خنجر برهنه

حسن خادم

 

تهران آبان ماه سال ۱۳۶۰

در این داستان، آنچه که رخ داده، بی‌هیچ کم و کاست، عیناً بیان می‌شود.

همین دیروز بود که هابیل را برای اعزام به جبهه خواسته بودند، اگرچه زن و چند بچۀ کوچک داشت امّا با این همه یعنی بدون این همه، با خیالی آسوده مثل چند ماه قبل برای رفتن آماده شد و مشکل فقط امروز بود که بایستی می‌گذشت تا اینکه فردا عازم غرب شود. قابیل وقتی ازجریان باخبر شد فوری خود را به برادر رساند و گفت:

ـ چی شده هابیل، خبرهایی شنیدم، دوباره خیال داری بری جبهه؟

ـ درسته، فردا راه میافتم، الآن خیال نداشتم برم ولی خب احتیاج دارند.

ـ تو که یه بار رفتی.

ـ چه فرقی می‌کنه وقتی به من احتیاج دارن ده بارهم رفته باشم بازم باید برم، این وظیفۀ منه یعنی وظیفۀ همۀ ماست.

قابیل سکوت کرده بود و هابیل باردیگر گفت:

ـ دیگه احتیاجی به تذکر نیست که، خودت می‌دونی چکارکنی، حقوق کارگرها روهر پنجشنبه بده، نارضایتی براشون ایجاد نکنی، جرو بحث هم باهاشون نکن. مثل اون دفعه که برگشته بودم نشه .  من زود برمی گردم، خلاصه دیگه سفارش نمی‌کنم.

قابیل هنوز می‌اندیشید، حتی وقتی که هابیل با او و کارگرانش خداحافظی کرد وعازم یکی از جبهه‌های غرب شد. هابیل کارخانۀ کوچکی داشت که فقط پنج کارگر درون آن کارمی کردند، یک کارخانۀ کوچک تولید جعبه. دراین کارنیز قابیل برادرش شریک بود. هابیل به محض رسیدن به مقصد و مستقر شدن درپادگان، چندتایی دوست خوب پیدا کرد و طوری با یکی از آنها جورشده بود که لحظه‌ای ازیکدیگر جدا نمی‌شدند. قابیل نیز در پشت جبهه رفیق تازه‌ای پیدا کرده بود، طرف پسری بود که می‌گفت تازه از جنوب برگشته و خیال ندارد دوباره با پدرش عازم بندرشود. قابیل پیش خود فکر می‌کرد چه رفیق خوبی دارم همه جا با منه، تو امورکارخونه هم بهم کمک می‌کنه و به همین خاطر و دلایل دیگر بود که این دو نیز لحظه‌ای ازیکدیگر جدا نمی‌شدند.

هابیل حدود یک هفته در پادگان باقی ماند  تا این که با سایر رزمندگان و به خصوص آن دوست تازۀ خود عازم خط مقدم جبهه شد. هابیل پیش خود فکر می‌کرد: چه دوست خوبی پیدا کردم... این کارخداست و به همین خاطر بود که کمتر دیده می‌شد آن دو ازیکدیگرجدا باشند، حتی دریک سنگر با دشمن می‌جنگیدند. قابیل نیز لحظه‌ای از رفیقش جدا نمی‌شد و با اواغلب تبادل نظر می‌کرد.

چند روزی گذشت شاید نزدیک به یک‌ماه می‌شد. عاقبت یک روز آفتابی فرا رسید، آفتابی که نورش درپشت جبهه نیز پاشیده شده بود. هابیل با دوست خود دریک سنگر مشغول صحبت بودند. ظاهراً روز پرهیجانی بود، ازاطراف صدای گلوله‌های توپ شنیده می‌شد و هوا کم و بیش سرد، امّا هوای دلچسبی بود. همان روز و درهمان سنگر بود که دوستش به او گفت:

ـ می‌دونی چیه هابیل، امروز احساس عجیبی دارم، خواستم بدونی که اگه یه موقع من شهید شدم همونجا خاکم کنید! می‌دونی آخه من کسی رو ندارم که بیاد جنازمو تحویل بگیره، هرجا شهید شدم همون جا خاکم کنید اگه حتی تو همین سنگر باشه.

هابیل هم قول داد که خواسته‌اش را انجام دهد. و درست درهمین روز آفتابی و روشن بود که درپشت جبهه یک مشتری داخل کارخانه شد امّا برای خرید و معامله نیامده بود، همان طور که خودش گفته بود:

ـ خیال می‌کردم هابیل هست، خودش گفته بود از جبهه برگشتم.

ـ دو مرتبه خواستنش، رفت جبهه. معلوم نیست کی برمی گرده.

