شیخ پهلوان
حسن خادم
تهران : اواخر دوره قاجاریه
محله ی شیخ، شامل یک میدان و چند کوچه پیچ در پیچ و یک بازارچه نسبتاً بزرگ بود. زمانیکه شیخ پهلوان را کشتند بازارچه محله به مدت سه شبانهروز تعطیل و اهالی آن در عزای دلخراشی به سر میبردند. هیچیک از اهالی محله انتظار چنین حادثه اسفباری را نداشتند. مثل این بود که آدمها و کوچهها و بازارچه آن حوالی ديگر رنگ و بوی سابق را نداشت و گويي طعم خیلی چیزها برگشته بود. همه محله رنگ سياه ماتم پوشيده بود این واقعیتی بود که افراد سرشناس و مردم كوچه و بازار آن را به خوبی حس میکردند، حس دردناکی که ناگهان همه با آن روبرو شدند و ناچار آن را پذیرفتند. در هر خانه و محله و سر هر گذر از مرگ ناباورانه و مرموز شیخ پهلوان صحبت بود. در آن روزها هر جا عدهای یا دو نفر گرم صحبت بودند احتمال خیلی کمی بود که حرفشان از شیخ پهلوان نباشد. ديگر زندگی اهالی و آشنایان رنگ و صفای خود را از دست داده بود. همه میخواستند بدانند که این چه کسی بوده که موفق شده شیخ محله را از پای در بیاورد، آن هم پهلوانی که دوست و دشمن به عظمت و قدرت و صداقتش در راه حق اعتراف داشتند هرچند كه دشمنان ناشناخته در پنهانی گاهي بر سر راهش سنگ میانداختند. صحبت در اطراف کشته شدن شیخ پهلوان زیاد بود اما مرکز تمام این صحبتها و شایعات فقط یک چیز بود و آن اینکه او چه كسي بوده که در برابر شیخ پهلوان ایستادگی کرده است!
ـ بنازم قدرت حقرو دیدی چی شد؟!
ـ روزگارمون سیاه شد، یعنی کی این کارو کرده؟ خدا میدونه ناجوونمردانه کشته شده یا در نبرد. اما بعید میدونم کسی بتونه اونو به همین سادگی از پا در آورده باشه.
ـ ضربه پشتش خورده هر نامردی بوده از پشت حمله کرده. کسی جرأت نداره از روبرو برابرش قد علم کنه.
ـ اگه یه روزی معلوم بشه کی این کارو کرده چی میشه ریشهشو از زمین میکنن.
در کوچهای دیگر بین چند زن از همان محل نیز این صحبتها به شکلی دیگر ادامه داشت:
ـ خواهر فهمیدی که چه اتّفاقی افتاده؟
ـ آره مادر دل سنگ کباب میشه، کدوم شیر ناپاک خوردهای این کارو کرده؟
ـ خواهرجون هر کسی بوده از پشت حمله کرده، شبم بوده تونسته فرار کنه.
ـ آخه اعظم سادات شیخ پهلوون که آدم بدی نبود. همه دوستش داشتند ما آدم سالمتر از اونم مگه داشتیم؟ همهی آبروی بازار و محله به خاطر وجود مبارکش بوده.
ـ آره میدونم خواهر اما خُب روزگاره. آدم نمیشه بدون دشمن، بعید میدونم، شیخ پهلوون هم کسی نبوده که به عقب سرش نگاه کنه، حالا اگه بدونه که با خنجر از پشت میخوان بهش حمله کنن بازم برنمیگرده نگاه کنه.
ـ بله میدونم. الهی که به روز سیاه بشینه اون که این کارو کرد.
ـ نانجیب کاری کرده که شادیرو از مردم گرفته.
ـ حيف از شيخ پهلوون نبود؟
ـ قربون خدا برم الهي، حيف از شيخ نبود بردش.
ـ حالا کی بوده، پیداش نکردند؟
ـ خانم سلطان چه حرفی میزنید، اگه پیداش کرده بودند کلاغ تو آسمون فریاد میزد.
