خاطرات روزهای کرونایی

 

شب سال نو در ساحل کوپاکابانای  ریو دو ژانیرو، با "ایزابل ارواح" و "ماری ژوزه" داستان "آشغالدونی"

فیروزه خطیبی
 

نمی دانم چرا سکوت کرونایی شب سال نوی امسال مرا بی اختیار به یا  خاطراتم از شب سال نوی پرماجرایی از دوران زندگی در ریو دو ژانیروی  برزیل انداخت. بعد از ظهر شب سال نوی میلادی ۱۹۸۵ برای یک سفر دو هفته ای و حضور در کنسرت بزرگ "راک در ریو" تعطیلاتم را در ریو دوژانیرو می گذراندم. با چند تن از همسفران نیویورکی ام زیر چترهای سفید و آبی در کافه ای در ساحل "کوپا کابانا" نشسته ایم. ناهار مفصلی سفارش داده ایم که قیمت آن با پیش غذا و سالاد و نوشابه ای از عصاره گیاهی بنام "گوارانا" حدود دو یا سه دلار آمریکایی است اما سه چهار آدم گرسنه می توانند با خوردن آن حسابی سیربشوند. این غذا که از گوشت خرگوش و سبزیجات و برنج و لوبیای سیاه پخته و زیتون سبز تشکیل شده بیشتر با تاثیر از شیوه های آشپزی اروپایی  بویژه پرتغال تهیه شده است.

برزیل در سال ۱۵۰۰ میلادی توسط پرتغالی ها کشف شد. به همین دلیل هم  بزودی متوجه می شوم که طبقه مرفه این مملکت اغلب به اصالت اروپائیشان می نازند و پرتغالی ها توانسته اند بزرگترین نفوذ فرهنگی را از راه زبان و آداب و سنن اروپایی این کشور در برزیل داشته باشند.

هرچند برخی از ما ایرانی ها امروز در همین لس آنجلس ترجیح میدهیم با بچه هایمان به زبان انگلیسی صحبت کنیم اما انگلیسی ها و فرانسوی ها و همین پرتغالی ها ازهمان دوران استعمار، در بخش هایی از آفریقا ودر دنیای جدید – همین برزیل - به اهمیت حفظ زبان برای نفوذ و بقای فرهنگی پی برده اند.

بهرصورت امروز در ساحل "کوپاکابانا" ناگهان با رسیدن غذا – سه یا چهار پسربچه فقیر که پوستشان رنگ کارامل و شوکولات است با پاهای برهنه با یک کاسه خالی پلاستیکی به میز ما نزدیک می شوند و تقاضای غذا می کنند.

پیش از آنکه بتوانم عکس العملی از خودم نشان بدهم دو سه نفر از گارسن های رستوران بطرف بچه ها می آیند و میکوشند تا آنها را با حالتی ملایم و دوستانه اما جدی از دور وبر رستوران دور کنند. این گارسن ها که اغلب برای پیدا کردن کار از دورافتاده ترین شهرهای شمالی برزیل به شهرهای بزرگی مثل ریو دو ژانیرو و یا سن پائولو می آیند احساس شفقت و سمپاتی خاصی برای بچه های گرسنه این شهرهای بزرگ دارند. برای اغلب آنها گرسنگی و فقر تجربه آشنایی است که مبارزه با آن به مفهومی برابر با دل کندن از خانه و کاشانه و خانواده و شهر و دیار برای بدست آوردن یک لقمه نان داشته است.

با نگاهم بچه ها را که حالا پراکنده شده و درحال دویدن هستند دنبال می کنم. بچه ها به سرپیچ خیابانی می رسند که سطل بزرگ زباله رستوران در گوشه آن قرار گرفته است. زن سیاهپوستی با دست ها استخوانی - لباسی رنگین و لچکی که پشت گردنش گره خورده به همراه یک دختر بچه چهار یا پنج ساله در داخل سطل بزرگ مشغول کند و کاوند. پسر بچه ها که با کاسه خالی نزدیک می شوند، زن استخوانی چند تکه گوشتی را که از میان آشغالدونی پیدا کرده با آنها قسمت میکند و در داخل کاسه می اندازد و باز به جستجوی خود ادامه می دهد. پسر بچه ها همانجا کنار خیابان می نشیند و به خوردن محتویات کاسه می پردازند و ضمن خوردن با هم شوخی می کنند و می خندند.

