از «شاهخال» بخوانید.
«ونوس ترابی»
یک جایی میرسد به تنت میگویی تف به روی اول و آخرت. پشت این پرده زنده که دورتا دورت کشیدهاند خفقان میگیری. آه میکشی چه میشد اگر دانه دانه منافذ پوستت دهان باز میکردند و زبانی در میآوردند برای فریاد. که های جماعت! این من نیستم. من زن احمقی نیستم. من معشوقه یک آدم فروش رذل نیستم. من تن به تن مأمور جماعت نساییدهام. قهر طبیعت بود. تف آسمان. سیلی اقبال. بعد شروع میکنی به راه رفتن بیهدف. دور خودت میگردی. زمین را به پاشنهات میگیری. خاک را از ناخن پا اِخ میکنی به فرق سر.
آمدم سرش خراب شوم. رفته بود. هیچکس در آن خانه کثیف را باز نکرد. با مشت کوبیدم. فحش دادم. مردم را خبر کردم. در این خانه و آن خانه را زدم. مأمور خبر کردند. بیست و چند ساعت گرفتار بودم. رکسانا زمانی، مدیر مسئول روزنامهای که خبرنگارش بودم درم آورد. سندی بنچاقدار مایهاش بود. ننه بابای آدم که یک گوشه در باغچهای برای خودشان بلولند و خاطرات دهه سی و چهلشان را غرغره کنند، تنها فلفل گِل نخ میکنند و قربان صدقه سیر تر و بادمجان قدکشیده و ترشی هشت سالهشان میروند. تو میمانی و خاک مانده فرق سرت.
رکسانا زمانی هم از آن دست زنها نیست که لطف را فلهای خرج کسی کند. آمارش را دارد. اینطور نیست که قیچی نکرده درز بگیرد و بدوزد و قوارهات را دربیاورد. متر در چشم و چارش گذاشته و حواسش شش دانگ جمع است. تا شیرفهمش کنم چه بود و چه آمد بر سرم و چشمه از کجا میجوشد، یک سیر جان کم کردم. هرچه نباشد، من جان هفت منی دارم. سالهاست که مثل زخم از در و دیوار این شهر کنده میشوم و میافتم روی زمین و باز بلند شدهام و تن تکاندهام و برای ماندگاری، همان دیوار را لیسیدهام.
سفته خواست. یک میلیاردی. گفتم بابت چه؟ گفت تضمین غلاف کردن خلاف! لب ورچیدم که کدام خلاف؟ گفت:
-فعلن تا شش ماه ستون ترجمه رو بالا نگه دار بعد ببینیم چی میشه!
شرط میبندم حقوقم را یک در میان خواهد داد. البته منصف باشم میگویم دستش درست! در این وانفسای بیکسی کدام مادر مردهای برایم کاغذ کاهی رو میکرد، چه برسد به سند!
قرارداد نوشتیم. سفتهها را دادم و تمام.
مرشد را در زندان کشتند. یک ماه بعد. شاید هم دو ماه. گفتند سکته قلبی کرده بود. کارشان است. دوز بالای پتاسیم و سکته قلبی تمیز و بی حدیث! در انفرادی نواری پر کرده بود. نمیدانم از کجا اما رسید بیرون. آخرین کلامش این بود که «آن کس میمیرد که نامی در دهان مردم نداشته باشد.»
طفلکی خوش خیال! ما حافظهمان را هر روز سر سفره قاتق میکنیم لای نان بیات. یک آب هم رویش!
تکرار کن! «مرشد». از مردن میآید. از شدت مردن. از کسی که به شدت میمیرد. کسی که مرده میشود. شدن. مردن.
دارم هذیان میگویم.
هنوز نمیدانم چه شد. چطور یک شبه کسی میتواند اینطور نیست و نابود شود.
حاشیهای در کار نیست. میروم سر اصل کثافت و لجنزار. شکمم بالا آمده است. اما اینجا داستانهای هالیوودی نیست که کسی بخواهد و بچه ناخواستهای را سیفون بکشد و تمام. اینجا آخر دنیاست. او رفته. شاهِ خالها و خالزن های عالم. خالتور. خالتور. خالتوری.
هفته بیست و دوم است. بچه میلولد. با لولیدنش هم مادر نشدم. تا امروز دستی روی این پوست کشیده و ترک برداشته و خاریدنی نکشیدهام. آدم قربانِ بچه دیوث جماعت نمیرود. آدم اگر آدم باشد برای تخم بیشرفی غش و ضعف نمیکند. چه کسی گفته بود مادری میخزد زیر پوست آدم وقتی دو قلبه میزنی؟ چرند میگویند مردم! کنتور نمیاندازد. این بچه باید بیاید بیرون تا روزی پنجاه بار تسبیحات بیشرفی بابایش را در گوشش بخوانم. این بچه باید بی شناسنامه دست و پا بزند. تاوان کثافت من و بابای خالتورش را این باید بدهد.