ـ یا ضامن آهو خودت کمک کن بلا نازل شده.
محله شیخ در سوگ از دست دادن پهلوان خود در غم عظیمی میسوخت. سه روز تمام اهالي با برپايي مجالس عزا و سوگواري از مقام والای پهلوان تجلیل كردند. روز چهارم در یک حالت سکون مانندی آغاز شد. مثل این بود که همه چیز حتی آفتاب و اشیاء نیز ماتم گرفته بودند. حتی بعضی مغازههای محل و بازارچه تا هفت شیخ پهلوان همچنان بسته بود. آنجايی که جمعیت بیش از هرجایی جمع ميشد قهوهخانه صالح بود که سر پیچ مابین بازار و یکی از میادین و کوچههای تو در تو واقع شده بود. از روز چهارم و از داخل حرفهای همین روز و همین جمعیت بود که گاهگاهی شنیده میشد... .
ـ طرف پیغام داده!
ـ آره شنیدم گفته که هیچکس نیست که بتونه مقابل من دوام بیاره، شیخ شما کوچکتر از این حرفها بود.
ـ کی بوده؟
ـ معلوم نیست.
ـ این حرفارو تو نامه نوشته و شبونه انداخته تو حیاط رفقا و سایر پهلوونا، گفته که رقیب میخواد. هر کي قدرت داره صدای نفسشو بلند کنه، اون وقت با اون طرفه!
ـ هر کی هست خیلی جیگر داره.
ـ خیلی نامرده، اگه راست میگه خودشو آفتابی کنه.
رفته رفته هر چه که میگذشت بهنظر ميرسيد که یاد و عظمت شیخ پهلوان در گوشهای از افکار مردم محله و بازارچه براي هميشه به يادگار خواهد ماند اما ازسوي ديگر و به دنبال شایع شدن سخنان فوق ترس غریبی نيز در فضای خانهها و داخل کوچهها و بازارچهی شیخ جای میگرفت. ابتدا عدهاي کنجکاوی میکردند که شاید تازگی کسی پا به محله گذاشته و اين چنين گردنكشي ميكند، اما عاقبت معلوم شد که طرف هركه هست اهل محله و میدانسته که شیخ پهلوان شبها در خلوت و سکوت آن زیر تابش چراغ برقها و مهتاب روشن در کوچههای محله و بازارچه قدم میزده. هرکس بوده میدانسته که شیخ صبورتر و شجاعتر از آن بوده که به پشت برگردد اگرچه ضربه دشمن دستش را در یک لحظه قطع کند. همه میدانستند که شیخ شجاعتر از آن بود که آخ بگوید.
فکر اینکه چه کسی در مقابل یا پشت سر شیخ قرار گرفته و آنچنان ناجوانمردانه ضربه زده بود، کسی را آرام نگذاشته بود و عاقبت نيز طرف كه ديد مردم محله دست از شيخ نميكشند و همهجا حرف و حديث اوست، صبرش به آخر رسيد و پيغامي داد كه همه از كوچك و بزرگ حساب كار خود را بكنند:
ـ تهمت کافیه! هرکس جیگر داره بلند و خوانا جلوی دیگرون صحبت کنه اگه مردشه. چرا تهمت میزنيد؟ برای اطلاع همه باید بگم که یه روز خودم به شیخ پنهونی که بقیه نفهمند گفتم حاضرم باهات دست و پنجه نرم کنم. شیخ هم پذیرفت و قرار بر این شد که یه شب در بازارچه همدیگرو ملاقات کنیم. همینطور هم شد. اگه دیدید پشتش خونآلود بوده فقط یک دلیل داشته. خودم گفتم با دشنه مبارزه کنیم. البته برای اینکه خودشرو قهرمان نشون بده گفت: مرد با زور بازو میجنگه. اما آخرش من یه دشنه به سمتش انداختم. اين براي شروع مبارزه بود و خواستم بهش بفهمونم كه ديگه روزگار تو سر اومده، دوست داشتم مبارزه هر چه زودتر تموم بشه، یا من پهلوان محله باشم یا اون. موضوع این بود. حالا مثل خالهزنکها نشینید دور هم پچ و پچ کنید من از این بچهبازیها خوشم نمییاد. هر کی جیگر داره با صدای بلند اعلام کنه تا خودم بهش پیغام بدم و ساعت مبارزهرو اعلام کنم.