اشتهایم کور شده است! هرچند نمی توانم ادعا کنم که این اولین تجربه من در رویارویی با چنین فقری تکان دهنده است. دختر عمه ای داشتم که چند سال پیش از انقلاب، در یک مدرسه ابتدایی در محلات  جنوب شهر تهران به کار مشغول بود. صبح یک روز سرد زمستانی بچه ای سر کلاس به حالت تهوع می افتد و خون بالا می آورد. پس از درمان های اولیه و سئوالاتی که از مادر بچه می شود – مدیر و کارکنان مدرسه متوجه می شوند که مادر از شدت فقر هر روز صبح از کشتارگاه محله کاسه ای پر از خون گرم حیوانات سلاخی شده را بجای صبحانه به پنج فرزند بزرگ و کوچکش می خورانده است.

در آن زمان این حادثه کوچکی برای کشور ثروتمندی مثل ایران نبود. امروز هم  این وضعیت به مراتب بدتر شده و فقر و فحشا و بخصوص اعتیاد در ایران  تحت لوای "رژیم اسلامی" بیداد می کند. رژیمی که با وعده رفاه عمومی و به زبان ساده تر"نان و برق و مسکن برای همه" بقدرت رسید و امروز میلیون ها نفر درآن  زیر خط فقر زندگی می کنند و صدها هزار بچه های  خیابانی با پاهای برهنه در خیابان ها به دستفروشی و گدایی اشتغال دارند و کرونا هم به همه این بلایا و مصائب اضافه شده.

در برزیل هم مثل ایران شکاف طبقاتی بین ثروتمندان و مردم فقیر و زحمت کش  زیاد است و فساد از نوع جهان سومی در دستگاه های دولتی غوغا می کند. سیاستمداران، قضات و نظامی ها خون مردم بیگناه را در شیشه های جاه طلبی و بی اعتنایی و حرص و آز خود انباشته اند و بنظر میرسد که ملت را در مقابل یک لقمه نان خالی به اسارت کشیده اند.

خیابانهای اصلی شهرهای بزرگ برزیل یعنی نزدیکترین نواحی به ساحل دریا درست مثل شمال تهران به مردم مرفه تعلق دارد. مردم مرفه تهران امروز بنا بر گفته نوجوانی که نوروز سال گذشته ملاقات کردم از تمام مزایای زندگی و آزادیهای آن برخوردارند و حتی با سر بی چادر به کوچه و بازار و فروشگاه میروند، در زیرزمین های خانه هایشان نمایش مد ترتیب می دهند. خودشان آخرین مدهای "دولچه و گابانا" را می پوشند – توی همین روزهای کرونایی هر آخر هفته ها جاده شمال را بند می آورند و تا قبل از شرایط پاندمی برای تفریح،  پول بی زبان را به جیب تجار لاس وگاس شرق یعنی دبی می ریختند.

نمیدانم. الان فکر می کنم انگاراین مردم/ یعنی اهالی شمال تهران بصورتی "مسخ" شده اند و تمام حساسیت های خودشون را ازدست داده اند و از همان زمانی که به بی قدرتی خود در مقابل حکومت معتقد شدند، ناچار خود را به دنیای مادی که رژیم بصورت غیرمستقیم در اختیارشان قرار داده است فروخته اند. جالب اینجاست که به این نوع مردم در زبان و فرهنگ غرب میگویند "کاپیتالیست "!

در ریو دو ژانیرو هم - در کوچه پس کوچه های پشت خیابان های گرانقیمت ساحلی و روی کوهپایه هایی که از آب و برق و فاضلاب در آن خبری نیست مردم فقیر و آس و پاس زندگی میکنند. این محلات به "فاولا" معروفند که ساده ترین ترجمه فارسی آن همان "حلبی آباد" خودمان است.

