خاطرات روزهای کرونایی

کابوس های شب های کرونایی، ... مرگ، مرگ و دیگر هیچ ...

فیروزه خطیبی
 

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

- خیام
 

عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان می‌پرد و به آواز بلند می‌گوید وای وای وای بر ساکنان زمین.
- چاه بابل، رضا قاصمی

 

این روزها احساس می کنم با مرگ و در کنار مرگ در سایه روشن یک شب غریب قدم می زنم. با هم - با مرگ - از کنار جوی آبی رد می شویم و مرگ سیگاری روشن می کند و کبریتش زیر پایمان، روی آسفالت باران خورده خاموش می شود. او این روزها رودررو و بی تعارف است. مرگ را می گویم. دیگر از گوشه چشم، یواشکی سرک نمی کشد یا بی خبر و ناگهانی سرنمی رسد تا شگفت زده مان کند. او در این روزهای کرونایی، شمشیرش را از رو بسته و بر اسب سیاهش نشسته و تنها جولانگرمیدان نبردی نابرابر است. نبرد میان شوالیه مرگ و انسان همیشه درتلاش بقا!

این روزها،  دیگر لازم نیست به دنبال معنی مرگ یا راز هستی، فیلم های فلسفی اینگمار برگمن را بررسی کنیم و یا در فیلم های وودی آلن به بازی با مرگ بخندیم.  مرگ همه جا در کمین است. بال های سرد و سنگین اش همه جا گسترده است. سایه شومش همه جا را پوشانده و  تیغ شمشیر کرونایی اش همچنان درفضای لایتناهی می چرخد و می گردد و هرلحظه درجای تازه ای فرود می آید و خبرها چنان دردناک است که گاه، اثرمرگ سرمازده  کولبرها و اعدامی های زندان مخوف اوین راهم بی معنی می کند...

کابوس شب هایم، شرکت در شب نشینی در باغ های تاریک است. گاه روی تخته سنگی دراز کشیده ام و از آنجا به تخته سنگ های دیگر که مردگان دیگر روی آن دراز کشیده اند نگاه می کنم. گاه در خواب با مردگان  "هزارساله " زیر نور آبی و سرد مهتاب قدم می زنم. گاه در خواب یک بار دیگر به کوچه پس کوچه های "بنارس" سری می زنم. درجمع مردمانی غریب کنار رود گنگ می ایستم و سوزاندن جسدی را نظاره می کنم و روح مردگان با ما شانه به شانه می شود. با آن ها هم قدم می شویم. این روزها که برای پیاده روی می روم، گاه مرگ را می بینم که زیر درختان سرو بلند ایستاده، بدون صورت پوش و مثل پیرمرد قوزی خنزپنزری، از همانجا  به من زهرخند می زند. 

شب ها که با خستگی از دنیای کرونا زده ام به رویا پردازی های یک فیلم خوب پناه می برم، مرگ را می بینم که روی صندلی راحتی گوشه اطاق خوابم نشسته و به نقطه ای نامعلوم در فضای تاریک روبرو خیره شده است. در جستجوی پاسخی فلسفی به این همه مرگ و بیهوده گی چشم در چشم مرگ می دوزم.

به او می گویم: "فیلم امشب، فانی و الکساندر".

آخرین فیلم اینگمار برگمن است که درواقع جنبه وصیت نامه هنری او را هم دارد. دو قهرمان کوچک فیلم ، فانی و الکساندر، زندگی خوش و آرامی را با مادر و پدر مرفه شان - اسکار و امیلی - بازیگران تئاتر، در خانه ای اشرافی می گذرانند.  همانجا روی صحنه است که پدر ناگهان دچار سکته قلبی می شود. در چند لحظه در حالتی نیم هوش، نیم بی هوش، جایی در پشت صحنه افتاده است و بازیگران دیگر دور او را گرفته اند. دیالوگی کوتاه اما عمیق با مفاهیم "خیامی" با زبان  برگمن، مسئله مرگ و زندگی را یکجا برای تماشاگر حل می کند. 

اسکار در لحظات پیش از مرگ برای چند ثانیه به هوش آمده و می پرسد: من کجا هستم؟ 

کسی می گوید: در تاتر. اسکار می پرسد: اینجا چه  می کنم؟

جواب می شنود: نقش بازی می کنی ... که یعنی زندگی یک نمایش تئاتر است با تمام بازیگرانش و هر کسی نقشی را ایفا می کند ... و بعد از صحنه خارج می شود.

در نقد فیلم می خوانم:

"برگمن در«فانی و الکساندر» به صورتی هنری و هوشمندانه، واقعیت تلخی را ترسیم می کند و راه چاره اش را در رویا پردازی می بیند. رویایی از جنس واقعیت، در ادامه ی واقعیت و حتی واقعی تر از آن. فضاسازی و شخصیت پردازی فیلم  با فرمی جدایی ناپذیر، تا پایان فیلم محتوا می آفرینند اما خودنمایی نمی کنند."

الکساندر، شخصیت اصلی فیلم. پسربچه ای با چهره ای معصوم است که در اول فیلم  با یک ماکت صحنه تئاتر مشغول به بازی است.  الکساندر از اتاقش بیرون می آید و با چهره ای متعجب و کمی همراه با ترس، در خانه ای قصر مانند پرسه می زند و تک تک اعضای خانه را صدا می زند. اول "فانی" خواهر کوچکترش و بعد بقیه - حتی خدمتکار ها. هیچ کس در خانه نیست. از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد. برف در حال باریدن است و عده ای در خیابانِ پوشیده از برف، گل می فروشند. روز قبل از کریسمس است.

