سلیمانِ مفقود
حسن خادم
داود از روی ناتوانی دستی روی صورت خود کشید و گفت:
ـ دیگه غصه خوردن فایدهای نداره. هرچی میخواسته بشه شده دیگه.
پدر سلیمان گفت:
ـ هرجا هست خوش و راحت باشه. خدا رحمتش کنه. هممون میمیریم.
ـ اینها آمرزیدهاند آقا یعقوب.
داود برادر سلیمان از جا برخاست. نگاهی سریع به زنها و مردهای همسایه و فامیلها انداخت و بعد بیرون رفت. از لای در بوی اسفند و کندر داخل فضای اطاق شد. مردها و زنها زیر لب زمزمه میکردند. در این میان آقا باقر همیشه دلش میخواست برای آقا یعقوب پدر سلیمان کاری انجام دهد چون که احساس میکرد به گردنش خیلی حق دارد. پسرش را او سرکار گذاشته بود. هر وقت هم دستش میرسید؛ کمکی میکرد. به همین روی؛ آقا باقر بیشتر از دیگر همسایههای حاضر شرمنده بود. از همانجا که زیر طاقچۀ اطاق نزدیک صندلی نشسته بود، زیرچشمی آقا یعقوب را نگاه میکرد. بعد احساس کرد بیش از گذشته ناتوان شده است. گفت:
ـ آقا یعقوب درست میشه، انشاءا... بر میگرده.
آقا یعقوب در پاسخ آقا باقر که مقابلش نشسته بود، گفت:
ـ نمیخوام برگرده... وقتی راضی شدم بره برای خدا بجنگه چنین انتظاری ندارم.
یکی از زنها به دختر بچهای که در کنارش نشسته بود، گفت:
ـ بدو برو بگو برای خانم سلطان نبات داغ بیارن.
دختر بچه از اطاق خارج شد. هرکسی چیزی میگفت و سعی میکرد خانوادۀ سلیمان را به نوعی دلداری بدهد. هاشم مردی که همیشه عمرش در سفر میگذشت و تنها ماهی یک بار در محله پیدایش میشد، گفت:
ـ چی از روزگار براتون بگم آقا یعقوب، چهها که نمیبینم. هرکسی یک راهی رو میگیره میره.
یک نفر از میان جمعیت گفت:
ـ بله، هرکسی یه طور از دنیا میره.
ـ در واقع هرکسی همونطور میمیره که زندگی میکنه...
ـ معلوم نیست با خداست.
هاشم گفت:
ـ خدا شاهده همین دیروز رسیدم اینجا. غروب بود. صبحش تو جاده بودم. ظهر نگه داشتم تا نهار بخورم جای شما خالی! مشغول نهار بودم که چشمم یه نفررو گرفت. تنها نشسته بود داشت نهارشو میخورد. روی تخت نشسته بود و گاهی هم یه نگاه به اطرافش میکرد. خوش و خرم و راحت.
داود با سینی چایی وارد شد. بعد دختر بچه به دنبالش در را بست و در جای اول خود نشست. چیزی در گوش زنی که در کنارش نشسته بود،گفت و ساکت شد. داود سینی چای را مقابل جمعیت میچرخاند. هاشم دنبالۀ حرفش را این طور ادامه داد:
ـ آشنا نبود. اما قیافش تو نظرم موند، خدارو شاهد میگیرم عین حقیقت رو میگم. خلاصه نهارو خوردم و جای شما خالی رفتم. تقریباً دو سه ساعتی گذشت. نزدیک یک پیچ دوتا ماشین سواری نگه داشته بود. تقریباً رفتنم مشکل بود. بوق زدم اما خودم پیاده شدم. تو جاده هیچکس نبود. اومدم لب جاده پائین رو نگاه کردم. چشمتون روز بد نبینه، یه هیجده چرخ ته دره بود. هر طوری بود مثل بقیه خودمو رسوندم پائین. خدا عاقبتمونو به خیر بگردونه. نمیتونم بگم براتون راننده چطوری مرده بود. به ظاهر طوریش نشده بود. آخه دیدید یه نفر مغزش میریزه بیرون. یا مثلا تیکه تیکه میشه هر تیکه شو از یه جایی بر میدارن، اما رانندۀ بیچاره میون تیکههای جلو و کنار ماشین گیر کرده بود. اینطور بگم تیکههای ماشین هیجده چرخ بدنشو گره زده بود!