ده یا یازده ساله بودم که توی  کتابخانه پدرم که با در شیشه ای و قفل ظریف و کوچکی باز و بسته میشد یک سری کتاب بنام "کتاب هفته" چیده شده بود. دفترهایی با قطع کوچک با جلد نرم مقوایی و کاغذ کاهی ارزانقیمت اما این کتاب ها درواقع گنجینه های کوچکی بودند از برگزیده ای از بهترین آثار ادبی کلاسیک و روز جهان.

در همین کتاب هفته که فکر می کنم  احمد شاملو هم  زمانی سردبیری آن را بعهده داشت، بهترین ترجمه شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری را از محمد قاضی خواندم. در یکی از همین سالهای کودکی که این کتاب های هفته مونس و همدم بعد از ظهرهای داغ و طولانی تابستانی ام بودند داستانی بنام  آشغالدونی را خواندم.

این داستان، خاطرات یک مادر زاغه نشین برزیلی بود که آنرا روی تکه های پراکنده کاغذ نوشته بود و ماجرای زندگی او و سه فرزند خردسالش در یکی از فاولا ها یا حلبی آبادهای ریو دو ژانیرو را شرح می داد.  یادداشت های روزانه  یک زن ساده و کم سواد که بعدها توسط یک روزنامه نگار برزیلی کشف شد و بچاپ رسید و همان زمان جایزه ادبی پولایتزر را  به دست آورد.

متاسفانه امروز نام نویسنده این داستان را فراموش کرده ام و هیچ دسترسی هم به این کتاب ندارم. چرا که  آن کتابخانه و کتابهای  پدرم با خیلی از خاطرات آن زمان در زیر زمین خانه قوم و خویش ها، زیر تلی از اموال و اجناس منقول و غیر منقول به دست فراموشی سپرده شده یا پوسیده و به گرد و خاک تبدیل شده در دست باد! (موزیک: Black Orpheus: Sound of Brazil)

اما داستان آشغالدونی وصف حال زنی بود بنام ماری ژوزه که در یک اطاقک حلبی با فرزندانش زندگی می کرد. اهل خانه روی روزنامه های کهنه می خوابیدند و روزها برای یافتن غذا به آشغالدونی های محله زندگی مردم ثروتمند سر می زدند.

ماری ژوزه روزهایش به رفت و آمد از فاولا به ساحل شهر در جستجوی روزنامه های کهنه و بطری خالی نوشابه و قوطی ها کنسرو می گذشت که بعدا  آنها را با چند سکه ناچیز عوض می کرد اما این سکه ها هرگز پاسخگوی مخارج خانواده کوچک او نبود. ماری ژوزه در وقت بیماری فرزندانش از خرید دوا عاجز بود و در فصل بارندگی نمی توانست بچه های کوچکش را با روزنامه های کهنه گرم نگهدارد.

اما امروز، در بعداز ظهر یک شب سال نوی مسیحی که جشن سنتی پرشکوهی در ساحل ریودوژانیرو در راه است من زیر چترهای سفید و آبی رستوران زیبایی در کوپاکابانا نشسته ام و می دانم با کارد اعتباری آمریکن اکسپرس هیچ وقت گرسنه نخواهم ماند. (موزیک: The Girl from Ipanema)

اوائل همان شب است و ساحل کوپاکابانا خود را برای برگزاری مراسمی پرشور  آماده می کند، کافه های خیابانی پر از مشتری های خوشگذرانی است که بعد از یک خواب طولانی بعدازظهر به شیوه آمریکای لاتین، خودشان را  برای خوردن یک شام مفصل و نوشیدن چند گیلاس کایپرینیا - معجونی از عرق نیشکر، آب لیمو ترش و شکر - میز ها را پرو خالی می کنند. (موزیک: Bossa Nova & Jazz Music)

امشب در ساحل " کوپاکابانا" شور و حال عجیبی به چشم می خورد. با غروب آفتاب دسته هایی از زنان و مردان سفید پوش برخی با دامن های چند طبقه چین دار و کلاهک های آفریقایی و گردن بندهای براق  و دسته های گل به دست  به ساحل می آیند تا خود را برای برگزاری مراسمی به شیوه ی "کندون بلر" آماده کنند.

