمانی در خیابان "گیلی" چسبیده به صحن دانشگاه زندگی میکردم که تنها یک آشپزخانهی مشترک برای همهی آپارتمانها داشت. یک شب خواستم به آشپزخانه بروم ولی درش قفل بود. دختری بنام مارین که در همان ساختمان زندگی میکرد مرا به اتاقش برد و نانم را برشته کرد و همراه با پنیر و فنجانی چای برایم به سر میز آورد. دوست پسرش باب, آسوری بود اصلا از سوریه. آنها بهترین دوستان آمریکایی من شدند و روز شکرگزاری یا بوقلمونخوران مرا به خانهی یکی از بستگانشان دعوت کردند و از تنهایی یک روز تعطیل دیگر نجاتم دادند.
سرانجام یک شب به جلسهای که انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه در اتاقی در ساختمان اتحادیهی دانشجویان ترتیب داده بودند رفتم و در نقد حرفهای یکی از سخنرانها پا شدم و حرفهایی زدم که او را خوش نیامد و همچانکه به سبیلهایش دست میکشید گفت: "این جوجه هنوز نیامده میخواهد ما را بیرون کند." ولی جلسه که تمام شد و رفتیم در کافهای نشستیم من و او با یکدیگر زود اخت شدیم بطوریکه یک سال بعد دو ماه پیش از اینکه من به ایران بازگردم هماتاقی شدیم و دونفره شروع به خواندن کتابهای لنین چون "چه باید کرد", "دو تاکتیک سوسیالدموکراسی در انقلاب دموکراتیک" و "دولت و انقلاب" کردیم.
نامش پرویز ناوی بود, نه سال از من بزرگتر و بر خلاف بیشتر اعضای کنفدراسیون که از خانوادههای تیمسار, کارخانهدار, شهردار و مانند آن میآمدند از کودکی پس از ورشکستگی پدرش مجبور به کار شده بود. پدر او عبداله ناوی یا فتحاللهزاده بود, اولین کسی که در شهر اردبیل سینما دایر میکند بنام "سینما جهان" . اما در یک زمستان سخت در اثر بارش سنگین برف, سقف سالن سینما فرو میریزد و پدرش دیگر موفق به مرمت آن نمیشود. پرویز فوقلیسانس خود را در رشتهی مهندسی از دانشکدهی فنی دانشگاه تهران گرفته و دکتری خود را از دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس در رشتهی علم مواد. پس از مدتی من و او تصمیم گرفتیم که در اولین فرصت به ایران بازگردیم و در آنجا کنار هم برای سوسیالیسم مبارزه کنیم. من در پائیز 1351 به ایران بازگشتم و او در 1354. اینک پیش از اینکه بیشتر از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا بگویم, داستان پرویز ناوی را به کوتاهی پی میگیرم.
او پس از بازگشت به ایران نخست برای مدتی در تهران در یک دفتر محاسبات ساختمانی کار میکرد و ما جمعهها برای دیدن یکدیگر به کوه میرفتیم. یک شب کیسههای خوابمان را بردیم و در پناهگاه سنگی اسپیدکمر, نیمهراه توچال خوابیدیم. صبح برف سنگینی کوه را پوشانده بود. خود را بزحمت به شکاف v رساندیم اما مه چنان غلیظ شده بود که یک قدمی خود را هم نمیتوانستیم ببینیم. پرویز بخردانه میگفت که باید برگردیم اما من سرسختانه نمیپذیرفتم. در همین هنگام سه نفر کوهنورد از کنار ما گذشتند و به سوی شاهنشین بالا رفتند. من هم بدنبال آنها راه افتادم ولی بیش از ده قدم نرفته نبودم که دیدم مطلقا چیزی را نمیبینم. خلاصه, با صدا زدن یکدیگر را یافتیم و به شهر برگشتیم. فردای آن روز در روزنامهها خواندیم که دو دانشجوی کوهنورد در شاهنشین در کولاک برف ناپدید شدهاند. نفر سوم توانسته بود که خود را نجات دهد ولی چند روزی طول کشید تا جسد دو دانشجوی دیگر را پیدا کنند.
