برای مسابقه انشای ایرون
نانوا
میترا مفیدی
بچه که بودم، دلم میخواست نانوا بشوم. خانهمان در دانشکده کشاورزی کرج بود و درست از در دانشکده که بیرون میرفتی، وارده ده کرج میشدی. دهکدهای تمیز و کوچک که در دل شهر کرج واقع شده بود و نام ویژهای نداشت، همانطور به «ده کرج» معروف بود. باغبانهایی که در دانشکده کار میکردند معمولا از اهالی همین ده بودند. خودشان روزها در دانشکده کار میکردند و زن و دخترهایشان هم گهگاه در کارهای خانه، به خانواده استادان که در محل دانشکده کشاورزی میزیستند، کمک میکردند.
یکی از این باغبانها مشهدی عباس بود، تا آنجا که به یاد دارم، مشهدی عباس همیشه از کمر درد مینالید، ریش تُنُکِ سفیدی داشت و همیشه روی شلوار گشاد سیاهش لبادهای میپوشید که زیاد بلند نبود و کمر بند پهنی هم روی آن میبست که دامن لباده را عین شلیته میکرد. زنش عالمتاج، قیافه زمختی داشت. چشمهایش سیاه و نافذ و لبهایش به هم فشرده و قلوهای بود. همیشه اخم میکرد. انگار با خودش هم قهر بود. لچک کوچکی به سر میبست که به زحمت موهای زبر و مشکیاش را میپوشاند. ولی برخلاف ظاهر خشنش، بسیار مهربان بود. یکی از لذتهای زمان کودکی من این بود که به خانه مشهدی عباس و عالمتاج، در ده کرج بروم و هنگام غروب کنار تنور نانوائی نبات علی بایستم و به حرکات ماهرانه دست های زبر و زمخت زنش «عروس» چشم بدوزم که خمیر را چگونه مالش میدهد تا بعد نباتعلی نان را به تنور بچسباند. نباتعلی پسر مشهدی عباس بود و تمام اهالی «ده کرج» به همسر او «عروس» میگفتند. نام واقعی عروس را هنوز هم نمیدانم. ولی درست به یاد میآورم که چه دستهای پرقدرتی داشت. «عروس» برای من سمبل زمان کودکیم بود. حتی گاهی شب ها توی خواب خودم را می دیدم که در شکل و شمایل «عروس» کنار تنور نشستهام و نانها را چونه میگیرم و مست بوی نان تازه هستم. چقدر عروس با صلابت بود و من چقدر دلم می خواست مثل او نانوا بودم.
بزرگتر که شدم، تصمیم گرفتم معلم بشوم. کلاس ششم دبستان بودم که هوس معلم شدن به سرم زد. علتش هم خانم ریاحی بود، معلم کلاس ششم. خانم ریاحی چادری بود و علاقه عجیبی به چادرش داشت. حتی سر کلاس هم بدون چادر نمیآمد. آرام و با طما نینه صحبت میکرد. بسیار با تقوا بود. هنوز هم معتقدم که اگر یک مسلمان درست و حسابی توی دنیا باشد همان خانم ریاحی، معلم کلاس ششم خودمان است. خیلی دلسوز بود. گاهی وقتها به حال و روز شاگردهایش که اکثرا از خانوادههای تنگدست و فقیر کرج بودند، دل میسوزاند و حتی برایشان اشک میریخت. نمیدانم آن زمان چقدر حقوق میگرفت، همین قدر یادم هست که مرتب برای بچههایی که احتیاج داشتند کفش و لباس میخرید. هر روز صبح از تهران با اتوبوس راهی کرج میشد. غذای مختصری در قابلمه میگذاشت و با خود میآورد.
من جزو شاگردانی بودم که ناهار در مدرسه میماندم. همیشه هم با خانم ریاحی ناهار میخوردم، چون مرا خیلی دوست داشت. میگفت بچه باسوادی هستم. به قدری خانم ریاحی را دوست داشتم که عصرها وقتی به خانه میرسیدم، به هوای این که باید درس بخوانم، خود را توی اتاقم حبس میکردم و جلوی آیینه ادای خانم ریاحی را در میآوردم. در عالم بچگی همیشه فقط با خودم بازی میکردم. یک چادر به سر میکشیدم و خانم ریاحی میشدم. با بچهها حرف میزدم، آنها را نصیحت میکردم و برایشان تکههایی از گلستان و بوستان را میخواندم. معلمی شغل دلخواه و رویائیم شده بود. وقتی سال تحصیلی به پایان رسید، خانم ریاحی را به تهران منتقل کردند. تا آمدم غصه دوری او را بخورم، وارد دبیرستان شدم و دنیایم به ناگهان عوض شد. اینجا هوس تازهای به سرم زد. نویسنده شدن!
