در اتوبوس به سمت قزوین
فرانک مستوفی
فایده ی رمانهایی که تحلیل میکردم اینجا کاملن ملموس میشد. ذهن آماده بود و قلم به شیوایی پوست کاغذهای سفید را میخراشید همانگونه که سیاستمداران قلب و روح ما را میخراشیدند. نزدیک به چهار سال از دولت اصولگرای تندروی نهم گذشته بود، نزدیک به چهار سال از آن همه شعارهای پوپولیستی انتخاباتی احمدینژاد گذشته بود در عین حال وضعیت معیشت مردم، کودکان کار، اعتیاد و فحشا روز به روز بدتر و برعکس وضعیت اختلاسگران، رانتخواران و رشوه بگیران بهتر میشد.
هیچ تمایلی به شرکت در انتخابات دهم نداشتم، درست مثل دولت نهم. هر روز که به خیابانهای شلوغ و پر سر و صدای شهر پا میگذاشتم با حس عجیبی به خانه بر میگشتم. حسی که گفتنی نبود، لمس نمیشد، طعم نداشت ولی درونت اشباع میشد از دلزدگی، ترس، فلاکت، نکبت و شکافی شرمآور بین آن همه ارزشهایی که در بوق میکردند و چیزی که وجود داشت.
یک هفته از آمدن مرسده گذشت که رضا زنگ زد. حس عجیبی داشتم. در حالی که دست پاچه شدم، تقلا کردم تا سلامتش برایم ثابت نشده قاطی نشوم. با تردید او را دعوت کردم تا مرسده هم او را ببیند ولی از سفری به تبریز که کارخانه آنجا بود حرف زد و عذر خواست. برای اولین بار چنین تجربهی خوشایندی از نپذیرفتن دعوتم را تجربه کردم.
در پایان مکالمه گفت: «ولی قبل از رفتن دوست دارم ببینمت.»
گفتم: «مرسده قراره با دوست پسرش که اتریشیه بیاد، خیلی کار دارم.»
چه سخت بود بین دو نیرو کش آمدن، تردید داشتن و انتخاب درست!
«هنوزم داری ناز میکنی؟! ببین سی سال گذشت مثل باد، من نمیتونم سی سال دیگه منتظرت بمونم.»
او حق داشت، پس پذیرفتم. به پسرانم از این ملاقات حرفی نزدم. نمیخواستم تا از ماجرای اعتیادش مطمئن نشدم چیزی بدانند. رضا در رستوران پایین محوطهی برج منتظرم نشسته بود، جایی که با دیدن تعدادی از بازیگران دریافتم پاتوق هنری است. رضا خوش لباستر از قبل و جوانتر به نظر میرسید.
از خودم در حیرت بودم. من که در جوانی احساسی از او در تنم وزن نمیگرفت چرا اینک صدای قلبم به شماره میافتد؟ از هوا و پسرها که حرف زد به مرسده رسید:
«خب که گفتی داره با دوست پسرش میاد ایران؟ دوستش ایرانیه؟
»... نه اتریشیه، سه هفته هستن که قراره دو هفته بریم اصفهان و شیراز و یزد.»
«اوه آفرین به تو، چه روشنفکر، اونوقت به فامیلاتم معرفیاش میکنی یا مخفی میاد مخفی برمیگرده!؟»
«چرا باید پنهون کنم؟ اول اینکه شاید ازدواج کردن، بعدشم از ایران رفته که زندگی کنه، مثل تموم دخترای دنیا که آزادن هر جور میخوان تصمیم بگیرن، بعدم من به هیچکس اجازهی دخالت نمیدم!»
«خب حالا نوبت توئه، منتظر من بودی که تا حالا ازدواج نکردی؟!»
از خندههای لوند مردی که برای یک زن دلفریبی میکرد خوشم میآمد. سعی کردم ذهنیت مسموم ابتلا به اعتیادش را از سرم بیرون کنم تا از بودن در لحظه لذت ببرم. از بیژن، از برادرانم، از دختر عمویش زهرا، که دوستم بود و به خاطر تجاوز کارمند آتشنشانی در سیزده سالگی شوهرش دادند، حرف زدیم تا ماجرای کارخانهاش که با ارث پدری و تلاش شبانهروزی ساخته بود ولی ناراضی بود. میگفت ورود بیرویهی کالاهای درجه سوم چینی به کشور از طریق اسکلههای غیرقانونی تولیدات داخلی را تهدید میکند. باز هم حرف به سیاست کشیده شد. سیاستی که نمیگذاشت آب خوش از گلوی مردمانش پایین برود.