ـ خلاصه فرقی نمی‌کنه، شما هم برادرشید و طرف معامله، این ده هزارتا بابت اون اجناسی که برده بودم، پانزده تومان هم قبلاً داده بودم تو حسابمون نوشته شده، امروز خواستم برم بازار یه مقدار خرید کنم، درضمن به خودم گفتم سری هم به اینجا بزنم و حسابمو صاف کنم. پس روی این حساب ما دیگه بدهکار نیستیم.

آن روز آفتابی رفیق قابیل نیزهمان جا بود به طوری که دریکی ازهمین لحظات او را صدا زد و آرام به او چنین گفت:

ـ گوش می‌کنی طرف با دست پر اومده!

ـ جدی می‌گی؟

ـ به! پس حواست نیست تو کیفش هیچی نباشه پونصد هزار تومان پول نقده!

ـ نه بابا، پونصدهزار تومان...؟

ـ شایدم بیشتر!

عاقبت قابیل مقابل مرد مشتری قرارگرفت و گفت:

ـ پس می‌خواهید برید بازار خرید؟

ـ بله ان شاءالله... بریم یه مقدار جنس بخریم و راهی دیارمون بشیم.

ـ خُب بله... هرکسی از راهی زندگیشو می‌گذرونه دیگه... حالا چی می‌خواهید بخرید؟

ـ والله چی بگم... هرچی که قسمت شد اگه اجناسی باشه که مشکل تهیه میشه که چه بهتر، آخه جنگه و گرونی و احتکار زیاد شده.

قابیل بلافاصله به حرف آمد و گفت:

ـ ما یه مقداری اجناس داریم، مثل سیگار، قند، چایی، شکر، برنج، یه مقداری هم لوازم آنتیک منزل، خیلی عالیه، جونِ خودم به مشتری نشون بدیم رو دست می‌بره !

ـ جدی می‌گید کجاست؟

ـ این جا که جا نیست، خودتون می‌بینید که پرازحعبه ست، بردیم اون حیاط .

ـ کجاست؟

ـ همین نزدیکی، با ماشین پنج دقیقه‌ای می‌رسیم.

مرد مشتری مصمم شد تا سری به اجناس قابیل بزند. قابیل رفیق خود را نیزهمراه برد چونکه لحظه‌ای نمی‌توانستند از هم جدا شوند چه برسد درآن روز آفتابی و پرنشاط .  قابیل کارخانه را به کارگران سپرد و به اتفاّق رفیق و مرد مشتری ازآنجا خارج شدند. درست درهمان زمان درخط مقدم نیزگلوله‌ها پیاپی شلیک می‌شدند. امّا دوست هابیل که دیگر از بودن خود خسته و بیزار شده بود، رو به رفیقش کرد و گفت:

ـ از این همه تیراندازی خسته شدم، می‌خوام برم جلو، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.

ـ خوب نیست خودتو بی‌خودی به خطر بندازی، باید رو حساب کار کرد.

ـ کارمن حساب نداره، می‌خوام یکدفعه به قلب دشمن بزنم!

هوا هنوزآفتابی و تا حدی سرد بود که یکدفعه دوست هابیل ازسنگر خارج شد و دولا و خمیده همین طور خود را به سمت دشمن کشاند. درپشت جبهه نیزهوا آفتابی بود. قابیل به اتفاّق رفیق و مرد مشتری به محلی که اجناس آنجا قرار داشت رسیدند و ناگهان کلید درقفل چرخید و به همراه یک تبسم کوتاه قابیل، درباز شد و هر سه داخل شدند. خانه دریک محلۀ کاملا قدیمی و خلوت واقع شده بود به طوری که اگر یک دفعه یک چاقوی دسته کوتاه امّا تیزدرپشت یک نفر فرو می‌رفت مشکل میشد تصور کرد که صدایش به گوش کسی برسد، خصوصاً آن اطراف که پرازخرابه و خانه‌های ویران و متروکه بود!

این ضربه کافی نبود و به همین خاطر قابیل نیزچاقویی کوچک ازجیب کتش بیرون آورد و آن را درون شکم مرد مشتری فرو کرد و سپس دستۀ آن را نیز به دست مرد مشتری که آن لحظات خون در رگهایش گردش برزخ گونۀ خود را آغاز کرده بود، داد! تا الان که چیزی به ظهر نمانده دوتا چاقو بادسته‌های کوچک و بزرگ و مدلهای مختلف در بدن مرد مشتری فرو رفته بود  با این تفاوت که چاقوی اول درکمرش قرارداشت وچاقوی دوم که تا همین لحظات پیش دردست قابیل بود پیاپی تکان می‌خورد، به این خاطر که قابیل پنجه‌اش را بردست مشتری که چاقو را لمس می‌کرد قفل کرد و سپس تلاش کرد با نوک چاقوی خود گوشت و رودۀ مرد مشتری را کمی جابجا کند. رفیق او نیز بیکار نبود و برای احتمال هم که شده با دست از عقب دهانش را چسبید که مبادا فریاد بکشد. "کارازمحکم کاری عیب نمی‌کنه"، این تصوری بود که ازسررفیق قابیل گذشت. امّا اگرمرد مشتری کمی ضعیف تربود و با همان ضربات کوبنده و برنده از پای می‌افتاد، دیگر رفیق قابیل مجبور نمی‌شد چاقو را از کمرش بیرون آورد و آن را در پهلویش فرو کند! رفیق قابیل نیزدستۀ چاقو را به دست دیگر مرد مشتری داد! این بار اگر مرد مشتری که پولی حدود پانصد هزار تومان و احتمالا بیشتر را با خود حمل می‌کرد و آن لحظه‌ها درکنار پایش به خون نشسته بود قدرت فریاد نیز می‌داشت، موفق نمیشد، نه به این خاطر که دست قابیل یا رفیقش گاه و بی‌گاه برای احتمال هم که شده، جلوی دهانش را می‌گرفت فقط به این خاطر که ازداخل یعنی درون گلویش مایع قرمزی فوران زد و دهانش پرازخون شد. همین بود که نتوانست فریاد بکشد و درهمان لحظات از پا افتاد و بی‌حرکت نقش زمین گشت.

