مسابقه انشای ایرون
پناهنده
فصل هفتم
رحمان
علیرضا میراسدالله
عموم طرفدار تیم تاج بود. از اون فوتبال دوست های قدیمی که وقتی تیمش می برد به همه اهل محل شیرینی می داد. من که به دنیا نیومده بودم هنوز برام تعریف کردن که چه جوری سوخت. صاحب یه خشکشویی کوچیک بود توی خیابون سرباز. بازی تاج بوده و پرسپولیس. ته خشکشویی نشسته بوده روی چهار پایه اش و از رادیو گوش می کرده. اونقدر غرق بازی بوده و هیجان داشته که متوجه نمی شه دستگاه خشک کن داره اتیش می گیره. کنار دستگاه چند تا دبه پرکلر داشته که معمولا آتیش زا نیست ولی ظاهرا این دبه ها رو بهش انداخته بودن چون آتیش که بالا می زنه یکهو همه جا رو می گیره و توی آتیش اسیر می شه. با اینکه تمام تنش تقریبا جزغاله می شه ولی دو روز توی بیمارستان جون می ده تا بمیره. مادرم می گفت از دستهاش چیزی نمونده بود صورتش هم شبیه صورت فیل شده بود. ورم داشت و همه گوشت های سوخته لایه لایه بود.
...
سارا بسه بچه ها بيدار مى شن.
نه بيدار نمى شن تازه خوابيدن
از وقتى كه همسايه ها خونه رو آتيش زده بودن توى چادر زندگى مى كرديم. شرايط دشوارى بود، همسايه ها مشروب مى خوردن و سر و صدا مى كردن، بابون ها موز توى سر همديگه مى زدن و جست و خيز مى كردن و پشه ها مى گزيدن. ولى از همه بدتر رحمان نيم سوخته بود كه شبها پنجه مى كشيد به چادر ما. مردم مى گفتن، لامصب نمى ميره، همه جاش سوخته، عفونت كرده، كرم گذاشته ولى بازم دنبالمون مى آد.
خررررش...خررررش....خرررش
سارا بذار بلند شم ببينم كيه بيرون چادر.
نه نه خطرناكه بخواب.
آخه نمى شه كه هر شب بياد پنجه بكشه.
ولش كن بابا، ولش كن.
سارا پاشو از روى شكمم، بايد برم بيرون بشاشم.
بيا همين جا توى كاسه بشاش، نرو بيرون.
اى بابا، مى ترسى، رحمان نيست، احتمالا بابونه، بذار ردش كنم بره...
نه بابون نيست، رحمانه، اومده دخترش رو ببره.
شاشيدن توى كاسه و خالى كردنش اول صبح ايراد چندانى نداشت ولى من واقعا مى خواستم رحمان رو ببينم. همسايه ها همه ادعا مى كردن كه اون رو ديدن ولى توصيفى كه مى كردن با همديگه فرق داشت.
قدش بلنده و خيلى وقت ها لخت مى گرده...
كوتاه و پشمالو و سياهه...
چهار دست و پا راه مى ره...
كلاه داره و با كش مى بنده زير چونه اش...
اون شب نشد ولى يكى دو شب بعد سارا كه خواب بود دوباره اومد و پنجه كشيد به چادر. زيپ چادر رو باز كردم و دويدم بيرون دنبالش. سايه خاكسترى رنگى بود كه مرتب شكل عوض مى كرد، لحظه اى چاق بود و لحظه اى لاغر، لحظه اى كوتاه بود و لحظه اى بلند، لرزان بود و استوار، چالاك بود و سست، سنگين بود و سبك، هر جور كه بود هر جور كه مى شد دستم نمى رسيد بهش. مى دويد بين چادرها، مى رفت به سمت كوه، مى رفت به سمت دريا، مى رفت به سمت جنگل، نيم ساعتى دنبالش دويدم تا پشت درخت ها ناپديد شد. برگشتم داخل چادر و دراز كشيدم، ده دقيقه بعد دوباره اومد و پنجه كشيد به چادر...
خرررش....خرررش....خرش
اينبار بيشتر دويدم ولى باز هم فايده نداشت و دوباره آب شد و رفت توى زمين.
بار سوم تا نوك قله دنبالش كردم و اونقدر خسته شدم كه همونجا خوابم برد. سپيده صبح كه از كوه برگشتم پايين، بلوا شده بود. وايلت نبود و سارا آشفته و پريشون دنبال من مى گشت!
دخترم كو؟
جوابى نداشتم. اشتباه كرده بودم و رحمان وايلت رو برده بود. رد پاى خاكسترى اش همه جا ديده مى شد. انگار سر راه به تمام چادرها سر زده بود، يكى مى گفت عينكم زير پاش مونده، شكسته. اون يكى مى گفت پيرهنم نيست، آنا هم پستون هاى عظيم اش رو از لباس بيرون انداخته بود و داد مى زد ببينيد، جاى دندونهاش مونده روى پستونم...يكى از سمت ديگه چادرها عربده كشيد:
رفته تو دريا، رفته تو دريا...
رد پاى خاكسترى رو دنبال كرديم و رسيديم به آب، رد پا لب دريا تموم مى شد. صاف رفته بود كف دريا.
برو دخترم رو ازش پس بگير
چطورى؟
برو كف دريا.
توى آب خفه مى شم.
فرقی نمی کنه، توی خشکی هم خفه می شی.
