مسابقه انشای ایرون
دیروز عصر سرکارم یه آقایی اومد معلوم بود کارگره. خیلی قیافش خسته بود و دستهای پینه بسته ای داشت. به نظر اهل آمریکای جنوبی میومد. کارت شناساییشو داد بهم و گفت:
-میخوام پنجاه دلار بفرستم مکزیک.
کارت شناسایی رو نگاه کردم، درست هم سن من بود.
ازش پرسیدم : تا حالا پول فرستادین از این طریق؟
خندید و گفت:
-خیلی زیاد.
وارد صفحه ی اسمش که شدم دیدم راست میگه. بارها و بارها پول فرستاده بود و همیشه هم به یک نفر.
همینطور که داشتم پروسه ی فرستادن پول رو انجام میدادم، این مکالمه بین ما انجام شد:
-واسه خانمتون میفرستین؟
-نه واسه خواهرم!
-چه برادر خوبی. خوشحال میشه حتما. ارزش این پول اونجا بیشتره.
-نمیدونم چقدر میشه ولی بله بیشتره.
-واه چطور نمیدونین؟ پول ِکشور شماست.
-خیلی ساله نرفتم. چیزی از اونجا ديگه زیاد نمیدونم.
-واقعا؟ خواهرتون رو پس چطور میبینین؟
-نمیبینم. خواهرم رو خیلی ساله ندیدم.
-چرا؟ مگه نمیرین مکزیک؟
-نه. سی و هفت سال پیش اومدم اینجا. دو سال بعدش کریسمس یک هفته بردنم مکزیک. دیگه هرگز نرفتم.
-چرا؟
-نمیدونم. چون همیشه کار میکنم.
-پس خانوادتون چی؟
-همه ی خانوادم تگزاس هستند. فقط همین خواهرم مکزیکه.
-یعنی سی و پنج ساله خواهرتو ندیدی؟
-نه ندیدم.
-اون نمیاد اینجا؟
-نه اونم نمیاد.
-پس چرا براش پول میفرستی؟
-من شش تا برادر و خواهر دیگه هم دارم. اونا همه تگزاسن. ما سالهاست هر هفته عصر ِجمعه هممون نفری پنجاه دلار برای اون خواهرمون میفرستیم. پنجاه دلار برای ما زیاد نیست تک تک. ولی برای اون کمکی میشه.
به دست های پینه بسته ش نگاه کردم. پنجاه دلار واقعا براش زیاد نبود؟
-نمیخوای بری ببینیش؟
-نه.
-باید بری یه سفر. دوست نداری ببینیش؟ تلفنی حرف میزنین؟
-گاهی. چرا باید حتما ببینمش؟
-چون خواهرته. چون دوستش داری.
-برای دوست داشتنش لازم نیست ببینمش یا حرف بزنیم. من کار می کنم. من همیشه کار میکنم.
رسید ِپولو دادم بهش.
خوشحال بود. تکرار کرد :
- این پول برای ما خیلی نیست. ولی به اون کمک میکنه. خواهر و برادرهای دیگم هم امروز میفرستن. خواهرم خوشحال میشه.
و رفت.
و من نگاهم موند به مانیتور و لیست بلند بالای ِفرستادن پنجاه دلار هر هفته عصر جمعه به شهر کوچکی در مکزیک به فردی به نام آنجلا .
یاد این شعر مولانا افتادم:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
#مژگان
March 31, 2018
بسیار زیبا... ذمش گرم.