والسلام نامه تمام.
وقتی که این نامه توسط یکی از آشنایان نزدیک شیخ در مسجد و زورخانه و قهوهخانه خوانده شد، مثل این بود که در دل شنوندگان قند دلهره آب کرده باشند و كمكم یک نوع ترس جای آن شهامت اولیه را گرفت. در این بین آنهايی که کمی اسم و رسم داشتند و همیشه اطراف شیخ پهلوان حاضر بودند سعی میکردند خودشان را شجاعتر از بقيه نشان دهند. اما در یکی از خانههای محله، حرفی به میان آمد. مرد خانه که صبح قهوهخانه بوده و از جزئیات نامه با اطلاع بود به زن و پسرانش چنین گفت:
ـ خوب گوش میکردم ولی یه حرفو نفهیمدم چی بود فردا با بقیه درمیون میگذارم... آخه تو نامه نوشته بوده که من دشنهرو به سمتش پرتاب کردم. باید دید منظورش چی بوده؟ یعنی دشنه انداخته که شیخ برداره تا با دشنه بجنگه یا از پشت دشنهرو به سمت شیخ پهلوان انداخته! شاید شیخرو اینطوری کشته.
ترس از کسی که خون شیخ پهلوان را در نیمههای شب آن هم در وسط بازارچه ریخته، همه را به وحشت انداخته بود و جو بیاعتمادی زيادي را بهوجود آورده بود. در این بین بیشتر از هرکس به رفقا، آشنایان و نزدیکان و مریدان شیخ از جمله ارسلان و یونس و طاهر و ایوب که اغلب با او دیده میشدند لطمه میخورد. چونکه دیگران انتظار داشتند یکی از این عده که خود را پهلوان میدانست قدم به میدان بگذارد.
روزها به همین وضع و حال سپری میشد. در طول این مدت نه کسی اعلام مبارزه کرد و نه هشدار و اعلامیهای از طرف شخص ناشناس صادر شد. تا اینکه سرانجام چهلمین روز درگذشت شیخ پهلوان این ناجی صبر و استقامت و مردانگی که همه به او تکریم و تعظیم میکردند نيز فرا رسید و به همین مناسبت مجالس یادبودی در چند نقطهی محله و مساجد اطراف و بازارچه برگزار شد. در این روز و همين شب بود که گویی عطر عظمت و شجاعت در فضا و هوای مجالس پاشیده شده بود و همه بوی خوش آن جوانمرد را حس میکردند و از دوری او حسرت میخوردند. امّا پس از گذشت چند روز از مراسم چهلم شیخ پهلوان، یکی از روزها، زمانیکه جمع داخل قهوهخانه محله هر یک مشغول حرفی بودند بناگاه یکی از آنان با دست محکم بر روی میز زد به طوری که استکان چايی کنار دستش لرزید. یکدفعه با فریاد به حرف آمد و گفت:
ـ دیگه بیشتر از این نمیشه تحمل کرد... تا کی باید این حقارترو تحمل کرد؟ ما یه عمری اینجا با عزت و احترام زندگی کردیم، برای خودمون آبرويی دست و پا کردیم، زیر سایهی شیخ خدا بیامرز بزرگ شدیم، از سفرهی اون پهلوون نون و نمک خوردیم، حالا چطور باید اجازه بدیم یه نانجیب نامرد هرچی بخواد بگه. دیگه نمیشه تحمل کرد، این کیه که اینقدر جیگر داشته با شیخ پهلوون روبرو بشه... البته هیشکی باور نکنه دروغه، خودم بهتون ثابت میکنم، اون نامرد با دشنه از پشت بهش حمله کرده، پهلوون ما شریفتر از اون بود که به عقب برگرده، من فکر نمیکنم که حتي محل اون شیر ناپاک خورده گذاشته باشه، هر کی میخواهی باش، اگه خودت دل و جرأت داری بیا میدون تو که اینقدر شجاعی چرا با دشنه مبارزه میکنی. چرا از پشت خنجر میزنی نامرد؟!