"کندون بلر"  مذهبی است که برده های سیاهپوست یا "یوروبا" ها در قرن پانزدهم از غرب آفریقا به برزیل آورده اند.

از آنجائیکه برده داران کاتولیک پرتغالی با این مذهب بشدت مخالف بودند، سیاهان هم برای خوشنودی آن ها / خدایان و سمبل های مذهبیشان را با عوامل دین مسیح همانند می کنند. "اوشالا" خداوند کامیابی و بخشش به شکل عیسی مسیح تجلی می کند و الهه دریاها یا "ایمانژا" و مادر همه خدایان به مریم مقدس تبدیل می شود و ...

امشب شب سال نو - در حقیقت شب جشن "ایمانژا" یا الهه ی دریاهاست .  من در ذهنم تصویری از تابلوی معروف "وتیچلی بنام "زایش ونوس" از آن ترسم کرده ام. تصویر زنی عریان که از درون صدفی بازشده در میان دریاها قد برافراشته و از گیسوی بلند و مواجش برای سطر عورت استفاده کرده است. (موزیک: Adagio in G Minor - Albinoni)

"کندون بلر" برای سیاهان برزیل، سمبل انرژی  تاریک و قدرتمندی است که ریشه در بردگی - شکنجه و دوری اجباری و ناخواسته از سرزمین مادری/آفریقا را دارد. سالهای مرارت بار و بی انتهای اسارت - خفت و خواری بردگی - فقر و بدبختی و بی کسی در دنیایی ناشناس و ناشناخته، همه این ها در یک کلام، در "جادوی سیاه" خلاصه شده است.

مراسم "کندون بلر" اغلب در شب و  درمکانی باز ونزدیک به آب دریا یا رودخانه و گاه در داخل محل مخصوصی موسوم به "خانه ارواح" انجام می شود. در شب سال نو، شرکت کنندگان در این مراسم بر روی شن های ساحل، گودال های کم عمقی ایجاد می کنند و اطراف آن را با شمع های روشن، شاخه های گل و گاه یک بطری کاشاسای ارزان قیمت و سیگار برگ تزیین می کنند. چند نفر نوازنده با طبل های آفریقایی به نواختن مشغول می شوند. 

ناگهان انرژی عجیبی در فضا جریان پیدا می کند که از حضور ارواح در میان زندگان خبر می دهد. برخی از شرکت کنندگان ناگهان بی اختیار شروع به زمزمه آوازهایی نا آشنا از زمان های دور و سرزمین های ناشناخته می کنند. آوازهایی به زبانها و لهجه هایی نا آشنا. برخی به حالتی شبیه به سماع، با حرکاتی دورانی در حالت خلسه ساعت ها به دور خود می چرخند.

از قرار معلوم در برخی از نواحی جنوب ایران و در میان ایلات چادرنشین بوشهر هم  مراسم به همین شکل بنام زار انجام می گیرد. "زار" هم به قولی ریشه در جادوی سیاه بردگان آفریقایی تباری دارد که از آفریقا به فلات ایران آورده شده اند. (موزیک: Cartola: Preciso me Encontrar)

"اومباندا" هم دین دیگری است که در ریو دو ژانیرو پایه گزاری شده و مخلوطی است از "کندون بلر"، پرستش ارواح و باورهای قومی آفریقایی و بومی برزیلی.

"اومباندا" برعکس "کندون بلر" که ریشه هایی در جادوی سیاه دارد به استفاده از انرژی مثبت یا "جادوی سفید" معتقد است.  آن ها معتقدند ارواح درگذشتگان با آن ها در تماس اند.

