دو عکس یکی از "تد باندی" در یکی از جلسات دادگاه و دیگری پوستر سریال "گفتگو با قاتل: نوارهای تد باندی" عکس دیگر: همان جوانی که با خونسردی شرورانه ای به ما خیره شده:  قاتل زنجیره ای بدنامی بنام"ریچارد رامیرز"

 

شرور و شیطانی

مرتضی سلطانی

 

ما رویهمرفته مایلیم این خوش بینی را باور کنیم که چهره ی شرارت فریب مان نمیدهد: همانطور که در چهره ی قاتل زنجیره ایِ بدنامی چون "ریچارد رامیرز" هم میتوان لهیب شعله های شرارت را دید، اما "تد باندی" با آن خونسردی نمایشی و چهره آراسته اش، تمام این خوش خیالی را باطل میسازد!

دیشب را تا صبح پیش پیرمرد بودم: مدت دو ساعتِ بین ۸ تا ۱۰ اول حسابی دست و پایش را که مثل همیشه درد میکرد ماساژ دادم و چشم بندش را گذاشتم نیم ساعتی رادیو گوش کرد و بعد خوابید: خیلی راحت هم خوابید. و خوشبختانه از آن حمله های عصبی پر از زجر و سردردهایِ پر از رنج، یک دیشب پیرمرد را آرام گذاشت. من هم گوشه اتاق نشستم و بجای اینکه در نور کمِ چراغ، کتاب بخوانم، سریالی مستند را به تماشا نشستم: "گفتگو با قاتل: نوارهای تد باندی"، یک مستند جنایی چهار قسمتی به کارگردانی "جو برلینگر" و محصول "نت فلیکس" . البته با این موبایل گازوئیلی من، این در واقع میتوانست فیلم دیدن با اعمال شاقه باشد! اما حالا می توانم با اطمینان بگویم یکی از بهترین سریال های مستندی بود که در این چند ساله دیدم.

گرچه حتما باید در توصیه ی آن به سه گروه از آدمها محتاط بود: بیماران قلبی. افرادی که اعصابی نه چندان قوی و افرادی که تخیلی بسیار قوی برای تجسم دارند.

کار با سکانسی کولاژ مانند و شبیه یک رپرتاژِ تلویزیونیِ قدیمی آغازید: آنچه میشنویم کلماتی ست رعب آور برای توصیف شماری از خشونت بارترین جنایت ها "مقتولان زنانی جوان هستند. با اجسادی: له شده، خفه شده، مورد تجاوز، لخت و خونین، پر از کبودی و زخم هایِ گاز گرفتگی، سکس زورکیِ دهانی، جمجمه های خرد شده، زخم و کبودی، سری له شده با چماق و..."

و آن صداها را مجموعه ای از عکس های مستند همراهی می کند: "ملحفه ای خونین، جسدِ له شده زنی در تختواب، زنی غرق در خون، جمجمه ای پوسیده" و بعد عکسهایی از مقتولین که زنانی جوان و با چهره هایی خندان و معصوم هستند و گویی تعدادشان پایانی ندارند: عکسی از پنج زن جوان، عکسی از هفت زن جوان دیگر، بعد ده تای دیگر، بیست تا، بعد سی تا و سی و شش زن جوان": یک «سلاخی» به معنای دقیق کلمه.

لابه لای این تصاویر دو سه عکس هم هست: از مردی جوان و خوشپوش و موجه. او کیست؟ احتمالا آخرین کسی ست که میتوان حدس زد قاتل این زنان جوان باشد. اما این مرد، با آن لبخند خوشایند و دیپلماتیک بر لب، همین مردی که با چشمانی مهربان، در فیلم به ما زل زده: در حقیقت یکی از خوف آورترین ، بدنام ترین و دهشتناک ترین قاتلان زنجیره ای تاریخ ایالات متحده است: "تد باندی".

اگرچه درست در همان ابتدای فیلم، صدای "تد باندی" را (ضبط شده در ۱۹۸۰) می شنویم که به تاکید می گوید: "او نه دیوانه است و نه انسانی ناهنجار. بلکه مردی ست کاملا معمولی!" اما اگر چه حتی در پایان چهار قسمت سریال هم انگیزه های اصلی او در انجام این جنایات تقریبا مبهم می ماند، ولی در مورد یکی از انگیزه های مهم و محوری او نمیتوان تردید کرد: خواست معمولی نبودن و میل به اینکه انسانی معمولی نبوده و در مرکز توجهات باشد.

یکصد ساعت گفتگوی ضبط شده روی نوار، بین "تد باندی" و یک خبرنگار در سالهای زندانِ او، و حجم قابل ملاحظه ای از بریده نشریات، گزیده ی اخبار و گزارش های تلویزیونیِ مربوط به قتل ها در همان سالها( از سال ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸) حجمی قابل توجه از فیلمهای آرشیویِ بی نظیری را میسازند که "جو برلینگر" با همراهی تدوینگر متبحر خودش توانسته  با غربال دقیق این متریال، به طرزی منسجم و یکدست و کاربردی این تکه های گزینش شده را در کلیت کار چون بذری طلایی پخش کند.

قسمت دوم را که تماشا کردم به پیرمرد سر زدم. هنوز خوابیده بود اما باید بیدارش میکردم تا داروهایش را به او بدهم. داروهایش را که خورد گفت ضعف کرده و برایش مقداری کته آوردم و آرام به او خوراندم. بعد ده دقیقه ای رادیو گوش داد و خوابید.

