* مسابقه انشای ایرون
مامان را بعد از سالها دورى در آسايشگاه ديدم. حالاش خوب نبود. وسط يكى از آن چرخههاى تشويش و اضطراباش بود كه حالا به نظر مىرسيد هميشگى و مزمن شده. مدام از زندگى مىناليد و اصلا توجهى به من نداشت. تاكسى گرفتم، آوردمش خانه. خانه همان خانهی شهرك اكباتان بود. بلوك آ-يك. در آسانسور سکوت کرده بود. در را که باز کردم خاطرات هجوم آورد: آپارتمان بوى «خانهی مامان» مىداد. مثل گذشته. مخلوطى از بوى بسته هاى كاموا و پيازداغ ناهار چند ساعت پیش. گرم بود، مثل هميشه. خانهى كوچكاش انگار تغييرى نگرده بود. درهاى كمد باز بود و پر بود از كيفهايى كه هيچ وقت دورشان نيانداخته بود. چند كيف و پيچه هاى كاموا روى زمين بودند و اتاق نامرتب بود. مثل هميشه زير لب از درد كمرش و بى معنايى زندگى مىناليد. اين بار شنيدن حرفهایش برايم سخت تر بود.مدتها بود که صدايش را در كنارم، نه از پشت تلفن، نشنيده بودم. دلم میخواست صدای او را بشنوم اما شنیدن حرفهایش برایم سخت بود و عذاب آور: هم به دليل اين كه مى دانستم تحمل دردهای ته نشسته در رواناش برای او از گذشته سخت تر است، و هم به دليل اين كه مدام آرزوى مرگ مى كرد و من توان شنیدن آرزوى مرگاش را نداشتم.
نشست روی صندلی، وسطِ اتاق، رو به پنجره، نه رو به من. بر خلاف انتظارم توجه زيادى به من نداشت. سالها بود که مرا ندیده بود اما به من نگاه هم نمى كرد. سعى كردم كمى با او حرف بزنم ولى تلاش براى گفتگو بى نتيجه بود. مدام از زندگى بد مىگفت و آرزوى مرگ مى كرد. نشستم كنارى، جايى روی تختخواب انتهای اتاق. كتابى را باز كردم و شروع كردم به خواندن. نمىدانم چه كتابى بود اما چيزى بود مرتبط با كارم. مىخواندماش، اما نه از سرِ لذت. از سرِ وظیفه. بايد حتما مىخواندماش و تماماش مى كردم. زير قسمت هاى مربوط به كارم را خط مى كشيدم و سعى مىكردم زودتر بخوانماش تا بتوانم برگردم و با مامان وقت بگذرانم. وسط خواندن برگشتم و نگاهى به او كردم. در هواى گرگ و ميش عصر رو به پنجره نشسته بود. به پنجره يا آن سوى پنجره يا شايد به آسمان چشم دوخته بود و من فقط نيمرخاش را مىديدم. هر از گاهى با صدايى كوتاه كه به زمزمه مىمانست از دردِ پشت و از زندگى ناله مى كرد. كارم را قطع كردم. از خودم بدم آمد. از این كه فقط چند ساعت وقت دارم با او باشم و با این وجود پرداخته ام به كار. رفتم بغلش كردم. توجه زيادى به من نكرد. باز هم از اين گفت كه آرزوى مرگ را دارد و اين كه از زندگى به تنگ آمده است.
آن سوی اتاق، ميان در ورودى و آشپزخانهى كوچكاش او را در آينه ديدم؛ و خودم را كه بغلش كرده بودم. مثل گذشته. مثل عكسى كه يك بار وقتى جوانتر بود از تصويرمان در آينه گرفته بودم. در آن عكس لباسى زمستانى به تن داشت كه خودش بافته بود. به تصويرش در آينه كه دقت كردم ديدم كه همان لباس بافتنى را به تن دارد. هنوز غمگين بود ولى حالش آنقدر بد به نظر نمى رسيد. مثل همان عكس. هيچ يك حركتى نمى كرديم. او هنوز نيمرخش رو به پنجره بود و من تمام رخم رو به آينه. كمى كه گذشت حس كردم دارد تكان مى خورد، براى انجام كارى. دستم را كه دور شانههايش حلقه كرده بودم باز كردم و ديدم دارد لباس بافتنىاش را در مى آورد و از من مى خواهد برچسب گرم كننده را بگذارم روى شانهها و پشتاش تا درد استخواناش آرام شود. مثل گذشته. همين طور كه لباساش را در می آورد متوجه شدم كه تصوير آينه از او تصوير ديگرى است. حركت او در آينه با حركتاش در واقعيت همسان و همزمان نبود. تفاوت داشت. در آينه او هنوز هم در همان وضعيت قبل نشسته بود روى صندلى و به بيرون نگاه مى كرد. من، اما، هم در واقعيت و هم در آينه بُهتام برده بود. به خودم در آينه نگاه كردم. خودم بودم، حيران و سرگردان. او، اما، او نبود. در آينه آرامتر بود؛ اما در واقعيت داشت از زير دستم -كه بغلش كرده بود- مى گريخت. به جهت ديگرى مىرفت غير از جهت حركتاش در آينه. همه چيز عجيب به نظر مى رسيد. شروع كردم با او حرف زدن. باز هم در چند جمله كوتاه از زندگى ناله كرد. در آينه، اما، او ساكت بود. تشويش وجودم را فرا گرفت. حس كردم چيزى در آنچه مى بينم واقعى نيست. در خواب و خيالام گويا.
بيدار شدم. دم صبح بود. صداى كلاغ ها مىآمد. صداى تهران مى آمد از آن ور دنيا.
نظرات