اسب رام نشو

فرانک مستوفی

 

نوروز با گرم شدن آهستۀ زمین و رویش گلها داشت میرسید و همه منتظر آن شادی سیال، شیرین و امیدبخشی بودیم که همراه خود میآورد. نیمکت مدرسه‌ها از یک هفته به نوروز خالی می‌ماند، چمدان‌ها بسته و جاده‌ها شلوغ می‌شد. خواهر بزرگ ابی، افسانه، که در تهران زندگی می‌کرد، مانند سال‌های گذشته میزبانی‌اش را اعلام کرده بود. 

صبح بیست‌وپنجم اسفند ابتدا جادۀ خراسان را بدون استراحت رد کردیم تا در "ناهار خوران"، منطقه‌ای کوهستانی نزدیک گرگان، شب را بمانیم و روز بعد به سمت تهران حرکت کنیم. ناهارخوران برایم بیشتر از یک شهر زیبای شمالی بود که ابی و بچه‌ها هیچکدام نمی‌دانستند. حالا برایم شده بود نوستالژی!

اولین بار همسر اولم، محمود، مرا به این بهشت کوچک آورد. در سال دو بار به این بهشت گمشده می‌آمدیم که هم آفتابی با عطر گلها داشت و هم هوایی مرطوب که آدم را در هوا معلق نگه می‌داشت. من در این نقطه از زمین، همیشه بیشتر عاشق دنیا می‌شدم و رنج‌هایم را به آسمان نیلی و زمین زمردیاش می‌سپردم.

ابی هم دلبستگی خاصی داشت، شاید برای او هم یادآور روزها و شب‌هایی بود که من در آنها حضور نداشتم و فقط این نقطه از دنیا بود که ما را در مرز مشترکی بطور موقت آرام و سرخوش به هم پیوند می‌زد. مهرداد و مرسده دوباره سرخوشیشان را لابه‌لای درختان پیدا می‌کردند و صورتشان بیشتر از همیشه در قاب شادی می‌خندید. هنگام خواب صدای زوزۀ شغال‌ها نمی‌گذاشت چشمهایم سنگین شوند. صدای خروپف ابی تمام اتاق را تسخیر کرده بود و من به این موضوع می‌اندیشیدم که چه ساده، با یک مرگ یا جدایی بین دو نفر فاصله می‌افتد و نفر سوم جایگزین می‌شود. آن شب به این اندیشیدم که اگر ابی از زندگی‌ام بیرون برود، نفر بعدی چه کسی خواهد بود؟ هم برای من و هم برای او؟! 

صبح با آواز پرنده‌ها از میان ملافه‌ها بیرون آمدم. صبحانه را در جنگل گلستان خوردیم و راه افتادیم. به میدان آزادی که نزدیک شدیم، میدانی که سمبل تهران دورۀ پهلوی بود و شهری که در آن پا به دنیا گذاشته بودم، حتا از بوی دود ترافیک‌اش حس غربتام گ م میشد!

آنقدر در رؤیاهای قدیمی پرسه می‌زدم که وقتی واویلای همسرم را شنیدم تازه متوجۀ سیل عظیم جمعیت شدم که به سمت میدان انقلاب در حرکت بودند. باز چه خبر شده بود؟ همه سیاهپوش و سر درگریبان با شعارهایی که بوی غم می‌داد. پیچ رادیو را ابی روشن کرد و دقایقی بعد گزارش ترافیک و شلوغی خیابان‌ها برای رسیدن جمعیت به نماز جمعۀ دانشگاه تهران و خداحافظی با سیداحمد خمینی یادگار از آن شنیده می‌شد. ابی خسته از چندین ساعت رانندگی بی‌وقفه، کلافه رهسپار کوچه پس کوچه‌ها شد هرچند راهمان طولانی و خستگیمان دو چندان می‌شد و هیچکدام حوصلۀ یکدیگر را نداشتیم. 