پستانم تیر میکشد. به اندازه رگهای ورم کرده هر پستان از آدمها بیزار و شاکیام. هورمونها دارند کار خودشان را میکنند. طبیعت را نگاه کن! حرف ندارد. حرف بد بیاری که باشد، همه چیزش با هم میخواند.
هفته سیام را هم گذراندهام. با کسی دیدار نمیکنم. جواب تلفن هیچکس را نمیدهم. آپارتمان را عوض کردهام. رفتهام پایینتر. سمت نواب. یک سوییت ۴۰ متری. کوچهها باریکند و لهجهها آذری. درِ خانهام قفل و چارچوب یکی کرده است. گهگاهی ترجمهای میکنم و نانی در میآید. ماشینم را دادهام به یک دانشجو. عصرها کار میکند تا سحر. پولی کف دست هردومان میماند.
خندهدار است بگویم که حتی یکبار هم به دیدن دکتر زنان نرفتهام. هر بلایی میخواهد سر تخم بیشرفی بیاید، بیاید. در خانهام آینه ندارم. در دستشویی هم. یک آینه کف دستی دارم. دیدن روی احمق، جگر اضافه میخواهد.
سپرده بودم کسی را برایم پیدا کنند که در خانه بچه بزایاند. دیگران را نمیدانم ولی برای من، قابله خانگی برای اینطور وقتها ست که بچه آدم بابای درست درمان ندارد. خودش تمام کارها را میکند و جیکش هم در نمیآید. بعد از زایمان خانگی هم چند ساعتی کنار زائو میماند. فکر میکردم پول چرب و چیل میخواست. اینطور نبود. ندار جماعت قانعتر است.
دیروز جمعه دیدمش. صورت خنثایی دارد. روی آن صورت سفید، موهای پشت لبش پر پیمان تر میزد. زنی با ابروهای زیادی پر و مژههای درهم. گفت بیشوهر که باشی و زیاد بیرون بروی، همسایه و رفیق و فک و فامیل برایت حرف در میآورند. نمیتوانی دست به صورتت بزنی. ترگل ورگل شوی. باید زشت باشی تا دهانشان دوخته شود!
چ و کافش یک طورهایی میزد. گفتم باید لر باشد. اما نبود. از قزوین میکوبید میآمد تهران و کار را انجام میداد و برمیگشت. لباس ساده و تمیزی بر تن داشت اما دست و بالش کمی چرک بود. آن ناخنهای بلند و پوست تیره روی انگشتها، گوشت تنم را میریخت. با خودم گفتم این با همین دستها میخواهد در واویلای ما فرو کند و کله بچه را بگیرد و بکشد بیرون؟
نگاهم را رد زد و گفت:
-نترس خانوم جون، رنگ گردوی تره! برا مردم پوست میکنم و پسرم فال فال میفروشه.
خاطرم جمع نشد. گفتم دستکم ناخنهاش را کوتاهتر کند. درآمد که
-با همین دستا بیشتر از نیم میلیون بچه درآوردم!
شک داشتم بداند نیم میلیون اصلن چقدر میشود. اما فعل «درآوردن» ته شکمم را چنگ انداخت. ترسیدم. این دیگر چه وحشیگری در طبیعت است؟ چرا باید فلان جای زن جماعت به اندازه کله یک بچه باز شود و موجودی بزند بیرون؟ کم جر واجر شدهایم مگر؟
-نترس خانوم جون. دستم سبکه!
داشتم بالا میآوردم. برای بچهای که نمیخواستم انگار باید زندگیم را میانداختم زیر پای یک گله شتر کینهای کف بر دهان!
جانور در شکمم پیچید. تیری از کمرم بالا رفت و تمام تنم به عرق نشست. سردم بود. پتو را دورم جمع کردم. پاهایم توی روفرشی جا نمیشد. حس میکردم جانور تا گلویم پا دراز کرده و حالاهاست که از دهانم بزند بیرون. به قابله گفته بودم هفته آخر بیاید در آپارتمان من بخوابد که اگر یک آن زاییدنم گرفت، در دسترس باشد. جای خواب و غذایش با من. یک گردنبند هم داشتم که هدیه بابای این جانور بود. وعده دادم که اگر بی دردسر قابلگی کند، دستخوشش خواهد بود. خوشش آمد.
