طی مدتی که در شیراز بودم محمود رانندۀ من بود. او شاید سرحال ترین مردی باشد که تا به حال ملاقات کرده ام. انگلیسی را با عباراتی ساده صحبت می کند که همیشه شامل نام خود او هستند، مثلا می گوید: "محمود خوشحال،" یا "محمود عشق." غالبا فقط می گوید "محمود" و بعد به من اشاره میکند و دستهایش را روی قلبش میگذارد. او مهمان نوازترین مردی است که تا کنون دیده ام. اگر لازم بود که از خیابان رد بشوم، محمود سپر محافظ من میشد. او اجازه نمیداد که در طرف خودم را در اتوموبیل باز کنم، یا اینکه در شیشه آب خودم را باز کنم. چند بار به نظرم آمد که میخواست هرچه داشت را به من بدهد. یک بار اشتباه کردم و وقتی به من ادوکلن پیشنهاد کرد قبول کردم و او هشت بار به من ادوکلن پاشید. بهترین خاطرۀ من از محمود دیروز بود که در یک باغ دراز کشیدیم تا استراحت کنیم. محمود با دقت دو تخت با تشک و پتو فراهم کرده بود. من خوابم نمی برد، بنابراین تصمیم گرفتم بگذارم محمود استراحت کند و خودم برای یک پیاده روی کوتاه لب رودخانه رفتم. وقتی به عقب نگاه کردم دیدم که محمود بیدار شده، هردو تخت را جمع کرده و دارد به طرف من میدود تا با من قدم بزند.