ـ زنده بود؟!
ـ به! خدا پدرتو بیامرزه زنده بود؟ نه میخواست بلند شه نمیتونست!! من میگم رفته بود ته دره آهنها گرهاش زده بود، بعد شما میگید زنده بود!
ـ خب گاهی هم معجزه میشه!
ـ میفرمودید، بعدش؟
ـ دیگه چی میخواسته بشه؟ خیلی دلم براش سوخت. ماشین رو دور زدم از اون طرف رفتم زیرش. به اندازۀ یک سر و گردن دهن باز کرده بود. یه نگاه انداختم. یکدفعه تنم سرد شد. همونی بود که سر ظهر برای خودش تنها نشسته بود، داشت نهار میخورد! شکمش هم پاره شده بود.
نفسهایی که حبس شده بود، ناگهان آزاد شد. سکوت لحظههایی احساس و بار دیگر با سر و صدای استکانها و صحبت جمعیت شکسته شد:
ـ درسته مرگ خبر نمیکنه.
ـ روزگار بازیهای زیادی داره.
ـ آقا یعقوب یکم برای ما دعا کن، ما که غافلیم.
ـ ای بابا خجالتمون نده این چه حرفیه.
ـ حقیقتو گفتم.
ـ شب عزیزیه قدرشو بدونیم. انشاءا... یه خبری از سلیمان برسه تا خیال همه مون راحت بشه.
ـ دوستش دیروز اینجا بود. میگفت: روز حمله باهم بودیم. اون عقب بود. یکی دوبار هم پهلوی هم قرار گرفتیم. موقع پیشروی دیدم جلو میرفت بعد چند تا انفجار شد. یه تعدادی شهید شدن. سلیمان هم تو اون عده بود.
خانم سلطان مادر سلیمان گفت:
ـ آخه یه نشونه ای، چیزی، دلم برای همین میسوزه، هیچ اثری از بچم نمونده! به هر حال راضیم به رضای خدا!
ـ خب بله شما راست میگید. کاشکی یه علامتی، نشونهای، چیزی ازش میرسید تا خیالتون راحت بشه.
ـ خانم سلطان درست میگه. آدم نمیدونه زندهس یا شهید شده.
ـ شاید هم اسیر گرفتن.
ـ اگه هم بمبی چیزی بهش خورده، لااقل اثری ازش میمونه؛ نمیشه که هیچ نشونهای ازش باقی نمونده باشه.
خانم سلطان مقداری از نبات داغ را خورد و گفت:
ـ همین منو به فکر میندازه؛ میگم شاید زنده ست. شاید اسیر شده.
ـ اگه اسیر باشه نامهاش میاد.
ـ از خدا میخوام که خیال منو راحت کنه. تا حالا هرچی از خدا خواستم بهم داده. هرچی خواستم هیچوقت نا امیدم نکرده، هر آرزویی داشتم بهش رسیدم. از خدا میخوام یه جوری بهم بفهمونه چی به سر بچهام اومده.
ـ ناراحت نباش خانم سلطان خدا بزرگه... آخرش معلوم میشه.
ـ اصلاً چی شد که رفت جبهه، یکدفعه بیخبر؟
خانم سلطان مادر سلیمان گفت:
ـ والله چی بگم. تقریباً از یه ماه پیش هی اشاره میکرد. از سرکار که بر میگشت از جنگ و جبهه و دوستاش برام تعریف میکرد. میگفت بهترین دوستام رفتن جبهه. من میفهمیدم منظورش چیه. اما حرف رو عوض میکردم. میخواستم از این فکر و خیالها بیارمش بیرون. آخه من دوری سلیمان رو اصلا نمیتونم تحمل کنم.