همه مردان داخل قهوهخانه خوب به حرفهای حشمت از رفقای شیخ پهلوان گوش میکردند. در این بین بعضیها خیلی آرام و با احتیاط سرشان را به علامت تصدیق تکان میدادند و بعضیها هم لب به ستايش او گشودند و به دیگران نگاه میکردند و حرفهای او را با تکان سر تصدیق میکردند.
حشمت ادامه داد:
ـ من جلوی این همه مرد اعلام میکنم که برای مبارزه آمادهام، هر جا هستی زود باش خبرشو برسون چونکه میخوام خونتو بریزم. بعدشم لاشهاترو روی تیر چراغ برق سر بازار آویزان میکنم تا هر چی مال حروم خوردی بریزه بیرون. جواب دشنهرو باید با دشنه داد هرکسي غیر از این بگه دروغه. از خون هرکس شاید بشه گذشت اما از خون شیخ پهلوون چطوری بگذریم؟
عاقبت حرفهای حشمت دهان به دهان گشت تا اینکه به گوش طرف رسید. آن مرد ناشناس پس از گذشت چند روز جوابش را در پیغامی کوتاه نوشت و به خانهی حشمت انداخت.
كمكم همهی اهالی شجاعت و غیرت حشمت را تحسین کردند و شب و روز دعا میکردند که در این مبارزه پیروز شود. حشمت در طول این مدت هر جا پا میگذاشت به احترام خاصی به او نگاه میشد و اگرچه در صلابت و از خودگذشتگی و مردانگی انگشت کوچک شیخ پهلوان هم نمیشد اما با این کار برای خود امتیاز بزرگی کسب کرد. وقتی راه میرفت میتوانستند از سایهی او که سیاه و لرزان بر روی زمین و دیوارها کشانده میشد، سایهی شیخ پهلوان را ببینند که برای کاری خیر و کمک به محرومین و مظلومین قدم برمیداشت.
در این بین هر کس دربارهی پیغام طرف سئوال میکرد حشمت چیزی نمیگفت معلوم نبود او چه نوشته بود که حشمت سخت سکوت اختیار کرده بود. شاید به مردانگی اش قسمش داده بود که رازش را با کسی در میان نگذارد. در طول این مدت خیلیها اضطراب داشتند و دوست داشتند که بدانند چه کسی پرزورتر است. بعضیها هم میگفتند که برامون اصلاً مهم نیست حشمت ببازه یا ببره فقط میخواهیم بدونیم کار کی بوده تا انتقام پهلونمونو از اون نامرد بگيريم.
عاقبت یک روز صبح جمعیت زیادی در زير بازارچه جمع شدند. آنجا همه با هم از حادثهي شب گذشته صحبت میکردند، از فاجعهای که در آن حشمت دلیر و شجاع در خون خود درست در محلی که شیخ پهلوان در خاک غلطیده بود، غرق شده بود. بار دیگر همهی آن ناحیه را سیاهی و مات و غم فراگرفت و در هوای میادین و کوچههای تو در تو و بازارچهی شیخ بوی خوش عطر شجاعت و دلیری و مردانگی حشمت از خود گذشته پراکنده شد. اگرچه بازار بیش از سه روز به افتخار مردانگی حشمت بسته نبود اما همانطور که از شیخ پهلوان به نیکی و گذشت و فداکاری یاد میکردند از حشمت دستپروردهی او نیز به همانگونه یاد میشد.