من هم چرتی کوتاه زدم و دو قسمت باقیمانده را نیز یک نفس تماشا کردم:

یکی از دست آوردهای جالب کارگردان تبحرش در پیش بردن سه خط روایی فیلم است: با حفظ ریتم و یکدستی آن: ۱. روایتی که از زبان "تد باندی" و بواسطه صدای ضبط شده ی او می شنویم که به شیوه سوم شخص بیان می شود و گاهی مبهم و مغشوش است ۲. روایتی از طریق فیلم های آرشیوی: جلسات دادگاه، گزارش ها و فیلم های خبری تلویزیونی  ۳. روایتی که بواسطه ی گفتگوی "برلینگر" با برخی اشخاصی که به نحوی با این فاجعه درگیر بوده اند: اعضای دادستانی و دادگاه و کلانتری های پلیس و ...

نکته شگفت آور در مورد "باندی" این واقعیت است که حتی تا یکی دو سال پیش از اعدام با صندلی الکتریکی در سال ۱۹۸۹ هم این توهم رقت بار را ول نکرده که میتواند بیگناهی اش را به دادگاه اثبات کند! اعتماد بنفس بیمارگونه اش البته سه دلیل روشن دارد: مخفی ماندن بسیاری از قتل هایش از چشم دادگاه و متبحرترین کارگاهان "اف بی آی" و از آن عجیب تر دو بار فرار از چنگ قانون: یکبار با پریدن از پنجرۀ کتابخانه ی دادگستری و بار دیگر فرار از طریق حفره ای که در سقف سلولش کَنده بوده. 

و او چنان در این پندار توهم آور غرق شده که حتی با وجود موافتش در جهت معامله با دادگاه با پیشنهاد وکیل مدافع، درست در زمانی که می رود تا این معامله انجام شود و حکم اعدامش با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شود او سخنرانی کودکانه ای در مورد بی لیاقتی وکلایش سرد میدهد و حتی وکیل مدافعش را سکه ی پول میکند. بعد خودش در مقام وکیل مدافع خودش جلسات دادگاه را به نمایش بیمارگونه ای بدل می کند که طی آن از شاهدین می خواهد با ذکر جزئیات از وضعیت اجسادی که دیده اند بگویند و او حسابی از واکنشی که سبوعیتش در دیگران برانگیخته ارضا شود، و در عین حال آن ناکامی اش در سالهای قبل برای گذراندن دوره ی وکالت را جبران کند.

بواقع برای فهم زمینه ها و انگیزه هایی که هیولای درونش را بیدار کرده باید دوره ی کوتاه فعالیت هایش برای راه یابی به عالم سیاست را که بزرگترین رویای او بود به یاد آورد: یعنی رویدادی که در ذهن او با یک دوپارگی و تناقض ذهنی و روحی و هویتیِ او نقطه گذاری شده: وقتی در کمپین یک نامزد انتخابات بسیار فعالانه کار میکرد و دائم جاه طلبی هایش را تحقق پذیرتر می پنداشت. خصوصا که به جلساتی بین افراد به قول خودش "باکلاس" رفته و می توانست در  قالب مردی مسلط و هوشمند فرو برود و رویاهایی دور و دراز ببافد.

در همین دوران هم بود که توانست اولین تجربه معاشقه و رابطه جنسی با دوست دخترش را داشته باشد و بویژه شجاعت لازم برای اینکار و همچنین بیان مکنونات درونی اش و عواطفش را پیدا کند (کاری که هماره در آن ناکام می ماند و غرق دلهره و تشویش میشد) تا اینکه بخاطر اشتباهی کودکانه برای دله دزدی اطلاعاتی از کاندیدای رقیب عملا  خودش را به آماتورِ بدنام بدل کرده و به مهره ی سوخته ی کمپین خودشان بدل شد.

بعد در طی کوتاه زمانی هم رابطه ی عاطفی و عاشقانه اش با دوست دخترش را شکست خورده دید و هم تلاش اش را برای راه یابی به دوره ی وکالت در یکی از دانشگاه های معروف را.

و بدین ترتیب یکی از مهیب ترین قاتلین تاریخ آمریکا تنها در چهار سال ۳۶ زن جوان را با شنیع ترین شیوه های ممکن به قتل رساند: به عبارت دقیقتر:  مثله کرده، سرهای چندتایی از آنها را قطع کرده و برخی از جنازه ها را نیز آراسته و آرایش کرده است و یا در کنارشان خوابیده و یا حتی بعد از ارتکاب قتل و فرار دوباره به سراغشان آمده و انگار از آنچه خودش لذتِ حسِ تملک میدانست، حسابی میکرده. و البته میتوان در این شناعت خواست بیمارگونی را برای در کانون توجه بودن را نیز بازشناسی کرد. "اندی وارهول" حق داشت که می گفت: در این روزگار هر کسی میتواند در کسری از ثانیه به انسانی مشهور بدل شود!"

و درست همین روزگار غریب است که دائم هم آدمها را به تملک تشویق کرده و هم با تحمیلِ فرهنگی مصرف زده و بواسطه بوروکراسی عقلانی خود باعث می شود همه در این تمنا بسوزند که تنها یکی مثل همه نباشند! 

گویا درست پیش از اعدام او با صندلی الکتریکی در سال ۱۹۸۹ است که قاضی حاضر در مراسم او را اینطور معرفی می کند: "فوق العاده شرور و به طرز وحشتناکی شیطانی و پست!"

و درست بعد از این مجموعه بود که کارگردانش جو برلینگر یک فیلم داستانی را نیز با محوریت "تد باندی" ساخت و نامش را گذاشت: "فوق العاده شرور و به طرز وحشتناکی شیطانی و پست!"

صبح صبحانه پیرمرد را میدهم و راه می افتم. توی کوچه صدای جاروی فراشی با لباس نارنجی می آید و گنجشکی که معطل رفتن فراش است تا بتواند خرده نان های پیاده رو را برچیند!