در این صورت، اگر یک روز در خیابان های ریودوژانیرو قدم زدید و متوجه شدید بشقابی غذا - چند شاخه گل - شمعی روشن یا یک بطر مشروب در گوشه ای از آسفالت خیابان گذاشته شده به آنها دست نزنید. این ها تحفه هایی است که پیروان "جادوی سفید" برای ارواح نگهدارنده شان برجای گذاشته اند و میگویند دست زدن به آنها بدشانسی می آورد. (موزیک: Brasil Guitar Duo Doce de Coco)

اما امشب، شب سال نو  در ریو دو ژانیرو، حضور "ایمانژا" الهه دریاها جشن گرفته میشود. هزاران تن از مردم شهر از زن و مرد و بزرگ و کوچک با لباسهای سفید بطرف ساحل دریا می روند و پس از گذشتن از هفت موج دریا ...هزاران شاخه گل را همراه با عطر و گلاب به دریا می ریزند و از الهه دریاها سلامت و سعادت خود و عزیزانشان را در سال آینده طلب می کنند. 

من هم امشب در کنار دریا احساس می کنم در میان این جمعیت سفید پوش گم شده ام.. گم شدنی لذت بخش. مثل روحی سرگردان بی آنکه دیده بشوم از کنار یک گودال ماسه ای به کنار گودال ماسه ای دیگری می روم و آدم های کنار آن را با کنجکاوی تماشا می کنم.

چند سال بعد است. وقتی در ساحل ایپانمای ریو دو ژانیرو زندگی میکنم. یک شب سال نو - دختر نوجوان آفریقایی تباری بنام ایزابل  که در خانه ما به کار نظافت و بچه داری اشتغال داشت، بعد از چند سال بی خبری به دیدنمان  می آید. ما همه با لباس های سفید راهی ساحل دریا می شویم. جمعیت کثیری همه جا را پوشانده. گروهی در کنار یک گودال ماسه ای که شمع های سفیدی درون کم عمق آن را روشن کرده نشسته اند.

ایزابل دربین این جمع چند  آشنا دارد. زن مسنی با سربند سفید و رجی از گردنبدهای براق به او اشاره میکند تا در کنار آنها بنشیند. ایزابل بی اختیار از ما جدا می شود و مثل خواب زده ای کنار گودال شنی  می نشیند. (موزیک: Doce de coco. Yo yo ma)

ایزابل با چشم هایی غریبه به نقطه ای نامعلوم خیره شده و  ما در حاشیه، تبدیل به تماشاگران بی اختیار این صحنه می شویم. یکی از میان جمع  پیروان "کندون بلر"، استکان کوچکی از عرق نیشکر به ایزابل تعارف میکند و او سیگار برگی زیر لب میگذارد و کبریت میزند.

انرژی عجیبی درفضا موج میزند. چهره جوان و آشنای ایزابل کم کم تغییر شکل میدهد. سیگار را به سرعت پک میزند و وقتی به بالا نگاه می کند، دیگر آن نگاه و چهره او را نمی شناسم. مثل آدم هایی مسخ شده به این منظره خیره شده ام اما قادر به حرکت نیستم. دیگر همراهانم هم همین حال را دارند!

ایزابل قطعه پارچه ای را به دور سرش می بندد و چند پک محکم به سیگارش می زند. گیلاس خالی کاشاسا را دوباره پر می کنند.

ایزابل به شکل پیرزنی ناشناس جلوی گودال ماسه ای چمباتمه زده است. دختری که هر روز به خانه من می آید و بچه ام را برای گردش به کنار دریا میبرد شبیه غریبه ای است که هرگز تا امروز ندیده ام. زنان سفید پوش در اطراف گودال به رقص میپردازند.

ایزابلی که نمی شناسم بلند میشود و به نیم دایره زنان چرخنده می پیوندد.  میچرخد و میچرخد ... صورت کوچکش مثل مرمری سیاه در نور مهتاب برق می زند. چشم هایش بسته است و بی امان بدور خودش می چرخد... سر کوچک عروسک وارش با کلاهک سفید تور دار به حالت آدمی که خوابیده به آرامی روی شانه اش افتاده است. دستهایش بی هیچ حالتی در دو طرف بدنش آویزانند و انگار به بدنی دیگر تعلق دارند. با هرچرخش او صدای طبل ها بلندتر و ریتم آنها تند تر می شود. (موزیک: Olodum Salvador Bahia)

ایزابل می چرخد. چندین زن و دختردیگر در حال چرخ زدن دایره ای دور او تشکیل داده اند. منظره شگفت آوری است. زنها می رقصند و ایزابل کوچک اندام در میانشان آنچنان می چرخد که دیگر نه صورت زیبایش معلوم است و نه بدن و سر کوچکش دیده می شود. برای لحظه ای احساس می کنم ایزابل به ستونی از نور تبدیل شده و تا چند لحظه ی دیگر به آسمان ها صعود خواهد کرد.