از آن روزي که حشمت را در قبرستان در کنار استاد خود دفن کردند، حرفها مثل حرفهای سابق در مورد شیخ بود با اين تفاوت كه اینبار از مردانگی و غیرت حشمت در میان بود. در این بین هر کسی چیزی میگفت. اما اغلب حرفها به قدری تهمتزننده بود که طرف بار دیگر پیغامی فرستاد که آن را در قهوهخانهی سر گذر و بازارچه برای مردان محله و اهالی خواندند.
در پیغام آمده بود:
ـ باز از اطراف صدای پچوپچ میاد... شمارو جون به جونتون کنند بازم همون خالهزنکی هستید که شرحشو براتون دادم. حقیقت تلخه ولی چه میشه کرد باید باهاش روبرو شد. ببینم دیگه شجاعتر از حشمت الدنگی نبود بیاد مبارزه کنه؟ بابا ایوالله! دستخوش، مرد محلتون همین بود؟ البته نباید پشت سر مُرده حرف زد اما چکنم که خودش نیست که اعتراف کنه، هر چند بعید میدونم واقعیترو میگفت. خلاصه اینکه بگردید دنبال یک پهلوونه دیگه اینا یارای مقابله با منو ندارند. من که شیخ شمارو ضربه کردم از این بادها نمیلرزم. حشمت وقتی با من روبرو شد، پاهاش میلرزید وقتی دشنه براش انداختم تا مبارزه کنیم دستشم شروع کرد به لرزیدن. کمتر از اونی که فکرشو بکنید طاقت آورد. آخه من قبلاً گفته بودم که فقط با دشنه مبارزه میکنم و حالا هر کی مَرده بیاد جلو. امروز با دشنه، فردا با زور بازو. هر چیزی به وقتش. البته به زودی منو خواهید شناخت و اون وقت همگی به قدرت بازوی من ایمان خواهید آورد. بعداً بهتون ثابت میشه که شیخ با حقه تونسته بود خودشو پهلوون محله جا بزنه.
والسلام نامه تمام
وقتی خواندن نامه به آخر رسید باز هم مثل سابق تأثر، خشم و غیرتی که ناسزا شنیده بود و صبری که از روی ترس و ناتوانی تحمیل میشد. همه این را به خوبی میدانستند و خیلیها اطمینان یافته بودند که به این ترتیب یعنی پس از مرگ دلخراش حشمت که تنش دریده و خونش ريخته شده بود، کسی پیدا نخواهد شد که قدم به میدان گذارد. دیگر همگی پی برده بودند که با یک مرد و پهلوان طرف نیستند بلكه با یک آدمکش عقدهای و جاهطلب روبرو هستند، کسی که با کشتن پهلوانان آن هم ناجوانمردانه دوست دارد کسب قدرت کند و به خیال خود حریف نداشته باشد. اما طولی نکشید که تصور اهالی و حتی خود طرف غلط از آب درآمد و یک بار دیگر در قهوهخانه صالح واقع در سرگذر و بازارچه یکی دیگر از دستپروردههای شیخ پهلوان محکم بر روی میز زد به طوری که استکان خالی چايی به لرزه افتاد.
ـ بابا ایوالله بنازم به این همه غیرت! چتون شده شما خیال کردید هرکس نون و نمک شیخرو خورده باشه میتونه دست رو دست بگذاره و این ننگرو تحمل کنه. زِکی! خیال باطل نشه من افتخار میکنم که سر سفرهی شیخ نون و نمک خوردم. من اجازه نمیدم که حیثیت شیخ به همین سادگی پایمال بشه. همینطور هم حشمت دوست عزیزمون که انشاءا... خدا میآمرزتش. من حالا اعلام میکنم هرکس که میخواهی باش اگه راستی راستی جیگر داری تو بیا تو میدون، به عزت و شرف سرورمون قسم، به کلام حق شیخ پهلوون قسمرو سیاهت میکنم.