جيبهام رو پر سنگ كردم، قدم گذاشتم در دريا و شروع به شمردن كردم، يك...دو...سه... به پنجاه كه رسيدم آب از سرم گذشت ولى باز شمردم و پايين رفتم و پايين تر، رحمان كف دريا بود، شكل آدم، شكل خودش، يكى از شمال آفريقا، با قيافه تكيده، پوست سوخته و چشمهايى كه انگار التماس مى كردند. پاش گير كرده بود لاى جلبك هاى كف دريا و خسته و زخمى ناى فرار نداشت. وايلت توى بغلش خوابيده بود و نفس كه مى كشيد از دهن حباب بيرون مى داد.
بچه ام رو بده پس ببرم
بچه تو نيست
چرا بچه منه
تو خيلى زود مى خواى صاحب همه چيز بشى
به تو مربوط نيست بچه ام رو بده
اين بچه تو نيست
دست كردم داخل جيبم، يكى از قلوه سنگها رو درآوردم و كوبيدم توى سرش. خون راه افتاد زير آب.
احمق اگه مى خورد تو سر بچه چى؟
نشونه گيرى بلدم اگه ندى اونقدر با سنگ مى زنمت كه بميرى
وايلت رو با لبهاى خونى بوسيد و داد سمت من.
بيا بگيرش، اين هزارمين بچه منه كه ازم مى گيريد...
هزارمين؟
شايد هم ده هزارمين يا صد هزارمين، حسابش از دستم در رفته، بچه هاى بيچاره من، همه گم مى شن!
كجا گم مى شن؟
اون بالا، توى آپارتمان هاى زشت، توى كوچه ها، توى كلاب هاى موسيقى، توى جنده خونه ها...
وايلت رو ازش گرفتم، بغل كردم و خواستم بچرخم برم خشکی که داد زد
تو هم مثل من پناهنده اى، اين بلا سر تو هم مى آد.
كدوم بلا
ديده نمى شى!
چرا ديده مى شم، همه منو مى بينن
احمق نشو، هيچكس تو رو نمى بينه.
اگه نمى بينن پس چرا بهم لبخند مى زنن.
اون لبخند نیست، پوزخنده، زهرخنده...
وايلت رو محكم تر توى بغلم فشردم و چند قدم ازش دور شدم كه دوباره داد زد:
مى دونى پناهندگى يعنى چى؟
يعنى چى؟
يعنى فرار كردن از بارون و پناه بردن درون باجه تلفنى كه همه مست هاى شهر توش شاشیدن. گاهى بهتره زير بارون موند.
تو چرا نموندى؟
قايق من شكست.
تو كه زير آب راه مى رى!
مى بينى كه بيست قدم مى رم پام گير مى كنه به جلبكها، بد چسبى دارن اين لعنتى ها...
برگشتم به جلبک های چسبی نگاه کنم خون از سر رحمان فوران کرد.
ببین چه بلایی سرم آوردی
خودت باعث شدی به حقت قانع نبودی
چه حقی؟ من و تو توی دنیای اینا هیچ حقی نداریم
تو نداری چون دزدی ولی من دارم
پوزخندی زد و گفت
حق ات همینه که لحظه ای سگ یکی باشی و لحظه ای گربه یکی دیگه
حق ات اینه که پیدا شده قلابی مردمی باشی که کاری جز گم کردن ندارن
حق ات اینه که به قدری از خودت دور بشی که دیگه نتونی هیچوقت به خودت برسی
خونی که از سر رحمان می رفت مرتب غلیظ تر می شد ولی از پا در نمی اومد با صدایی که دیگه می لرزید گفت
از کشتن من چی عایدت شد
دخترم رو پس گرفتم
کدوم دختر؟
به وایلت نگاه کردم وایلت نبود. توپ پلاستیکی دولایه ای بود که بسکه لگد خورده بود همه جاش قر بود
داد زدم
دخترم کو
چشمهاش رو بست. خونی که از سرش می رفت آب رو سرخ و سرخ تر می کرد تا جایی که دیگه جز خون چیزی نمی دیدم. همه طرفم خون بود. زیر پام و بالای سرم رو تشخیص نمی دادم. آب هم سر سازگاری نداشت. هر چی خودم رو سبک می کردم که به سطحش برسم بیشتر در خون رحمان فرو می رفتم.. خون می خوردم و حباب خون بیرون می دادم. چشمهام رو بستم و تصمیم گرفتم همونجا با همون توپ پلاستیکی دو لایه در خون رحمان خفه شم
...
یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده ...
یکی زیر آب می شمرد
صداش دور بود ولی حس می کردم که تنش نزدیکه. به بیست و دو که رسید چشمهام رو باز کردم کیوان بود اما کمرنگ به قدری کمرنگ که انگار عکسی ظاهر نشده است دستم رو گرفت و از خون رحمان بیرون کشید نور خورشید چنان توی چشمم زد که ...
...
من کجام
بیمارستان
چرا؟
تو تنها نجات يافته سانحه ناگوار سقوط هوا پیما هستی
مگه من قبلا سقوط نکرده بود؟
تو الان در شرایط متعادلی ذهنی نیستی بهتره استراحت کنی...
اينجا كجاست؟
نیکوزیا
نور چراغ بالای سر پرستار مستقیم توی چشمم بود
چرا روی سرت لامپ داری
روی سرم نیست به سقفه
اینجا اتاق عمله ؟
آره زود به هوش اومدی الان می بریمت بیرون
چی رو عمل کردین؟
پاهات رو
بریدینشون؟
ادامه دارد
فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله
- تشتکوبی
- فاتی
- سگ ایرانی
- ممّد، مردی که مُرد
او را در فیسبوک دنبال کنید
نظرات