شرط و شروطی هم برای ماندنش گذاشتم. گفتم بوی غذا عذابم میدهد. باید حاضری بخوریم یا در فر چیزی درست کند. بلد نبود. یادش دادم اما باب دندانش نبود. گفت غذا باید جلوی چشم آدم فرم بگیرد و جا بیفتد. این قرتی بازیها غذا را حرام میکند.
اعصاب درست حسابی نداشتم. گفتم پس اصلن نیا! نخواستم. ترسید و گفت که از یخدان خانهاش لوبیا و گوشت نیمه پخته میآورد اما پولش را با من حساب میکند. آنقدر ورم کرده بودم که فقط میخواستم این هفته لامذهب هم تمام شود و جانور را بیندازم بیرون!
من مادری بودم که انگار در اعماق وجودش تمام کینه و نفرتْ سنگی شده بود و داشت در بچهداناش جان میگرفت و هرچه جان میکند نمیتوانست از لفظ بچه یا جنین برای خواندن آن موجود استفاده کند.
سحرگاهی شهریوری، وقتی بعد از چند ماه بیخوابیهای تمام نشدنی عاصی بودم و هنوز چشمانم گرم نشده بود، تکهای از کمرم قلوهکن شد. تا آمدم به خودم بپیچم و نالهای از درد بیرون بدهم تا قابله بیدار شود، تشک خونی شد و مایع بیرنگی پاشید بیرون. یک آن بوی شاهخال در تمام سلولهایم جان گرفت و نفرتم ته کشید. در ملغمهای از وحشت و گریه صدایش میزدم. آن «خ» لامروت دوباره در حنجرهام جان گرفت و به الفی کشیده چسبید تا آخ را با ناخن از روی دیوار گلو بیرون بکشد. دور کمرم حلقهای از آتش میبافتند و احساس میکردم هر آن دو نیم خواهم شد.
«شاهخال» را کشیدهتر میخواندم و نمیدانستم کجای کمر و شکم و رانهایم را باید بچسبم تا از آن درد مرگآور رها شوم. قابله مدام از آشپزخانه به حمام میدوید و تشت و حوله اینسو و آنسو میبرد و «آمدم خانم جون» یا «نفس بکش» میگفت.
-این خون پسره خانوم جون! شکمت هم رو به پایین بود، حدس زدم پسره! بمیرم برات انقدر بی کسی!
بی کسی را که گفت، فریاد بلندی کشیدم. جانور یک دور در شکمم پیچید و دندههایم را با خودش پیچاند. سوزش کمر و گرفتگی لگنم نفس را بالا نمیآورد.
-خانوم جون، بچه بزرگه. تحمل کن!
شاید زاییدن آنی از دنیاست که همه دردها برایت بی معنا میشوند. یک پایت را کسی از این طرف چسبیده و میکشد و پای دیگرت را از سوی دیگر. برای تولد، باید دو نیم شوی. بچهات هر تکه را میخواهد برمیدارد و میکشد زیر پوست. من پر از نفرتم. ماههاست چوبی برداشتهام و تنم را زار و کبود کردهام. بچهام جانور است. فاسقم، خالتور! این بچه چه چیزم را میخواهد بکشد زیر پوستش؟ کدام تکهام به اینهمه درد میارزد؟
-زور بزن دختر!
کاربلد است. یک ملافه لول کرده و بسته است به دستگیره کمد. میگوید تا میتوانم این ملافه را به سمت خودم بکشم و از پایین زور بزنم! جان ندارم. بس است. ملافه لیز میخورد. راه نمیآید. مثل شاهخال!
-خانوم عب نداره، خودتو نگیر. اگه میخوای خالی شی...بذار بریزه همه چی. من تمیز میکنم!
این دیگر ضربه آخر بود. هم زور بزنم هم خانم باشم؟ تمام گوشت و پوستم دارد از هم میشکافد. کثافت زدهام به همه جا.
-آفرین...داره کلهش میاد! یکم بیشتر. بکش ملافه رو!
دستش را دور دروغگوترین دهانی که دارم، حس میکنم. انگار میشنوم: بگو آآآآ! همان دهانی که میگوید تمام لمسها و بوسههای عالم از عشق است!
میشکافد! بدون بیحسی؟
دم و دستگاهش را روی چراغ بونزن گرم و سرد کرد. چه چیز از این وحشتآورتر میشود؟ برای که دارم تنم را آش و لاش میکنم؟
-خوبه...دارم میکشم بیرون. طاقت بیار!
