" مي مي خانوم"... مادر ميشه
برگشتن به دنياي آزاد آنهم در روزهاي زيباي بهاري .... بالاخره كار خودشو كرد
مي مي خانوم روز به روز به قطر شكم كوچولوش اضافه ميشد و من كه منتظر لحظه بدنيا امدن
بچه اش بودم هر جا ئي كه به عقلم مي رسيد ..محلي براي او تهيه كردم .... غافل از اينكه سليقه هايمون باهم
خيلي فرق ميكرد ...!
ظهر بود و مشغول تدارك نهار در اشپزخانه بودم كه ديدم در حياط باز شد و مي مي خانم كج كج وارد شد.
با همان نگاه اول فهميدم پايان انتظار فرا رسيده و مي مي درد داره ...
راستي يك چيز بامزه كه مي مي خيلي خوب بلد بود ... باز كردن درب حياط بود !!!
مي مي در ِ توري را با پنجولش عقب مي زد.. و بعد مي پريد بطرف دستگيرهء در... و با فشار بدن و دستش برروي دستگيره ... آن در را باز ميكرد!!!........ و ارام به داخل مي خزيد و براي اطلاع بقيه از ورودش يك .."مي " كوتاه مي گفت و وارد مي شد.
انروز هم همينطوري وارد شد و حضورش را با ناله اعلام كرد ... من كار ها رو رها كردم صداش كردم بطرف محلي كه از قبل برايش تدارك ديده بودم ... بخيال خودم يك جاي دنج كه حرف نداشت ... يك اطاق كوچولو و دنج در زير زمين با يك عالمه تشك و ملافه گرم ونرم براي استقبال از بچه هاي احتمالي .
مي مي بدنبال من پله هارو سرازير شد و محل را بازديدكرد و منو با چشماي خوشكلش نگاه كرد
فكر كردم اضافه هستم و بايد تنها باشه ... راه افتادم بطرف بالا ...... ديدم اونهم را ه افتاد !!... فكر كردم پس شايد تنها نمي خواد باشه ... يواش در همون محل كمي كنار تر نشستم .../ ولي مي مي اصلا" با جاي ابتكاري من كاري نداشت و فوري تا نشستم امد توي بغلم و خودشو بهم چسبوند .......... واي كه دلم ضعف رفت و بيشتر بخودم چسبودمش ... فسقلي كوچولوي من هنوز هم بغل منو به همه چيز ترجيح مي داد .
ساعت ها شروع به گذشتن كردند و من كم كم كلافه از شرائطم تصميم گرفتم مي مي در بغل راه بي افتم و
دنبال كارهايم را بگيرم .... اين تصميم تمام انروز را تا شب طي كرد و خبري از بچه نشد !!.
وقت خواب بيچاره شوهرم با ان الرژي و نفس تنگه باز با امدن مي مي خانوم بايد تختخواب را با اون تقسيم ميكرد چون مي مي هر وقت در خانه بود بايد شب تا صبح را بين ساق پا هاي من خودش را جاكند و بخوابد .... كاري كه با تمام سختيش برايم بي نهايت شيرين بود .امنيتي را كه حس ميكرد بمن منتقل ميشد و
همه سختيش را فراموش ميكردم ... البته ياد اوري كنم كه مي مي فقط در ايامي كه مريض بود و مشكل داشت روز و يا شبش را در خانه بود وگرنه بجز براي نوازش صبحگاهي و وقت غذاي عصر ... اگر هم در حياط بود داخل نمي امد چون مجبور بودم دست و پايش را بشورم و اينكار را اصلا" دوست نداشت .
شب را طي كرديم و باز خبري از بچه نشد .... فردايش جمعه بود و همسرم در منزل و مي مي خانوم همچنان سنجاق سينهء من .... هواي بهاري خواب الوده ميكرد و بعد از نهار يك دراز كشيدن حسابي مي چسبيد . من بهترين ساعت روزم بعد از نهار است كه با كتابم روي تخت ولو ميشوم و گاهي يك چرتي هم مي زنم .... خواب و بيدار بودم كه يك صدائي توجهم را جلب كرد ... پاهايم را يواش تكان دادم ديدم نه از مي مي خبري نيست ... كنجكاو اطراف را نگاه كردم ...نه مي مي نبود ... فكر كردم براي رفع احتياجاتش به خلوتي كه برايش درست كرده بودم رفته ........
چند دقيقه اي سپري شد ولي باز هم از مي مي خبري نبود ... ! يواش صدايش كردم مي مي / مي مي ...
يكباره صداي ظريفش از زير تختخوابم آمد ...". مي ... با تعجب خم شدم ......
خداي من....." مي مي" داشت چند تا فسقلي را ليس ميزد و شير مي داد
درست زير محل بالش من!
مي مي از من دور نشده بود ولي رعايت شوهر بيچاره ام را كرده بود كه ديگه تحمل زايمان گربه با تمام علاقه اش به " مي مي" .. آنهم در تختخواب ...ميتونست از طاقتش بيرون باشه .
هوش و وقار اين گربه استثنائي بود ... يكبار ديگه بمن درس داد ......
اگر مي خواهي عزيز بموني ...حدت را حفظ كن .
چه گربههای خوشگلی ... مبارک باشد :) .