الکساندر با کمی ترس به زیر میز رفته و همانجا به خواب می رود. وقتی از خواب بیدار می شود، مجسمه ی  روی طاقچه را در حال حرکت می بیند و مادربزرگش را که همراه خدمتکاران خانه در حال آماده کردن خانه برای کریسمس هستند.  تماشاگر با دیدن خدمتکار های خانه که تعدادشان هم کم نیست، متعجب می شود که چرا تا قبل از به خواب رفتن الکساندر در خانه ای به این بزرگی با این همه خدمتکار، هیچکس حضور نداشت؟ یا بعد از بیدار شدن، چرا مجسمه مرمری حرکت می کرد؟ و متوجه می شود که فیلم درباره الکساندر است و  از دیدگاه او به زندگی نگاه شده. نگاهی که در طول فیلم کم کم شکل می گیرد و در این شکل گیری مرزهای بین واقعیت و خیال از بین می رود. 

تماشاگر به زودی با فضای خانه و مهمان هایی که از اعضای خانواده هستند و به جشن کریسمس دعوت شده اند  آشنا می شود. فانی و الکساندر هم در این جشن مانند سایر مهمان ها مشغول شادی و خوش‌گذرانی هستند. یک واقعیت شیرین که فانی و الکساندر در آن خوشحالند و از رویا و فرار از واقعیت فعلا خبری نیست. ناگهان با مرگ پدرفانی و الکساندر - یعنی همان بازیگر تئاتری که روی صحنه جان می سپارد - واقعیت ترسیم شده رو به تلخی می رود و کمی بعد  با ازدواج مادر بچه ها با کشیش (که مرد بد فیلم به شمار می رود) این تلخی شدید تر می شود. در اینجاست که یک بار دیگر رویا پردازی های الکساندر آغاز می شود. او چون واقعیت موجود را نمی پسندد می کوشد چشمش را به روی آن ببندد. می خواهد از آن فرار کند و به رویا پناه می برد.

فانی هم مثل الکساندر، رویا پرداز است اما به تنهایی تاب تحمل جواب رویاهایش  را ندارد و وقتی روح  پدر را می بیند، الکساندر را صدا می زند تا به همراه او روح پدر را تماشا کنند. فانی بدون الکساندر قادر به هضم خیال و رویا نیست. شخصیت دیگری هم در فیلم حضور دارد که رویا پرداز است. مادر بزرگ که نسبت به کریسمس پارسال پیرتر شده، دیگر شاد نیست. پیری در حال غلبه بر اوست. و او از واقعیت (یعنی کهنسالی) هراسان است. او هم می تواند روح پسرش اسکار - که همان پدر فانی و الکساندر باشد را ببیند و با او حرف بزند.

کم کم درفیلم، مسئله حقیقت و دروغ مطرح می شود.  الکساندر شروع به دروغ گفتن می کند. درباره ی وضع زندگی اش در مدرسه به همکلاسی ها و معلمانش دروغ می گوید تا خیالات و رویاهایش را با دروغ گفتن برای دیگران ترسیم کند. ولی در این کار ناموفق است و پدرخوانده کشیش اش او را به شدت تنبیه می کند. انگار هیچکس بجز خواهرش فانی با او همراه نیست. کشیش مانعی است برای خیال پردازی این خواهر و برادر گرفتار.   

مادربزرگ از وضع بد زندگی آن ها توسط مادرشان باخبر می شود و از دوستش "آیزاک" که بچه ها و مادرشان را از دستِ کشیش ظالم فراری دهد.  در بخش دیگری از فیلم، این تماشاگر است که واقعیت تلخ پیش رو را با تمام وجود حس می کند و برای نجا شخصیت های محبوبش، فانی والکساندر،  راهی بجز پناه بردن به رویا نمی یابد.

فریادی که "آیزاک" در این سکانس می کشد، فریاد بیننده است نسبت به وضع بدی که فانی و الکساندر در آن گیر افتاده اند. به کرونا فکر می کنم. به مرگ که همانجا روی صندلی لم داده و بی خیال  به روبرویش خیره شده. امیلی مادر فانی و الکساندر تسلیم واقعیت های زندگی است و به رهایی از خانه نحس کشیش امیدی ندارد. او به رویاپردازی هم اعتقادی ندارد. فانی و الکساندر بالاخره به کمک دوست مادربزرگ از خانه کشیش فرار می کنند و در خانه عجیب و غریب آیزک پنهان می شوند. الکساندر و یکی از بردارزاده های آیزاک نقشه قتل کشیش را رویاپردازی می کنند.

مادر بزرگ در یک گفت و گوی رویای با پسرش اسکار پس از مرگ او در سکانس پایانی فیلم می گوید: "هر اتفاقی می تواند بیافتد. هر اتفاقی محتمل و شدنی است. زمان و فضا ابدی نیستند و دریک چهار چوب سست از واقعیت ...چرخش تصورات طرح های جدیدی را ایجاد می کند." ...

  ...

خوابم می گیرد. صندلی مرگ روبرویم خالی است...

زمانی  درجایی خوانده بودم که روزی استاد چوانگ تزو (فیلسوف چینی) در خواب، خود را به شکل پروانه ای می‌بیند. هنگامی که او از خواب بیدار می‌شود، از خود می‌پرسد: "آیا من انسانی هستم که تنها در خواب خود را به شکل پروانه دیدم، یا اینکه من پروانه ای هستم که حال در رویای انسان بودن به سر می‌برم؟"