هر چه کتاب بود میخواندم، پرشتاب و عجولانه، هر چه میدیدم مینوشتم. بله من حتما باید نویسنده می شدم، آن هم نویسندهای مثلآقای آقای نجفی!
آقای نجفی، یا به قول ما بچهها «آقا نجفی» جوان بلند بالای نزدیکبینی بود که موقع حرف زدن، اگر صدایش را نمیشنیدی، فکر میکردی یک مجسمه ساکن و صامت است. چون از زیر عینک کلفت ذره بینی بدون این که مژه بزند، توی چشمهای آدم زل میزد و لبهایش آنچنان در میان سبیل انبوهش گم شده بود که هیچ حرکتی نداشت. موهایش را یک طرفی به سمت چپ شانه میزد و ما خیال میکردیم هر روز صبح موهایش را پوش میدهد و تافت میزند. او معلم انشای کلاس هشتم ما بود.
آن وقتها کرج برای معلمهای جوانی که سرشان بوی قرمه سبزی میداد، تقریبا به عنوان تبعیدگاه بود. هرکسی کمی گردن میجنباند، بلافاصله به کرج منتقل میشد. اوایل ما نمیدانستیم که آقای نجفی یک نویسنده است ولی وقتی به اصرار او کتاب «پیاده شطرنج» را خواندیم و مجبور شدیم در باره آن انشائی بنویسیم، احساس کردیم که این کتاب برای آقا نجفی عزیزتر از یک کتاب عادی و خواندنی است. عاقبت فهیمدیم که خود او نویسنده کتاب است و نام روی جلد کتاب،( فریدون تنکابنی) نام حقیقی اوست. آقا نجفی اسم مستعاری بود که معلم انشایمان از روی شخصیت یکی از قصههایش برای خود انتخاب کرده بود.
اولین باری که تصمیم گرفتم به طور قطع نویسنده شوم، روزی بود که آقا نجفی موضوع انشایی داده بود به این مضمون «زندگی یک حیوان از زبان خودش» تقریبا تمام بچهها خودشان را در قالب حیوانات ملوسی مثل گربه و بلبل و آهو و غیره برده بودند. من قصهای نوشتم که تا آخر معلوم نمیشد چه حیوانی هستم. فقط در آخرین جمله همه میفهمیدند که از زبان یک مار عینکی سخن میگویم. وقتی خواندن انشایم به پایان رسید، یک لحظه کلاس ساکت ماند و بعد آقا نجفی در میان حیرت و ناباوری من شروع کرد به کف زدن و پشت سر او همه بچهها برایم کف زدند. نمره هیجده را گرفتم و بیتردید تصمیم گرفتم نویسنده بشوم؛ آنهم نویسندهای به چیره دستی آقا نجفی!
بعد از انتقالِ "آقانجفی" از کرج، یک روزنامه نگا رِ معروف که برایِ بازدیدِ کوتاهی به مدرسه یِ ما آمده بود، به استعدادِ من در نویسندگی پی برد، تصمیم گرفت که معلمِ انشایِ ما بشود، این خبر را خانمِ مدیر در یکی از روزهایِ هفته داد. او بچهها را به صف کرد و گفت:
دکتر سیروسِ آموزگار، نویسنده عالیقدری که هفته پیش میهمان ما بود، به خاطر استعدادی که در چند تا از بچهها دیده از این به بعد سهشنبهها به عنوان معلم انشا به کرج خواهد آمد. بعد هم مرا سر صف برد و از طرف دکتر آموزگار، کتابی به دستم داد و گفت که نوشته کوتاهم همین هفته در مجلهی روشنفکر چاپ خواهد شد. گیج شده بودم، چشمهایم میسوخت، باورم نمیشد، قصهیِ من در مجله چاپ شود؟؟ چه کسی فکر میکرد به این آسانی و سرعت نویسنده شوم؟ در شانزده سالگی به بزرگترین آرزو و هدفم دست یافته بودم.
باز هم نوشتم و باز هم خواندم. با راهنمائی و پشتیبانیِ دکتر آموزگار، با روزنامهها و مجلهها همکاری کردم. طبعا رشته تحصیلیم نیز نویسندگی و روزنامه نگاری شد.