هی هی هی ،قدم نو رسیده مبارک حقیقت اش من دیگر زیاد غصه رفتن از این دنیا را نمیخورم چون موجودات زیبای خلقت جای ما را بخوبی پر میکنند همین دو ماه پیش اولین نتیجه ام که نتیجه قریب به هشتاد سال عمر من است بدنیا آمد که جدش راضیه المرضیه برود ....مبارک است ، رها جان این موجودات زیبا عزیزند چه حد خود را حفظ کنند یا حفظ نکنند ...
با ادب و عرض سلام و احترام به محضر مبارک استاد بسیار عزیزم و نازنین پدر مهربانم جناب دکتر سراجی و همچنین درود بیکران بر رهای عزیز
***
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرند
و بهار
روی هر شاخه
کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
...........................
قدم نو رسیده مبارک
با مهر و یک دنیا احترام // نغمه گر عشق
با سپاس از شما خانم ایراندخت.
ای کاش گربه ای هم در منزل ما اینگونه زایمان کند و ما هم پدرخوانده این همه بچه گربه شویم!
شاد باشی و برقرار
سلام استاد سراجی،
قدم نو رسیده مبارک باشد.
در سال 2006 در یک شهر در شمال سوئد، در رستورانی نشسته بودم. اطرافیان پیر مردی سوئدی، هشتادمین سال پدر را جشن گرفته بودند. چند میز به تعداد 35 نفر رزرو کرده بودند که همه آنها فرزندها، دامادها، عروسها، نوه ها و نتیجه هایش بودند. شور و ولوله ای بود. از آنجاییکه در آن زمان صاحب این رستوران خودم بودم، به جمعشان پیوستم و سر صحبت را با پیر مرد باز کردم.
همگی بعد از غذا به بیرون رفته بودند و یا در فضای رستوران پرسه می زدند. 5 تای آنها کودکانی مروارید رخ بودند که پشت پنجره های رستوران با گلدانها بازی می کردند و بالا و پایین می پریدند.
پیر مرد نگاهی به من کرد و گفت از حیات چیزی می دانی؟
گفتم به تازگی در این فکرم که بدانم!!
گفت من را پشت این پنجره ها می بینی؟!!
گفتم برایم دشوار است که تو را که در کنارم نشسته ای، پشت پنجره ها ببینم!!
گفت: " آنها که پشت پنجره ها بازی می کنند، من هستم! ژن های من است که بالا و پایین می پرند! ببین ببین! اونها همگی من هستم!! کی می گه من به پایان رسیده ام کی میگه من در خاک محو می شوم؟!!
خوب اونها همگی من هستند که تکثیر شده ام!!" پس من هستم! چرا باید فکر کنم که نخواهم بود؟!!
جناب سراجی، من از سوئدی ها بسیار آموختم ولی این یکی درست در زمانی به من رسید و این حرفها را زد که در تحولی درونی شگرفت بودم و تازه با مولانا آشنا شده بودم. دو روز از حرفهای این پیر مرد با آن لحن زیبا و پر آرامش اش گریه می کردم! گویی برایم یک سائق پیش برنده ای بود که دیگر نمی توانستم در آن شهر بسته کنار قطب بمانم! همه چیز را فروختم به جنوب آمدم.
در این نوشته پاسخ شما را داده ام و سرتان را در نمی آورم.
البته بزودی قصد داشتم این خاطره را با تفضیلات، در فیس بوک بگذارم.
حق نگهدارتان باد.
[حاصل عمر من و همسرم در نزدیک به شصت سال زندگی شیرین مشترک ]
بزودی باوضع حمل نتیجه های بی راه رکورد پیر مرد هشتاد ساله سوئدی را خواهم شکست
شش فرزند ، هفت نوه ، پنج داماد ، یک عروس ، باز پنج نو عروس و دو نو داماد از نوه ها و از همه گویا تر یک نتیجه محبوب از یک نو عروس آمریکایی به خط پایان من جواب منفی میدهد و میگوید رود خانه زندگی جریان دارد و حد و مرز جغرافیایی نمیشناسد و و بقول شطحیات راه ادامه دارد حتی بعد از مرگ
[ پایان نه ، که ابتدای راه است / هر راه که میرسد به پایان ]
فقط می توانم شکر کنم ....
یاران نازنین من ، تا می توانید عشق بورزید که خستگی ندارد
از دخترم رهای ایراندخت هم ممنونم که بانی خیر شد و با نوه دار شدن از می می خانوم باعث رونق بازار عشق گردید و ما را دور هم جمع کرد
و من موفق شدم یکبار دیگر سعادت دیدار فرزندانم را داشه باشم ، برای همگی توفیق در آرزو میکنم ..... موفق باشید
نازنین استادم جناب دکتر سراجی
قبل از هر چیز متقابلا" قدم نورسیده را تبریک میگم و آرزو دارم که سایه تان بر سر
ما دوستداران و فرزندان مجازیتان و همگی خانواده بخصوص این نتیجه کوچولو باشد
محفلتان تماما" عشق و زیبائی .
مرسی از اینهمه مهر ولطفتان همیشه سایه گستر عشق بر سر دوستان و عزیزان باشید
با مهر رها
داستان زیبا ایست. واقعا حفظ حد راز محبت و موفقیت است! حالا این تو تا بچه گربه شیطان و سر حال از در و دیوار بالا خواهند رفت!
نغمه گر عشق
دوست نازنینم سپاس فراوان از مهرت نازنین
جناب طیبی گرامی
از لطف و صرف وقتتان سپاسگزارم .
دوستان عزیز
از لطف همگی سپاسگزارم
در داستان آینده از دنیای گربه ها و پرندگان سری هم به دوست همیشگی انسان
" سگ " خواهیم زد