آفتاب هنوز می‌تابید، هم در پشت جبهه هم درخود جبهه، حتی درخط مقدم و همان نقاطی که دوست هابیل ازسنگر خارج شد تا متهورانه و جسورانه برقلب تیز و برندۀ دشمن بتازد. دوست هابیل خیلی به دشمن نزدیک شد طوری که گلوله‌های آنها خیلی راحت از بدنش عبور نمودند و اوعاقبت بی‌حرکت و بی‌جان شد. هابیل شاهد و ناظراین صحنۀ غم انگیزبود، همین طورهم بعضی از دوستانش. او پیش خود فکر می‌کرد: حتماً باید همانجا خاکش کنیم، چونکه خودش گفته و سرانجام دوست هابیل نیزطبق وصیت خود درهمان نقطه‌ای که خونش درخاک فرو رفته بود ازنظرها پنهان شد و همانجا مقبره‌اش گردید. درپشت جبهه نیزقابیل و رفیقش بیکارنبودند و جسد مرد مشتری را درهمان جایی که بدنش مثله وخونش دلمه دلمه شده بود به خاک سپردند. اگرچه مرد مشتری موفق به فریاد کشیدن نشده بود امّا در عوض دوست هابیل چندین بار فریاد آزادی را در لحظات شهادت سر داده بود. به خاک سپردن مرد مشتری مثل به خاک سپردن دوست هابیل نبود. درجبهه خاک نرم و تازه بود امّا درآن خانۀ متروک که خالی ازهرگونه اجناس آنتیک و قند و شیرینی بود، تلخی مرگ بوی مسمومی را به راه انداخته بود. درثانی خاک اگر چه سفت نبود امّا در عوض روکشی از آجر و سنگ نما داشت. به ناچار به کمک یکدیگر دو سه ساعت تمام آجروسنگهای سفت و سخت را از کف زمین بیرون آوردند و خاک‌ها را به کناری ریختند و عاقبت گودالی کنده شد و جسد بیچاره و بی‌دفاع را درون گودال جای دادند و آجرها و سنگها مثل سابق در جای خود قرارگرفتند. خیلی راحت نبود امّا انجام شد. قابیل و رفیقش نفس راحتی کشیدند و سپس شروع به شمردن پولها نمودند.

ـ دویست و پنجاه هزار تومان!

ـ ارزشش رو داشت!

اگرخانواده هابیل به سراغش نفرستاده بودند به این زودی‌ها خیال برگشتن نداشت. هابیل گاه و بی‌گاه به خود می‌گفت:

ـ آدم یه لحظۀ دیگه روهم نمی‌تونه پیش‌بینی کنه .

اگر چه این حرف مثل نفس کشیدن همیشه با او بود و گاه و بی‌گاه درسرش می‌چرخید امّا یک بارخیلی خوب این معنا را حس کرد و آن وقتی بود که یک نامه به دستش رسید و او را به تهران فراخواند. چونکه خانوادۀ مرد مشتری به کمک پلیس علت مفقود شدن او را درون آن خانۀ متروک و قدیمی و دقیقاً زیرآجر فرش سنگ نما، یافته بودند  و این در زمانی بود که خنجر برهنۀ قابیل، پشت خمیده و خستۀ هابیل را شکافته و خون ازشکاف عمیقی بیرون زده و در یک شعاع بیچاره و ضعیف به خورشید پیوسته بود. یک قوۀ مرموز و پنهان هم چون حرارت و شعلۀ درون بدن، جریان و عبورخون هابیل را زیر نظرگرفته بود، امّا همین که جزئیات این واقعۀ شوم را به او رساندند، قوۀ مرموز و پنهان در یک لحظۀ حساس و فوق ادراک بشری خون را در رگهایش منجمد ساخت.

۲ بهمن ۱۳۶۰

Instagram: hasankhadem3