با وجودی که ازدواج کردم و بچه دار شدم باز هم به نوشتن ادامه دادم تا این که بالاخره مدیر مسئول و سردبیر یک نشریه هفتگی شدم. حالا میشد گفت که من هم یک نویسنده حرفهای هستم.
سرو صدای انقلاب که بلند شد، کاسه کوزه نویسندگی من هم به هم ریخت. اول نشریهام را منحل کردند، بعد هم بیتامل به وزارت آموزش و پرورش منتقلم کردند و شدم معلم کلاس چهارم تجربی. دیگر وقت نوشتن نداشتم. تمام هوش و حواسم متوجه شاگردانم بود. دختران جوانی که در یکی از جنوبیترین محلات تهران درس میخواندند و از تمام مزایای زندگی محصلهای بالای شهر بینصیب بودند، اما در میانشان استعدادهای بینظیر یافت میشد.
کلاسهای درس من بعد از ظهر بود. صبحها با عجله بچهام را به کودکستان میرساندم و غذائی سرهم میکردم و با اتوبوس از میدان تجریش راه میافتادم، حدود دو ساعت در راه بودم تا به قلعه مرغی میرسیدم و آنجا نفسم باز میشد، احساس میکردم در خانه واقعی خود هستم، احساس میکردم خانم ریاحی شدهام، همان خانم ریاحی ولی نه با چادر، بلکه با چارقد و مانتوی اسلامی!
زندگی شاگردانم در آن محله جنوبی تهران زندگی خودم شده بود. گاهی وقتها با تمام خستگی و رفت و آمد و شلوغی که در روز پشت سر گذاشته بودم، تا نیمه شب بیدار میماندم و برای شاگردانم دستور زبان فارسی را به شیوه ساده مینوشتم. اگر چه معلمی خلاقیت نویسندگی را نداشت، ولی به هر حال ارضایم میکرد. دیگر مجبور نبودم جلو آیینه راه بروم و ادای خانم معلمها را در بیاورم. حالا یک معلم واقعی شده بودم.
چرخ گردون میگردید و من شادمانه با گردشش میرقصیدم.
اما با پایان سال تحصیلی، دوره معلمی من هم به پایان رسید. گزارشی از طرف مدیر دبیرستان به اداره آموزش و پرورش ناحیه رسیده بود که فلانی یک نویسنده طاغوتی است که به بهانه موضوعهای مشکوک انشاء بچهها را منحرف میکند. البته هیچ مدرک دندانگیری در مورد طاغوتی بودن من در دست نداشتند.
به همین دلیل هم نتوانستند بیرونم کنند ولی به دور افتاده ترین مخروبهای که در انتهای جاده ساوه قرار داشت منتقلم کردند. انتهای جاده ساوه، انتهای راه معلمی من بود.
بعد از آن، همه چیز به سرعت عوض شد، تند بادی که با آن انتقال در زندگیم وزید به سرعت تبدیل به توفان و گردباد شد و این گردباد به چندین هزار کیلومتر دورتر از وطن پرتابم کرد. یک روز به خود آمدم که در اینجا بودم بی زبان، ناآشنا، غریبه...
امروز خود را در هیبت «عروس» میبینم. پشت پیشخوان این نانوایی میایستم، ابلهانه به روی مشتریهای بیگانه لبخند میزنم و دستهای زبر و زمختم چونه خمیرهای کوچک را ورز میدهند.
نانها را روی سینی میچینم و توی تنور مدرن این نانوایی کوچک که در دل یک محله دور افتاده، در سی کیلومتری شهر مونیخ است، میگذارم. سعی میکنم نانهایم خوش رنگ و خوش طعم باشد، میکوشم که نانوای ساعی و پسندیدهای باشم.
امروز غروب وقتی با کمال میل و رغبت، دانههای کنجد را روی نانهای کوچک میپاشیدم و گوشه لبهایم به لبخندی رضایت آمیز باز بود، احساس میکردم که در زندگی به هر آرزوئی که داشتهام رسیدهام. حالا اگر این رسیدن ها وارونه و معکوس بوده، دیگر گناهش گردن کسی نیست.
بچه که بودم، دلم می خواست نانوا شوم .....
مامندورف
سال ۱۹۹۹
بسیار زیبا بود. نانوایی «عروس» در مامندورف. چقدر با مسما.
چه فارسى سالمى! بيشتر بنويسيد در اين سايت.