از آن پس, ارادت من به پرویز بیشتر شد تا اینکه او را به ساواک احضار کردند و برای یکسال و نیم در حبس انفرادی در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری باقی ماند. در این مدت من گاهی به همسرش خورشید تلفن میزدم و از احوال پرویز میپرسیدم. خبرچینی در لسآنجلس از فعالیتهایش در کنفدراسیون به ساواک گزارش داده بود اما پرویز در کمیته مشترک همه چیز را حاشا کرد. در 1356 از زندان آزاد شد و ما دیدارهای خود را از سر گرفتیم. معمولا جمعهها به فرحزاد میرفتیم و نزدیک آب زندگانی پشت خرسنگهای بزرگ کتابهای مارکسیستی میخواندیم و در بارهی اعتلای جدید انقلابی حرف میزدیم. در 1357 همراه با دوستان دیگر بویژه علی عدالتفام گروه "کارگران مبارز" را تشکیل دادیم و سرانجام به سازمان پیکار پیوستیم.
در سال 1357 پرویز ناوی هر هفته با سیاوش کسرایی شاعر "آرش کمانگیر" و عضو کمیته مرکزی حزب توده در تهران سوار هواپیما شده به زاهدان میرفت و در دانشگاه سیستان و بلوچستان درس علم مواد میداد و کسرایی درس ادبیات. هر دو پس از انقلاب به کار تدریس در زاهدان بازگشتند اما رفتار کسرایی حالا نسبت به ناوی عوض شده بود زیرا بر خلاف او, کسرایی از خط امام حمایت میکرد. در اردیبهشت 1359 بهنگام انقلاب فرهنگی اسلامی, پس از اینکه پاسداران تظاهرات استادان و دانشجویان را سرکوب میکنند, یکی از کارکنان دانشگاه که پسر یکی از زندانیان با سابقهی تودهای بوده او را به پاسداران نشان میدهد. آنها بلافاصله پرویز ناوی را دستبند زده و با چشمبند به صحن دانشگاه برده روبروی دیواری قرار میدهند و بسویش شلیک میکنند. اما گلوله به سهو یا به عمد به پرویز اصابت نکرده نزدیک سرش به دیوار میخورد. آنگاه پاسداران یکی دیگر از کارکنان دانشگاه را که بلوچ بوده جلوی همان دیوار تیرباران کرده پرویز را با هواپیما به تهران برده و به زندان اوین تحویل میدهند.
این تجربهی دردناک تیرباران ساختگی دوستم پرویز ناوی مرا بیاد نامهای میاندازد که نویسندهی روس فئودور داستایوسکی ده ساعت پس از لغو تیرباران ساختگیش در میدان عمومی شهر سن پترزبورگ متعاقب پوشیدن شولای سفید اعدام و بوسیدن صلیب پیش از مرگ در 22 دسامبر 1849 به برادرش میخائیل مینویسد: "انسان بودن در میان مردم و برای همیشه انسان باقی ماندن, تحت هیچ شرایطی روحیهی خود را نباختن و دل از دست ندادن, این است معنای زندگی, این است وظیفهی زیستن."
اولین زندانبان زندان اوین پس از انقلاب زندانی سابق محمد کچویی از اعضای "هیاتهای موتلفه" بود که پرویز ناوی را از زمان زندان شاه بخوبی میشناخت زیرا وقتی پرویز از زندانی به زندان دیگر منتقل میشده پیغام مهم یکی از همگروهیهای کچویی را برای او میبرد. این بار وقتی کچویی او را میبیند به او میگوید: "شما کمونیستها از همه خطرناکترید و باید تا آخرین نفر نابود شوید." خوشبختانه پرویز پس از شش ماه به حکم رئیس دیوان عالی کشور عبدالکریم موسوی اردبیلی همراه با یک زندانی دیگر از زندان اوین آزاد میشود. یکی از بستگان آن زندانی با اردبیلی دوست بوده و هنگامیکه او از اردبیلی میخواهد که زندانیش را آزاد کند اردبیلی به آن شخص میگوید: "حالا باید یک زندانی دیگر را هم همراه زندانی شما آزاد کنم تا عدالت اجرا شود." آن شخص پرویز ناوی را نام میبرد. پرویز در کودکی موسوی اردبیلی را بهنگام وعظ در ماه رمضان در مسجدی در اردبیل دیدار کرده بود.
