تذکر: خطوط زیر نوشتهای است از من بعد از سالها دوری از بلاگ نویسی از آنجایی که تنها یکبار مینویسم و پست میکنم در انتظار نوشتهای منسجم و ادیت شده لطفا نباشید و قبل از هرچیز وقت با ارزشتر از طلایتان را درنظر بگیرید
خواب یا رویا افکاری هستند که همیشه به سراغ همهما میآیند، من نیز از این بابت مستثنا نیستم و نخواهم بود. ولی دستهای از رویاها هستن که کابوس نامیده میشوند نمیدانم چند درصد از انسانها کابوس خوراک شبانهشان است ولی به جد دعا میکنم که روز به روز از تعداد کابوسهایشان کمتر شود. در کودکی کتابی قدیمی داشتم سراسر از قصههای کوتاه( احتمالا کتاب مال مادر یا خالهام بوده) اولین داستان، هفت داستان را در خود در بر داشت برای هفت شب هفته. در ابتدای داستان قصهگو میگوید که هر شب سر میز شام به بچهها سر میزند و برای اینکه آنها اورا نمبینند خیلی سریع از کیفش یک مشت شن در میاورد و به چشمان بچهها میپاشد. وقتی بچهها در تخت هستند، قصه گو دو چتر از کیفش بیرون میاورد یکی پر از نقش و نگار و دیگری سیاه و مخوف و در همان حال از کودک میپرسد که ایا آن روز دختر یا پسر خوبی بوده است یا نه... خلاصه چتر پر نقش نگار بر بالای سر بچه وب باز میشود و آن یکی چتر سیاه و مخوف حتی نسیب من هم نمیشود که بلکه بدون کابوس یک شب را به صبح برسانم
لطفا از رژیم غذایی برایم نگویید که خودم یکپا اورگانیک خور هستم و در راه سالم زدنگی کردن از پیاده روی و یوگا هیچ چیز را از نظر نمیاندازم... من میگویم کار، کار اعصابم است؟ عقل و قلبم جواب میدهند با روزی دوبار مدیتیشن و مراقبه بعید میرسد!
به هر حال تنها راه را در باز گویی کابوس دیدم شاید که اینبار افاقه کرد و من دیگر در خواب ندیدم اجساد سوخته شده کودکانی زیر سهسال را که هرچند مرده و سیاه(سوخته) شده بودند ولی باز توان مکیدن مایع یا چیزی را از زمین داشتند و پدر و مادری که سالها با این اجساد بر روی کف زمین مانند خاک و زمینی کثیف زندگی میکردند و برایشان اهمیت نداشت و من که هر از چند مدتی با خاکروب زمین را با ترس تمیز میکردم از اجسادی بینهایت سنگین که از زمین به سختی جدا میشدند ولی در خاکانداز من از زره سنگینتر بودند و از خاکستر سبکتر
خدایا،وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من اشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم-روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیکانگی سوخت
به روی من نمی خندد امیدم
شراب زندگیدر ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ،جانم بر لب امد
بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا،شمعی به بالینم بیاویز
بیا،شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که:((این مرگ است و بر در میزند مشت))
بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهاییم کشت
***
فریدون مشیری
بیشتر بنویسید، با سپاس.
پاراگراف آخر تکان دهنده است. عالی!
ممنون از لطف و توجه شما دوستان عزیز و گرامی...
نازنین