از همان روزی که ارسلان یکی دیگر از دستپروردههای شیخ پهلوان اعلام مبارزه کرده بود بر روی دیوارهای محله و بازارچه و آن اطراف شکل دشنه میکشیدند و در کنار آن مینوشتند.
«نامرد روزگار خونتو میریزیم»
و سه روز از این اتّفاق گذشت تا اینکه مرد ناشناس پیغامی به ارسلان فرستاد و در آن ساعت شروع مبارزه را اعلام کرد.
از وقتی که ارسلان سکوت و جو خفه محله را شکسته بود و مردانگی خود را ، شاگردی مکتب شیخ را به همه نشان داده بود، هرجا که میرفت مورد تکریم و احترام قرار میگرفت و زنها او را از زیر قرآن رد میکردند و شب و روز دعا میکردند که بتواند انتقام خون آن دو بزرگوار را بگیرد. در این بین عدهای کوشش زیادی به خرج میدادند تا مگر شاید پی ببرند که طرف در پیغام چه نوشته بود اما از یک قسمت پیغام همه مطلع بودند و آن اینکه شب مبارزه مشخص گشته بود.
و عاقبت آن شب فرا رسید، یعنی درست پنج شب پس از دریافت پیغام. بازارچه خلوت بود و گاهی از ميان آن در زیر نور ضعیف چراغ برق سگی آرام و گاه زوزهکشان عبور میکرد. ارسلان سر بازارچه در پای قهوهخانه صالح ایستاده بود. صدای جیرجیرکها، سگها و سکوت شب و اضطراب قبل از شروع مبارزه در فضا موج میزد و احساسات تازهای در درون او اوج میگرفت. چشمان تیزبین و مراقب ارسلان همه جا را میپائید الا پشت سرش را، چونکه حاضر بود مثل حشمت خونش ریخته شود ولی مردانه بمیرد. شروع کرد به قدم زدن در بازارچه. بر روی کرکره مغازهها تصویر دشنهای را میدید که در کنارش نوشته شده بود:
ـ «نامرد روزگار خونتو میریزیم»
ارسلان دو بار بازارچه را پیمود و درست در لحظهای که به وسط بازارچه رسيد، در همان جايی که شیخ و حشمت در خون خود غلتیده بودند، ناگهان از پشت سر صدایی شنید. همین لحظه بود که بیحرکت قرار گرفت یک لحظه خواست برگردد و به عقب نگاه کند اما شیطان را لعنت کرد و پاهایش را محکمتر بر زمین فشرد. وقتی وجود طرف را به خوبی حس کرد بیآنکه به سمت او برگردد فریاد زد.
ـ نامرد میدونستم از پشت حمله میکنی اما من نامردتر از تو هستم اگه به عقب برگردم تو مردی یا نامرد، قاتل، خونتو امشب میریزم من با خودم دشنه آوردم!
هنوز حرف ارسلان به آخر نرسیده بود که یکدفعه جمعیت زیادی از دو سمت بازارچه و پشتبامهای مغازهها به داخل بازارچه هجوم آوردند. ارسلان به همان ترتیب باقی مانده بود و چشمش جمعیت را نگاه میکرد در حالیکه هر یک دشنهای در دست داشتند و به سمت او از مقابل هجوم میآوردند. چیزی نگذشت که مقابل ارسلان خالی شد. و او همچنان بیحرکت قرار گرفته بود بیآنکه به عقب برگردد.
پشت سر ارسلان در فاصلههای مختلف دشنههای کوتاه و بزرگ بودند که به سمت مرد دشنه بدست که به قتلگاه خود آمده بود، پرتاب میشد.
فردای همان شب همهی اهالی محله و آن حوالي طرف را شناختند. آن کسی که به خود اجازه داده بود از پشت سر به شیخ پهلوان حملهور شود و خون حشمت دستپروردهی او را بر زمین بریزد و ناجوانمردانه به سوی ارسلان حملهور شود، کسی نبود مگر يونس یکی از همراهان و نمکنشناسهای سفرهی شیخ پهلوان!
Instagram: hasankhadem3
نظرات