با هم بنويسيم: هفته چهارم

 

بايد می رفت

سپیده مجیدیان

 

بيژن دلش را به من داده بود، اما من ديگر حسی نداشتم. آره خاطرات خوب گذشته، دنيايی بود. اما حس ميكردم ديگر هيچ چيز نمانده است.

دلتنگ كلام عاشقانه اش بودم. اما ميدانستم. خوب ميدانستم كه براى او هيچ معنايی ندارد.

دلم برای آغوش پر محبتش تنگ بود. اما ميدانستم او به عشق نمی انديشد.

بايد می رفت. برای هميشه می رفت.

جای او در دل من نبود.

او يك شكنجه گر بود. چطور می توانستم دوستش بدارم.

وای بر من.

اما هيچ نگفتم. شايد بشود تغييری داد. شايد بشود به اندوه انديشيد و شاید بشود به عشق و شادی پيامی داد. بيژن كمكم كن كه عشق را باری دگر به عرصه بنشانيم.

بيژن با خشم به من نگريست.

رویم را بر گرداندم. هر وقت عصبانی می شد آن هاله بد رنگ زرد كه من ازش متنفر بودم در چشمانش جای میگرفت. هاله زردی كه از آن چندشم میشد، احساس میكردم با یك گرگ طرفم.

مامان دست از سرم بر نمی داشت هی میگفت پس كی میاى پیشم. آنقدر قربان صدقه اش رفتم تا رضایت داد. بهش قول داده بودم كه كار را یكسره كنم به شرطی كه دیگر از ازدواج من با ساسان حرف نزند.

دوباره پند و اندرزهایش را شروع كرد كه سنت از سی گذشته و كی میخواهی مادر بشی و از این دلخوری های مادرانه. بهش گفتم مامان من انسانم، قبل از اینكه زن باشم. نمیتونم دلم را به دو مرد بدهم. به قول استادمون اللهم بیر، بیر.

تازه معلوم نیست بعدش بخواهم كسی دیگر را وارد زندگیم كنم. بهش گفتم كه بهتره كه آرام باشد. و بگذارد خودم انتخاب كنم. تازه هر وقت همه بچه های روی زمین خوشبخت شدند، شاید به مادر شدن فكر كنم و یك بچه گربه بیارم.

بهش گفتم شما زندگیتون را كردید و حالا نوبت منه كه برای خودم انتخاب كنم. یك عمر در خانه ایی زندگی كردیم كه انتخاب خودمون نبود. رشته ایی را خواندیم كه انتخاب خودمان نبود. اختیار همسر را باید به عهده خودم بگذاری ماما جان. خوب؟

یك خوب شل و ولی گفت معلوم بود هنوز قانع نشده ولی دیگه جر و بحث نكرد. و خودم را لعنت كردم كه بعد از یك عمر روزه روزه ام را با یك امنیتی باز كرد. 

درد بدی شانه ام را گرفت. كمی دراز كشیدم. بیژن هنوز حاضر نشده بود. فكر كردم امروز باید سنگ هایم را باهاش وا بكنم. بهترین موقعیته.

رفتم توی اتاق خواب دیدم دارد موهایش را خشك میكند. از كمد پولیور آجری رنگی را كه خودم برایش خریده بودم را در آوردم و ازش خواستم كه آن را بپوشد.

گفت كه گرمش می شود. گفتم میخواهم صبحانه را با او در دربند بخورم و آنجا سرد است. سكوتی كرد و پولیور را پوشید. چقدر این رنگ بهش میآمد.

یاد اولین روزی كه باهم آشنا شدیم افتادم. پنج سال بیشتر میشد. برگ ریزان آبان ماه بود كه مرا به قهوه ایی میهمان كرد و برای اولین بار از احساس سرخش به من حرف زِد.

بهش گفتم كه داغدار داییم هستم، بهش گفتم كه چطور كشتنش، بهش گفتم كه حتی جنازه اش را به ما تحویل ندادند، بهش گفتم كه مادر بزرگم بعد از دایی چقدر شكسته شد، بهش گفتم كه یكروز انتقام خواهیم گرفت، بهش گفتم ..... بهش گفتم.......

و او فقط سكوت كرد و هیچ نگفت.

قطره های اشكانم را پاك كردم. بیژن حاضر شده بود. از خانه بیرون زدیم.

 

ادامه دارد