درست در همین لحظات او می ایستد و ناگهان در چند لحظه کوتاه بدنش از تمامی انرژی که او را به حرکت درآورده بود خالی می شود و مثل فانوسی کاغذی تا می شود و بروی شن ها ی ساحل می افتد.چند لحظه بعد رعشه ای شدید بدنش را بشدت تکان می دهد. (موزیک: Black Orpheus)

زن های سفید پوش دیگر، مدتی همانطور بی اعتنا به او، به رقص خود ادامه می دهند اما ناگهان دور او حلقه میزنند و از فاصله ای چند متری به تماشای او می ایستند.

جسم خالی ایزابل منزلگه چند روح سرگردان، پریشان و شاید شیطانی شده است و او به شکلی ماورای بشری روی ماسه ها از یکسو به سویی دیگرغلط میزند. بنظر می رسد ایزابل  دستخوش التهاباتی است که از هجوم و درهم آمیزی انرژی ارواحی ناشناخته در جثه کوچکش برانگیخته شده. 

دو مرد تنومند از میان گروه "جادوی سیاه" میکوشند  اندام  پرتنش ایزابل را از حرکت بازدارند. اما او خودش را از دست آنها رها میکند و بطرف دریا می دود. نور ماه مثل نواری زرد رنگ، سطح آب دریا را به دو قسمت تقسیم کرده است.

ایزابل برای فرار از تهاجم ارواح  به آب زده و در حال غرق شدن است. ما به همراه دو مرد گروه به بدنبالش می دویم و او را که ستیزه جو و پرقدرت است ،به زحمت بیرون میکشیم.

آن شب با وحشت از این صحنه دور شدیم و ایزابل را به توصیه اعضای "کندون بلر" همانجا با سوداگران جادوی سیاه به حال خود باقی گذاشتیم تا ارواح خبیثه جثه کوچکش را رها کنند.

بعدها وقتی از ایزابل درباره آنشب پرسیدیم او هیچ چیز به خاطر نداشت. (موزیک: Astrud Gilberto - Manhã de Carnaval)

حالا با نزدیک شدن ساعت دوازده در آن شب ۳۱ دسامبر، ساحل کوپاکابانا ناگهان به اوج شور و هیجان آغاز یک سال نو می رسد. مردمی که از ابتدای شب در مهمانی ها و هتل های رو به دریا مشغول رقص و پایکوبی بودند با گیلاس های شامپاین به بالکن ها آمده اند ند و من در میان شن های ساحل که با صدها هزار شمع روشن شده بود و در میان هزاران تن از اهالی سفید پوش شهر رو به دریا ایستادم. با فرا رسیدن نیمه شب ناگهان تمام چراغهای شهر ریو دوژانیرو خاموش و آتش بازی باشکوهی آغاز می شود.

هتل بزرگی در در انتهای ساحل ناگهان تبدیل به یک پارچه نور می شود و از سقف آخرین طبقه آن ذره های آتش بازی همراه با نور و رنگ مثل مواد مذاب از یک کوه آتشفشان فرو می ریزد.

در چند لحظه ی کوتاه آسمان بالای سر ما از انفجارهای بزرگ و کوچک سرخ و زرد و سبز و بنفش و آبی پوشیده می شود. در سطح تاریک آب های اقیانوس اطلس، ناگهان هزاران اسب غول پیکر لیزری با نورهای رنگارنگ شروع به دویدن می کنند.

با به اوج رسیدن این آتش بازی که مثل یک تجربه فراواقعی تا مدت ها ادامه دارد، ناگهان احساس  می کنم در ابتدای زمان ایستاده ام و به اولین انفجار بزرگی که به آغاز پیدایش کائنات منجر شد نگاه می کنم. (موزیک: Javier Limón y Buika en Buenafuente)