در ترافیک اتوبان به سمت خانه به جزئیات رفتارش فکر میکردم ولی هیچ نشانهای از اعتیاد نمیدیدم. قرار بعدی نوروز تمام میشد چرا که با برگشتن او از تبریز من و فرزندانم در سفر بودیم. شاید در تعطیلات میتوانستم با مرسده از نگرانی و ارتباطم با رضا حرف بزنم، هنوز اطمینان نداشتم. در کنار نوشتن فیلمنامه، صبح که خیابانها خلوتتر بود، خرید میکردم و عصرها خانهتکانی.
از شادمانی دیدن دخترم در پوستم نمیگنجیدم. با تلفنِ ژاله برای چهلم مادرش با او همراه شدم. پدرش تمایل داشت یک مجلس ترحیم در خانهای بگیرد که یادآور نوجوانیهای ژاله و بیژن بود.
در اتوبوس به سمت قزوین که میرفتیم هر دو دلمان میخواست به نوجوانی برگردیم. دومین روز اقامتم در خانهی آنها بیژن از کارهایی پرسید که نوشته بودم. وقتی گفتم رمانی نیمه نوشته دارم که باید تمومش کنم گفت:
«اتفاقن یکی از دوستای ما مترجمه، خیلی از ناشرا رو میشناسه، میتونم معرفیاش کنم کمکت کنه.»
پرسیدم: «زنه یا مرد؟»
«زنه، فکر کنم همسن خودمونه…»
«اِ چه خوب، باشه، اسمش چیه؟»
«مهسا ... مهسا میر…»
از روی صندلی جستم و با قلبی که میخواست از دهانم بیرون بپرد ادامهی حرفش را کامل کردم:
«... میرجهانی؟!»
«آره ... چطور؟»
«اوه خدااااااااااااااااااااای من ... مهسا همکلاسی دبیرستانمه، ژاله یادشه…»
پیدا کردن بهترین دوستان دوران دبیرستانم بعد از سی سال، به ستارهی گم شدهای در کویر میمانست که به موقع به فریادت میرسد و مهسا و همشاگردیهای دیگری که پیدا شدند ستارهی دنبالهداری را شبیه بودند که آسمان زندگی را برایم نورانی کردند.
هنوز در این هیجان بیسابقه که با دیدار دخترم تکمیل میشد، خیالپردازی میکردم که یک روز به آمدنِ مرسده، روز به نیمه نرسیده بود که مهرداد به خانه آمد. نگرانی از چشمهایش بیرون زده بود درعین حال طور دیگری رفتار میکرد. این دوگانگی مرا از عالم هیجان بیرون کشید.
«چیزی شده مهرداد؟! چیزی که میخوای بگی ولی نمیتونی. بگو به من…»
ابتدا انکار کرد. او نمیدانست که یک فرزند نمیتواند مادرش را فریب دهد، پیله کردم.
«چه اتفاقی افتاده؟ اضطراب از هر مژهات داره پایین میریزه، حرف بزن…»
«من ... من میترسم شما سکته کنین…»
«با این حرفا که بیشتر منو سکته میدی! سکته نمیکنم حرف بزن…»
«پس خواهش میکنم آروم باشین، باشه ...؟ یادتونه دو ماه پیش تو محوطه اون مردی رو که بهتون معرفی کردم که اتفاقن شمام خوشتون نیومد؟ که گفتم اینجا آژانس تاکسی تلفنی داره؟! خب من باهاش در مورد پولی که دست آقای قهرمانی دادین صحبت کردم که یه پراید دست دوم بخریم بذاریم آژانس کار کنه با ماشین، بعد گفت نه اونطوری سند به نام مامانت میشه و من اخلاقم اینه که با زن کار نمیکنم ولی اگه پولو بگیری بدی، من با تو قرارداد مینویسم و شما رو در آژانس سهیم میکنم، قول میدم سه ماهه پولت دو برابر بشه…»
«خب حالا آخرشو بگو…»
«هیچی… پولو از آقای قهرمانی گرفتم دادم بهش، پولی که دو روز پیش دادم به شما سودی بود که گودرزی داد ولی الان که اومدم تو مجتمع، نگهبان برج که اونم بهش پول داده گفت گودرزی دیشب فرار کرده!»
بخشی از رمان «آرزوهای کال» جلد سوم، نشر مهری، لندن ۲۰۲۰. برای خرید ایمیل بفرستید
نظرات