کجاست رئیس بانک آرزوهام؟
نگارمن
پنجاهسال پیش، بعد از بهمزدن بافتهای قدیمی شهرم، روبروی خونهی مامانبزرگم یه بانک باز شد - بانک ملی - با کارمندای محلی که به همه کارهای او می رسیدن.
هفتهای هفتروز زنگ میزد به رئیس بانک که یکیرو بفرست کپسول گازمو عوض کنه، یا مثلا سوزن چرخخیاطیام گیر کرده، یکی بیآد که با سینگر بلد باشه کار کنه.
حتی در مواقع ضروری میومدن از نردبوم چوبی هم بالا میرفتن گلابی و انگورای آونگشده رو از سقف اتاق زمستونی میچیدن.
خود رئیس بانک هم یهساعت یکبار خونهی ما بود؛ یه جورایی امورات زندگی رو دست گرفته بود و جای همه چیزو هم یاد گرفته بود،
مامان بزرگم از پنج صبح بیدار میشد و تدارک صبحونه و نیمچاشت و نهار میدید هر وقتم میگفتیم آخه این چه کاریه خانمجون چرا انقدر غذا درست میکنین میگفت مادر در خونه رو که باز کنم یه اشاره کنم تموم مغازهدارای این راسته نهار میآن اینجا.
گاهیام که میرفتیم شاهرود از جلوی بانک که رد میشدیم یکی از کارمندا میپرید بیرون با شرمندگی میگفت ببخشینا حالا تازهام از راه رسیدین ولی اتوی خانمبزرگ خراب شده! یا جاروبرقیش صداش زیاد شده!
یه روزم رئیس بانک به بابام زنگ زد گفت پاشویهی حوض حیاط خانم خوب آب رد نمیکنه بگم اوستا فتاح بیآد؟
این روزا اونقدر دلم یه رئیس بانک میخواد با تموم کارمنداش، بیآد میز بزنه وسط زندگیم بهم بگه شما خیالت راحت از این به بعد حتی آب حوضکشیدنام با من! غر هم نزنه.
@RedWine
من از شما ممنونم که خوندین
و خیلی هم خوشحال شدم که دو مجسمهی شیر به دست شما رسید
لذت دیدنشونو ببرین و خاطراتتونو مرور کنین و برای ما هم لطفا بنویسین