میسوزم. خنجر به پایین تنهام فرو میکنند. اگر زور بیشتری بزنم، تا کمر شکافته میشوم. من کلاف توام شاهخال!
صدای جیغم خودم را به وحشت میاندازد. یکدفعه سبک میشوم. ماری از درونم میخزد بیرون. فشار از قفسه سینهام برداشته میشود.
-آ ماشالا!
قابله، جانوری خونی و درشت را با پا و برعکس بالا میگیرد. جان تماشا ندارم. میلی حتی! محکم به پایین تنهاش میکوبد. نگران نیستم. صدای گریه نمیآید. نگران نیستم اما انصاف نیست بعد از این شکنجه طولانی و ترومایی، مرده زاییده باشم!
میسوزم. خونریزیام به صحنه جنایت میماند. میخواهم بخوابم. آنقدر به پشت بچه ضربه زده که جای دستهایش کبودی آورده است. تکانی مثل شوک از بالا به پایین به جانور میدهد و بعد ضربهای دوباره میکوبد.
این بار صدای زیغ گریه و فریاد نوزاد بلند میشود. قابله خیس عرق است و انصافن کارش آنهمه یک تنه دستخوش دارد. از قشنگی او تعریف میکند. اما من میخواهم بخوابم. با همان دردها و سوزشها و شیری که دارد قطره قطره از پستانهایم میزند بیرون.
-نخواب خانوم، جفتت مونده!
کاش هردوشان خفه شوند. میخواهم بخوابم.
جانور و خالتور بمانند برای فردا.
ادامه دارد...
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
image: African Jacana by Neal Cooper
فوق العاده. حاملگی و زایمان را بگونه ای تشریح کردید صد برابر واقعی تر از واقعیت.
مرسی جهان عزیز. منتظر مژگانم که به عنوان ماما بیاد نظر بده! اونم وقتی من اصلن زایمان رو تجربه نکردم :) و البته بقیه خانمها!
زیبا نوشتی ونوسِ عزیز و درست هم نوشتی. تقریبا تمامِ زنانی که طبیعی زایمان میکنند میگن اون خوابِ بعد از زایمان بهترین خوابِ عمرشون بوده. من البته راستش ندیدم که زنی بعد از زایمان نخواد بچه رو ببینه. دیدم که اشتیاقِ زیادی ندارند ولی ندیدم نخواد اصلا ببینن. زن وقتی مادر میشه بسیار بسیار عجیبه. یه عاشقِ مجنون میشه. خودشون حسِ خودشون رو باور نمیکنن چه برسه به دیگران.
من داستانِ ماما شدنم رو اینجا نوشتم. خودم اولین باری که زایمان رو دیدم باردار بودم و نزدیک بود پس بیفتم. همه جا فقط خون بود و درد و جیغ و بسیار کثیف. اومدم خونه و گفتم نه این رشته رو میخونم و نه این بچه رو میخوام. بعدها تجربه ی بودن در اتاقِ زایمان برایِ بیشتر از صدها بار به من اموخت زیباترین لحظه ی زندگی از میانِ همون خون و درد و رنج بیرون میاد. لحظه ی تولد بسیار بسیار زیباست.
ونوسِ عزیز بسیار ممنونم که یاد من بودی. ارادتِ فراوان...
مرسی مژگان جون. آره یادمه درباره تجربه خودت نوشته بودی.
ممنونم که باز هم وقت گذاشتی و نظرت رو نوشتی.
بچهدار شدن برای یک زن (چون مرد نیستم وگرنه نگاهِ جنسیتی نیست) عجیبترین حس دنیاست. ملغمهای از تمامی پارادوکسها. ولی هر چه بیشتر میگذرد انگار از ابتدا یک موجود واحد بودین که با هم متولد شدین. ربطی هم به هیچ خالتوری ندارد. حتی یادآور عشقی هم نیست، خودش برای عاشقی کافیست. به گمانم حتی فکر کردن به فعلِ زایمان برای هر زنی یکی از ترسناکترین کارهاست. دردش از نوشتهی بینظیر و تاثیرگزارت هم بیشتر است! تا آخرِ عمر مادر بودن درد دارد ونوس عزیزم، دردی که همیشه با خودت حمل میکنی و قبل از آن را به یاد نمیآوری مثل هر عاشقی دیگر...
همیشه معتقد بودم یه داستان در روال نوشتن خودش زاده میشه. نگارمن جان شاید خودت ندونی چقدر بهم ایده دادی! همچنین مژگان عزیزم.
مرسی خواهر جان. چقدر خوب شد نوشتی.