در سال 1971 برابر با 1350, "کنفدراسیون جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی" هنوز یک سازمان واحد بود و آنچنان که بعدا در سال 1975 رخ داد, شاخههای آن رسما بصورت پشتجبهه ی سازمانهای سیاسی مختلف درنیامده بود. با این همه؛, از همان زمان آشکار بود که فدراسیون آمریکا بیشتر تحت نفوذ سه دسته قرار دارد: نخست, گروهی که بعدا خود را "اتحادیهی کمونیستهای ایران" نامید. این سازمان از یک سو ضد مشی چریکی و از سوی دیگر ضد شوروی و پیرو "اندیشهی مائو" بود. دوم, گروه کوچکتری بنام "سازمان توفان" که مانند اتحادیهی کمونیستها ضد مشی چریکی و ضد شوروی بود ولی بر خلاف اتحادیه, که در صدد "ایجاد" حزب طبقه کارگر بود, بر عکس به "احیا"ی آن باور داشت, یعنی به احیای حزب توده پیش از زمانی که احمد قاسمی و غلامحسین فروتن و عباس سغایی سه تن از اعضای کمیته مرکزی حزب توده از آن جدا شدند و در دعوای شوروی و چین, جانب دومی را گرفتند. سوم, گروههای "جبهه ملی" که اکثرا مارکسیست شده بودند اما به لنین, استالین, ترتسکی و مائو باور نداشتند. از جمله افراد این دسته کامبیز قائممقام دبیر فدراسیون آمریکا را میشناختم که آن زمان در شمال کالیفرنیا زندگی میکرد و پس از انقلاب در تبعد "کانون سخن" را همراه با چند تن دیگر در لسآنجلس به راه انداخت که تا امروز هم ادامه دارد و به برگزاری سخنرانی و گفتگو میپردازد. او از نوادگان ابوالقاسم قائممقام فراهانی صدراعظم مقتول قاجار و نویسندهی "منشات فراهانی" است. از سازمانهای جبهه ملی, گروه مارکسیستی "باختر امروز" هم خود را حامی چریکهای فدایی خلق میدانست و هم ضد استالینیست. خسرو شاکری زند یکی از پژوهندگان مستقل چپ بود که از جبهه ملی برآمده و "اسناد جنبش کارگری, سوسیالدموکراسی و کمونیستی ایران" را در 23 جلد منتشر کرد که از جمله پرده از جنایات استالین چون تیرباران آوتیس سلطانزاده بنیانگذار حزب کمونیست ایران در 1938 برمیدارد. من برای اولین بار خسرو شاکری را هنگام فروش دو جلد اول کتابش در نشست عمومی فدراسیون دانشجویان ایرانی در سن فرانسیسکو دیدم.
در دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس یکی از اعضای اتحادیهی کمونیستها, سیامک منو بود که پدرش فریدون منو به گروه "53 نفر" تقی ارانی در زمان رضا شاه تعلق داشت. هر صبح پیش از رفتن سر کلاس وقتی برای خوردن صبحانه به غذاخوری در ساختمان اتحادیه دانشجویان در "اوکلا" میرفتم او را میدیدم که با روزنامه و سینی غذا در دست میآمد پهلویم مینشست و با هم از سیاست حرف میزدیم. او به زبان انگلیسی تسلط داشت و مسوول تماس با گروههای خارجی مانند دانشجویان اتیوپیایی بود. در نظر بسیاری از ما, هدف, وسیله را توجیه میکرد و بهمین خاطر استفاده از کارتهای اعتباری دزدی برای زدن بنزین یا خرید غذا و اقلام دیگر, یک عمل ضد سرمایهداری شمرده میشد. من خود از کتابفروشی در ساختمان اتحادیه دانشجویی دانشگاه چند بار کتاب کش رفتم تا این که یک بار گیر افتادم و فقط پس از اینکه به ناظم دانشگاه قول دادم که دیگر دست به این کار نخواهم زد موضوع را به پلیس گزارش نداد.