و بعد به گریه افتاد و زنهای دیگر نیز با او همراهی کردند.
ـ خدا صبر بده...
ـ لا اله الا الله... استغفرالله...
ـ خدایا شکرت.
مادر سلیمان ادامه داد:
ـ خلاصه اینکه چند شب قبل رفتنش یه جعبه شیرینی خرید و اومد خونه وگفت:
ـ خیلی دوست دارم برم جبهه.
حرفی نزدم. اما نمیخواستم دلشو بشکونم. مونده بودم چی کار کنم. شب بعدشم یه مقدار سیب خرید آورد خونه. هیچوقت عادت نداشت خرید کنه. پولشو میداد به من. خودم میرفتم خرید. اما فهمیدم این کارها برای اینه که منو راضی کنه. من با جبهه رفتنش مخالف نبودم، فقط دوری شو نمیتونستم تحمل کنم. نمیدونم اینو فهمیده بود یا نه!؟ باز هم از جبهه و جنگ گفت... یه کمی مخالفت کردم اما زیاد نه. شب بعدشم یه پارچه پیراهنی برام خرید.
خانم سلطان دوباره اشک هایش را پاک کرد و اینطور ادامه داد:
ـ دیگه راضی شده بودم. اما بهش نگفتم. شب بعد یه هندونه خرید و آورد. هنوز هم تو یخچاله دلم نمیاد بخورم حیفم میآد! انگار همین یه ساعت پیش بود! بهم گفت:
ـ مادر جون اگه راضی هستی بگو.
هندونه رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین. گفتم:
ـ راضیم برو حالا که دوست داری. فرداش فهمیدم که همۀ کارهاشو قبلاً انجام داده بوده! فقط منتظر رضایت من بوده. یه روز دیگه هم گذشت. صبحش خداحافظی کرد و رفت. رفت که رفت.
آقا یعقوب گفت:
ـ داود بلند شو چایی بیار.
ـ بشین داود. راحت باش.
ـ بلند شو.
ـ ما که چایی نمیخوریم، دست شما درد نکنه!
داود استکانها را جمع کرد و از اطاق خارج شد و دقایقی بعد بار دیگربا یک سینی بزرگ چای داخل شد.
ساعتی دیگر نیز سپری گشت. جمعیت به سوی خانههای خود میرفتند. در این میان آقا باقر بیشتر از همه شرمنده بود. آنقدر احساسش پاک بود که برای بدست آوردن دل آقا یعقوب پیش خود آرزو کرده بود ای کاش میتوانست سلیمانِ مفقود را به نزد پدرش باز گرداند، فقط خودش به تنهایی. اما آخر شب سرش را به زیر انداخت و به همراه بعضی اهالی محل آنجا را ترک گفت.
شب به سمت ژرفای مرموز خود پیش میرفت. مادر سلیمانِ مفقود یک دم دعا میکرد. داود اطاق را جمع و جور کرد و در گوشهای نشست. جمعیت اهل خانه موجی از نا امیدی و سردرگمی در خود احساس میکردند. یعقوب پدر سلیمان مقابل خانم سلطان نشست و همان وقت زنش گفت:
ـ فقط خدا میدونه بچهام الان کجاست.
یعقوب پدر سلیمانِ مفقود گفت:
ـ پیش خداست!
مادر سلیمان گفت:
ـ آخه از کجا مطمئنی؟
داود گفت:
ـ خب معلومه دیگه دوستش اونجا بوده، دیده.
مادر سلیمان گفت:
ـ آخه هیچ اثری ازش نمونده، چطور ممکنه؟ امّاچقدر خوب میشد اگه ردشو پیدا میکردیم. ای خدا خودت درست کن! تو که به انجام هر کاری قادری! نمیفهمم چه سرّی تو این هست که نباید هیچ تیکه از تن بچهام برگرده!