با دو ساعت تأخیر زنگ خانۀ افسانه را فشردیم. همسر افسانه از افسران عالی‌رتبۀ شاه بود که حین انقلاب با چند ماه زندگی مخفی و دربه‌دری با وساطت دوستان مادرشوهرم که با آیت‌اله طالقانی آشنا بودند به طور معجزه‌آسایی از مرگ نجات پیدا کرد و بازنشسته شد.

از پرند شنیده بودم که افسانه و ایرج زمانی برو بیایی داشته‌اند و حالا در چهاردیواری یک آپارتمان به کانال داریوش همایون دلخوش بودند. در خانوادۀ آنها هنوز او را که بسیار آرام و نیک اخلاق بود جناب سرهنگ صدا میزدند. خوبی این خانه این بود که مهرداد و مرسده به همان اندازه احترام داشتند که در فامیل پدریشان و همانقدر دوست داشته می‌شدند که در فامیل خودم.

ابی جرأت کوچکترین پرخاش و بهانه‌گیری نداشت چون می‌دانست همه طرفدار من و فرزندانم هستند. چه خوشحالی عمیقی در دلم حس می‌کردم وقتی به این می‌اندیشیدم که یک هفته دندان‌قروچه و تیک‌های عصبی همسر زنده از جنگ رهیده‌ام را نم‌یبینم.

عصر دومین روز چند تن از دوستان قدیمی افسانه که من فقط نادیا را در بین آنها می‌شناختم، برای دیدن ما آمدند. همسر نادیا مهندس شرکت نفت بود که در جزیرۀ ابوموسی کار می‌کرد. حلقۀ مهمان‌ها که تکمیل شد مثل همیشه بحث سیاسی، مهمان‌خواندۀ مجلس شد و همه از حرکت تازۀ رهبر حرف می‌زدند که در پیام نورزوی سال هفتادوچهار ۱۸۷ آیت‌اله خامنه‌ای آنرا سال انضباط مالی و اقتصادی نامید و از مردم خواست مراقب مسائل مالیشان باشند تا دچار مشکل نگردند.

نقدونظرها تا میز شام هم ادامه‌دار شد و تازه پس از شام و شراب بود که تا پاسی از شب را به رقصیدن، گپ زدن و نوشیدن گذراندیم. از یادآوری خاطرات گذشتۀ افسانه و همسرش فهمیدم سالها پیش در مجتمع بزرگی با خانوادۀ نادیا همسایه شده‌اند و این دوستی همچنان ادامه داشت.

ابی، اوائل ازدواج برایم تعریف می‌کرد که پس از جدایی از همسر اولش، برای یافتن کار جدید به تهران آمده و مدت زیادی در خانۀ افسانه زندگی کرده ولی اینها دلیلی نمی‌شد آن شب تا خرخره مشروب بخورد و در نبود همسر نادیا کمر او را در دستانش بچرخاند! در باو ر من، همسرم در انتخاب رفتار آزاد بود همانطور که او آزادی رفتارم را خطکشی نمی کرد ولی با این رفتار می‌خواست چه بگوید؟ آیا می‌خواست از همان ترفندی استفاده کند که خیلی از آدم‌های دیگر وقتی به این نقطه می‌رسیدند استفاده می‌کردند؟ تحریک حس حسادت شریک زندگی یا در کانون توجه قرار گرفتن بجای حل مشکل؟!

ساعت از نیمه گذشته بود. هیچ مهمانی جز نادیا و دو فرزندش نمانده بود. بچه‌ها سرگرم بازی و ما بزرگترها گیلاس‌های شراب، بشقاب‌های میوه و آجیل را به آشپزخانه می‌بردیم. صدای ابی در فضای خانه پیچید: «ماشین کجاست می‌خوام نادیا رو برسونم.» من گمان می‌کردم نادیا با ماشین خودش آمده که با خیال راحت تا پاسی از شب پابه‌پای صاحبخانه سالن را متر می‌کند و حالا انتظار داشتم مخالفت کند که نکرد!

بخشی از رمان «آرزوهای کال» جلد دوم، نشر مهری، لندن ۲۰۲۰. برای خرید ایمیل بفرستید