از سال 1966 که مائو در رودخانهی یانگزی شنا کرد تا هنگام مرگش در 1976 انقلاب فرهنگی و بتسازی از رهبر در چین جریان داشت. من از کیش شخصیت مائو بیزار بودم اگر چه برخی از رسالههایش چون "در بارهی عمل", "در بارهی تضاد" و "تحلیل طبقات جامعه در چین" را دوست داشتم. در نوجوانی, چین نو را با رمان "خاک خوب" پرل باک و "ستارهی سرخ بر فراز چین" ادگار اسنو شناختم و چین باستان را با شعرش. علاقهی من به شعر چین, از ازرا پاند شاعر آمریکایی و بنیانگذار مکتب ایماژیسم میآمد. در نوجوانی مقالهای نوشتم بنام "لیبو و شعر او" پیرامون لیبو شاعر باستانی چین و رسالهای در صد صفحه بنام "شعر و نثر در چین باستان" که هر دو را در مجلهی "خوشه" احمد شاملو بنام مستعار کریم مینویی چاپ کردم. این نام چوپانی بود از دهکدهی پوده زادگاه پدرم که دوستش داشتم. همچنین شعری سرودم بنام" سرود لیبو بهنگام بازگشت" که در شمارهی هشتم "جنگ اصفهان" تابستان 1349 بخاطر سهلانگاری ابوالحسن نجفی بصورت مغلوط, مخلوط با شعر دیگری چاپ شد. خوشبختانه چند سال پیش متن درست این شعر را در کتاب "بدرود و شعرهای کوتاه دیگر" که از سوی نشر آوانوشت در تهران درآمد آوردم. وقتی در کنفدراسیون بودم تائید جمهوری خلق چین از رژیم شاه را که پس از به رسمیت شناخته شدن چین از جانب ایران در سال 1971 اتفاق افتاد نمیپذیرفتم اگر چه طرفداران "اندیشهی مائو" آنرا به بهانهی "تئوری سه جهان" توجیه میکردند.
در دانشگاه به سخنرانی یکی از اعضای "بلک پنتر" در تالار رویس هال رفتم که به مبارزهی مسلحانه باور داشت. چند ردیف اول صندلیها را به حضار سیاهپوست اختصاص داده بودند. در مقابل, یکروز دیگر در همان تالار یکی از کارشناسان هوادار سالوادور آلنده رئیس جمهور وقت شیلی در بارهی گذار به سوسیالیسم از راه انتخابات سخن میگفت. افسوس که خیلی زود کودتای پینوشه رخ داد و آلنده, خوانندهی محبوبم ویکتور خارا و بسیاری دیگر کشته شدند. از همه پرسروصداتر, تظاهرات ضد جنگ ویتنام و کامبوج و کارزارهای انتخاباتی سناتور جورج مکگاورن دموکرات علیه ریچارد نیکسون جمهوریخواه بود. بچهها واکی تاکی داشتند و بین ما و پلیس ضد شورش در صحن دانشگاه, جنگ و گریز بود. در 12 اسفند 1350 برابر با دوم مارس 1972 انفجار بزرگی در ساختمان کنسولگری ایران در سن فرانسیسکو رخ داد و عامل آن کنت ستیون ولز بلافاصله دستگیر شد. در آن زمان, در ایران جوخههای تیرباران بر پا شده و گروهی از چریکهای فدایی و مجاهدین خلق در دادگاههای نظامی محاکمه میشدند. من همراه با دوستان ایرانی دیگر چند روز پیش از تیرباران مسعود و مجید احمدزاده از نظریهپردازان جنبش مسلحانه و چهار چریک فدایی دیگر در 12 اسفند 1350 به سن فرانسیسکو رفتم و با کلاهی بر سر در تظاهرات روبروی کنسولگری ایران شرکت کردم. پلیس ضد شورش با تجهیزات کامل سوار بر اسب و پیاده ما را در بر گرفته بود. یک زن رهگذر آمریکایی در برابر ما که علیه رژیم شاه شعار میدادیم فریاد میزد: "گم شوید عربها!"
در سال 1971 در نشست عمومی چند روزهی فدراسیون دانشجویان ایرانی آمریکا در سن فرانسیسکو شرکت کردم که در آن برخی از اعضای اتحادیهی کمونیستها چون سیامک زعیم, فرامرز سمنانی و کامران صمیمی که برادر مجاهدش ساسان صمیمی در 4 بهمن 1354 در تهران تیرباران شد را ملاقات کردم. برخی از آنها را دوباره یکماه پس از انقلاب در کنفرانس وحدت "خط سه" و سپس در بهمن شصت در پیوند با حرکت مسلحانهی سربداران در آمل بر صفحهی تلویزیون کنار لاجوردی و گیلانی دیدم. از بچههای توفان, ایرج دفتریان را میشناختم که یک اصفهانی حاضرجواب بود. یک شب در خوابگاهی که همهی شرکتکنندگان در آنجا اقامت داشتند من و مهرداد ضیایی و یکی دو نفر دیگر در اتاق او را اشتباهی باز کردیم که ایرج بلافاصله گفت: "در رو ببندین! پیف! پیف! چه بوی باروتی میاد!"