بعد سرش را پائین انداخت. اشک بیاختیار فرو میریخت. یعقوب پدر سلیمان گفت:
ـ بس کن دیگه زن. تمومش کن. چرا راضی نمیشی به رضای حق!
ـ من راضیم. اما حرف من چیز دیگه ئیه. من نمیفهمم دیگه باید چطوری ایمان داشت!؟
یعقوب گفت:
ـ چطور؟
ـ به خودم میگم اگه ایمانم خیلی زیاد بود، از خدا میخواستم همین ساعت یا همین الان به من میفهموندکه چه بلایی سر بچهام اومده! اسیر شده، شهید شده، زخمی شده، زندهست، الان کجاست؟ خدا قادره همین ساعت برامون روشن کنه چی شده مگه اینطور نیست؟
ـ چرا همین طوره. اما خیلیها وضعشون مثل ماست، نمیدونن بچه شون اسیر شده یا شهید شده... بلند شو دیگه، مگه نمیخواهی بخوابی؟
ـ خواب نمیرم دست خودم نیست.
داود برادر بزرگ سلیمانِ مفقود از اطاق خارج شد و دقایقی بعد با یک هندوانۀ بزرگ و یک چاقوی دسته سیاه داخل اطاق شد.
مادر سلیمان با تعجب به داود گفت:
ـ اینو چرا آوردی ببر نمیتونم بخورم.
یعقوب پدر سلیمانِ مفقود در حالی که هندوانه و چاقو را از دست داود میگرفت، گفت:
ـ چی چی رو نمیتونم بخورم. تبرّکه باید بخوری!
ـ آخه چطوری دلم میآد، اینو سلیمان خریده بود. برو یه میوۀ دیگه بیار. بدون سلیمان از گلوم پائین نمیره... برو سیب بیار.
یعقوب گفت:
ـ خب دیگه تو هم. بیشتر از این بمونه خراب میشه، من گفتم بیاره، نمیخوام زحمت بچهام بیفایده بشه.
بعد رو به داود کرد و گفت:
ـ پس کو سینی؟
داود از روی طاقچه سینی مسی گردی را برداشت و به دست پدرش داد. مادر سلیمان گفت:
ـ حیفه نشکون. بگذار بمونه!
ـ چی چی رو حیفه. حیف بچم بود که رفت! میخواهی زحمت سلیمان رو به هدر بدی. هندونه به این سنگینی را کول کرده آورده خونه، میخواهی بگذاری بگنده؟
ـ کاشکی میشد یادگاری نگرش داشت.
ـ اون پیرهنی که برات خریده، یادگاری نگرش دار.
بعد چاقوی دسته سیاه را میان پنجهاش فشرد و هندوانه را داخل سینی مسی قرار داد. همان موقع گفت:
ـ چقدرم سرده!
ـ تو یخچال بوده.
مادر سلیمانِ مفقود سرش را با حسرت تکانی داد. به یاد لحظهای افتاد که هندوانه را از دستش گرفته بود. یعقوب پدر سلیمان لبۀ تیز چاقو را روی شکم هندوانه قرار داد و با یک فشار آن را از هم شکافت. ناگهان هر سه مثل برق از جای خود کنده شدند. به نظرشان آمد اطاق میلرزید! زبان داود بند آمده بود. مادر سلیمان خدا را دید و یعقوب پدرش پنجۀ لرزان خود را بست و سعی کرد هوا را در مشتش خفه کند. همان وقت با صدایی پر از حیرت و هیبت گفت:
ـ خدایا به ما رحم کن. یا رحمان و یا رحیم!
چاقو از شکاف هندوانه جدا شد و روی سینی قرار گرفت. بادی معطر از پنجره داخل فضای اطاق شد و شروع کرد به گردش کردن.
از شکاف هندوانه خون بیرون میزد!
دی ۱۳۶۴
* از «دروازۀ مغرب» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹
نظرات