پیکرِ بی جان آن پیرزن، که به روی شکم خوابیده بود و حالا دیگر چهره‌ای هم نداشت، انگار سرنوشت غاییِ همه‌ی انسان‌ها را لحظه‌ای از مقابل چشمم گذرانده بود و من در ذهنم فقط سعی می‌کردم روزهای خوش جوانی‌اش را تصور کنم؛ گویی می‌خواستم در ذهن خودم، که فقط معطوف به روزگار گذشته بود، خوشبختی را همانجا روی همان زمینِ سرد در خیالم ببافم و دور تنِ بی جانش بپیچم: بیا، حالا تو خوشبختی، لااقل در ذهن من.

از خیال خسته‌م و از واقعیت خسته‌تر