من با اتحادیهی کمونیستها بویژه بر سر دو مساله اختلاف داشتم و خود را بیشتر متمایل به چریکهای فدایی خلق میدیدم: یکی اینکه بر خلاف اتحادیه باور داشتم که در اثر اصلاحات ارضی ایران از صورت یک جامعهی نیمهمستعمره نیمه فئودال به صورت سرمایهداری وابسته درآمده و دیگر اینکه مبارزهی مسلحانه نه در شکل تبلیغی آن بلکه برای دفاع از خود در برابر ساواک توجیهپذیر است حال اینکه اتحادیه مبارزهی مسلحانه جدا از توده را در هر شکل آن رد میکرد. با این همه, هنوز خود را از لحاظ فلسفی مارکسیستلنینیست نمیدانستم و از اصل مسوولیت فردی سارتر در برابر ماتریالیسم تاریخی مارکس دفاع میکردم تا اینکه چند روز پیش از نوروز 1351 در مارس 1972 به شهر دانشجویی نورمن نزدیک اوکلاهماسیتی رفتم و با برادرم مهدی برای دو ماهی همخانه شدم. برادر اولم حمید در سالهای اولیه دههی شصت میلادی و برادر دومم مهدی در سالهای آخر آن دهه به آمریکا رفتند و هر یک بر من تاثیری متفاوت گذاشتند: حمید مرا با موسیقی بیتلها, شعر بیتنیکها, تاتر پوچی اوژن ایونسکو و "رسانه, خود پیام است" مارشال مکلوهان آشنا کرد و مهدی با کنفدراسیون, مارکسیسم و مردمشناسی. هیچ از یادم نمیرود آن شبی را که مهدی برای اولین بار از آمریکا بقصد دیدار خانواده به اصفهان بازگشته بود و دیرهنگام همراه آقا رضای راننده به خانه وارد شد, با گیسوان بلند روی شانه و بیتوجه به پدر که او را به پائین آوردن صدا میخواند دست در هوا چرخانده میگفت: "رژیم فاشیستی شاه!" چند سال پیش از آن, من به تقلید از حمید گیسویم را رها کرده بودم. این بار با مهدی حشیش زدیم, فصل اول "بیانیهی کمونیست" را به انگلیسی خواندیم و برای یک هفته به سفری فراموشنشدنی از فارسان تا چلگرد سوار بر اسب رفتیم و ترانههای لری را ضبط کردیم.
مهدی دو سال از من بزرگتر بود و برادر کوچکترمان سعید دو سال از من کوچکتر. ما سه برادر در کودکی با هم الفتی داشتیم و گاهی به تشویق خواهر بزرگمان نفیسه یکدیگر را در زیرزمین خانه کنار بخاری چوبی به خوردن پونجیک دعوت میکردیم و هر بار یک برادر مسوول خرید و پذیرایی میشد. سعید در دههی پنجاه به مجاهدین خلق گروید, در زمان شاه دو سال به زندان افتاد و در زمان خمینی تیرباران شد. شعر "سه هدیه" را که در مارس 1994 سرودم جای خالی سعید را در کنار مهدی و من نشان میدهد:
یکروز پدرم ما را صدا کرد و گفت:
"برایتان سه هدیه دارم:
یک قلب سرخ, یک ساعت شنی و..."
خدایا, آن دیگری را بیاد نمیآورم.
مهدی قلب را برداشت
دو نیمهی آن را گشود
و بر تارهای لرزان آن دست کشید.
من ساعت شنی را برداشتم
و همراه با شنهای سفید آن
از نیمهای به نیمهی دیگر لغزیدم
و از خود پرسیدم:
"در سه دقیقه چه میتوان کرد؟ "
و سعید در دهسالگی به پاریس رفت
تا قلبش را عمل کند
و در بیستونهسالگی در تهران تیرباران شد.
او را بیاد میآورم
که لپهایی گلی داشت
و دستهایی نیرومند.
در آن زمان, دخترعمویم آذر که سالها بعد کتاب پرفروش "لولیتاخوانی در تهران" را بزبان انگلیسی نوشت در نورمن زندگی میکرد. مهدی, آذر, فرهاد و من کتاب "منشا خانواده, مالکیت خصوصی و دولت" فردریک انگلس را با هم میخواندیم و در جلسات "خانه ایران" شرکت میکردیم. در مهمانی شب نوروز 51 دانشجویان ایرانی در نورمن, با یکی از استادان مردمشناسی مهدی آشنا شدم که همجنسگرا بود. همان شب ما قدمزنان به سمت خانه اش رفتیم که زن و بچههایش هنوز در آنجا زندگی میگردند و او از پشت درختها به شیشههای خانهاش سنگ انداخت و آنها را شکست. این اولین برخورد من با یک مرد همجنسگرا در آمریکا بود.
خیلی از غروبها مهدی, آذر و من به کافهای میرفتیم برای گپ زدن و شام خوردن. یک بار یکی از همپیالههایمان بنام مسعود پرنگ کتابی از فیلسوف لهستانی آدام شاف بنام " فلسفهای از انسان" به انگلیسی در نقد اگزیستانسیالیسم سارتر آورد که بر من موثر افتاد و مرا از مسوولیت فردی سارتر دوباره به ضرورت تاریخی مارکس بازگرداند, بطوریکه تصمیم گرفتم وقتی به ایران بازگردم دست کم بخشهایی از آن را به فارسی برگرداندم و منتشر کنم. شاف در نقد مسوولیت فردی سارتر, موقعیت طبقاتی و تاریخی فرد را برجسته میکند و میکوشد تا با تکیه بر "دستنوشتههای فلسفی 1844" کارل مارکس به تعمیق مفهوم فردیت انسانی در مارکسیسم ایدئولوژی حاکم بر لهستان برآید. حسن کار شاف در این است که بر خلاف لویی آلتوسر فیلسوف فرانسوی که در کتابش "سرمایهخوانی" مارکس جوان را غیر مارکسیست میخواند آدام شاف میکوشد میان نوشتههای فلسفی مارکس در 1844 و بخشهایی که مارکس در کتاب "سرمایه" به موضوع "ازخودبیگانگی" پرداخته, تداوم و یکپارچگی ببیند. بهر حال, کار برگرداندن کتاب شاف به فارسی را یک سال بعد در ایران با همکاری عمویم محمد نفیسی انجام دادم که انتشارات پیام روبروی دانشگاه تهران آنرا تحت عنوان "نقدی بر فلسفهی اگزیستانسیالیستی سارتر" بنام مستعار "اسداله عموسلطانی" که نام باغبان سدهی باغ ما در دهکدهی چیریان از بلوک کراج بود چاپ کرد ولی پیش از پخش آن من مجبور شدم به ادارهی نگارش در میدان 25 شهریور بروم. با وجود اینکه همه جا بجای کلمهی مارکسیسم اصطلاح "فلسفهی علمی" و بجای مارکس و انگلس اصطلاح "بنیانگذاران فلسفهی علمی" گذاشته بودم عاقبت اجازهی انتشارش را ندادند و کتاب به دست ساواک خمیر شد و سرمایهی ناشر بیچاره بر باد رفت. در ادارهی نگارش, آخوند ترگلورگلی را دیدم با کفشهای پاشنهبلند و عبا و عمامهی شیک که از ممیزان اداره بود و با صدای بلند داشت به همکارش میگفت: "بهترین بو به دماغ من بوی اسکناس تازه است" و چون مش حسن در فیلم "گاو" پوزش را به اطراف میچرخاند و بو میکشید!
ادامه دارد
پیشگفتار
یک. پیش از پیکار
الف. جنگ اصفهان
ب. کنفدراسیون
ج. دانشجویان غایب
د. کارگران مبارز
دو. در پیکار
الف. کمیتهی دموکراتیک
ب. پیکار تئوریک
ج. جرات به اندیشیدن
سه. پس از پیکار
الف. فراریان و پناهندگان
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی
بسیار خواندنی بود آقای نفیسی. این سیر دگردیسی و این آستان انتخاب و انتحار در روزگار یک روشنفکر باید هم خواندنی باشد! تکهای از تاریخ که من و ما شاید زندگی نکردهایم اما از هر دهان که میشنویم، نامکرر است.
درود.
Manouchehr:
Dear Majid,
I enjoyed reading you fantastic story, you took me a few decades back to those lovely years which were full of hope, beauty, and friendship.
I loved it, and impatiently waiting for the rest of it.
Please relay my best regards to everyone in your domain, or around you.