خواندن این داستان طنز ، بعد از ماجرای کودتای بیفرجام ترکیه، خالی از لطف نیست - داستانی از عزیز نسین از کتاب خاطرات یک مرده، ترجمه رضا همراه.
اگر شانس یاری می کرد امروز ما میبایست مصدر کار باشیم. البته نمیشه گفت همهاش تقصیر شانس است، خود ما هم در این جریان مقصریم!
تمام کارها به راحتی آب خوردن انجام گرفت. افسوس که ما نتوانستیم خبر این موفقیت را به اطلاع هموهنان برسانیم. به همین جهت ” گند کار” در آمد و چیزی نمانده بود سرمان هم بالای دار برود!
باز هم صد هزار مرتبه شکر که پیمانه عمرمان پر نشده بود و از مهلکه جان سالم بدر بردیم. یک نفع بزرگ هم نصیب ما شد: فهمیدیم تا یک ملت آماده پذیرش انقلاب نباشند و از ته قلب به تغییر رژیم رضایت ندهد کودتا به هیچ دردی نمیخورد و تا هرکجا هم که پیش رفته باشد به محض اینکه با مانعی برخورد کند فورا تغییر مسیر میدهد! اگر باور ندارید به سرگذشت ما گوش کنید تا باورتان بشود:
ما چند نفر رفیق و دوست صمیمی و متحد بودیم که خوشی زیر دلمان زده بود. با اینکه همه ما صاحب مقام و خانه و زندگی مرفهی بودیم تصمیم گرفتیم انقلاب کنیم و قدرت را به دست بگیریم و خودمان همه کاره بشویم! تمام جوانب امر را رسیدگی کردیم. نقشه کامل انقلاب را طرح کردیم، راه حل تمام مشکلات را بروی کاغذ آوردیم، کار و مسئولیت هریک از رفقا را مشخص ساختیم، کوچکترین مسئلهها از نظر ما دور نمانده بود. با کمال اطمینان میتوانم ادعا کنم در سرتاسر تاریخ و در میان ملتهایی که انقلاب کردهاند مال هیچ کدامشان مثل مال ما حساب شده و بدون اشتباه انجام نگرفته است.
ما فقط یک اشتباه کوچک کرده بودیم، آن هم روز انقلاب بود! اگر به تقویم نگاه کرده بودیم یا به گزارش هواشناسی رادیو گوش میدادیم، روز اول زمستان را که امکان ریزش برف و باران میرود برای روز انقلاب انتخاب نمیکردیم که این افتضاح پیش بیاید! به قدری حواس رفقا پرت بود که حتی یک تلفن به مدیر هواشناسی نکردیم تا از وضع هوا مطلع بشویم. نمیدانم اطلاع دارید یا نه، در شهر ما به محض اینکه چند دقیقه برف و باران میآید تمام کارها مختل میشود، عبور و مرور قطع میگردد، آب و برق قطع میشود، قطار و اتومبیل از کار میافتند، برنامه رادیو و کار تلفنها به هم میخورد.
بدبختانه انقلاب ما با همچه روزی مصادف شد! اگر ما در امر انقلاب تجربه داشتیم و چند بار تمرین کرده بودیم به جای روز اول ماه زمستان، هفته وسط تابستان را انتخاب میکردیم، در ایام تابستان شهر ما خیلی خلوت است، بیشتر مردم به باغها و ییلاقهای اطراف میروند، فقط عدهای کارمند دون پایه و تعدادی کاسبکار جزء و آنها که خرج زندگیشان را روز به روز درمیآورند توی شهر میمانند، چون این عده کاری به کار دیگران ندارند و از طرفی تصرف ادارات و مؤسسات آسانتر است، در چنین موقعیتی هرکس ولو برای تفریح هم باشد میتواند انقلاب بکند! ملاحظه میفرمایید که ما همه چیز را نقطه به نقطه حساب کرده بودیم فقط حساب باران را فراموش کرده بودیم. هنوز هم هر وقت به یادم میآید، آه از نهادم خارج میشود. با خودم میگویم: «ما چقدر احمق بودیم که چنین موقعیت خوبی را از دست دادیم!»
اینجانب ستوان ابوالحجاب چون صدایم خوب بود زیر نظر سرهنگ ابن وال مأمور تصرف رادیو شدیم. نوید حسین ادل و ژنرال المات زکی به اتفاق سه نفر از سربازانشان مامور بودند رستوران حسنی لذت را تصرف کنند، سرگرد مردبانی به اتفاق چهار نفر از رفقایش میبایست پستخانه را تصرف کنند.
تصرف سلاخخانه هم به عهده اکیپ ژنرال خیام محول شده بود. خلاصه ما قبل از انقلاب جاهای خوب و اماکن پر درآمد را بین خودمان تقسیم کردیم. حمدالله کور که قبلا افسر رکن چهارم بود و دو سال پیش بازنشسته شده است مامور تصرف زندان گردید تا اگر انقلاب ما شکست بخورد و دستگیر شویم، قبلا جاهای خوبی در زندان برای ما تهیه نمایند. دنبال چند نفر رفیق و دوست صمیمی میگشتیم که برای تصرف سایر ادارات بگماریم.
سرگرد شهاب الجناب گفت :
– اداراتی که به درد نمیخوره چرا بیخودی تصرف کنیم؟ ادارات مالیه و شهرداری استفادهای ندارند! دو ماه، سه ماه، حقوق کارمندهاشون عقب می افته، اونوقت ما بریم کلی وقت صرف کنیم و زحمت بکشیم تصرفشان کنیم بخاطر چی؟ به عشق کی ؟ اداره آمار که اصلا قابل بحث نیس . . . اسم اینها را خطا بزنین .
همه موافق بودند فقط ژنرال المات زکی گفت :
– شما که از این اداره ها چشم میپوشید اصلا چرا انقلاب می کنید؟
ولی هیچ کس به حرفش توجه نکرد و پیشنهاد سرگرد شهاب الجناب با اکثریت آراء تصویب شد.
قبل از هر کاری لازم بود نظر مقامات آمریکا را در باره انقلاب جویا شویم . این را میدانستیم که اگر آمریکاییها نظر موافق نداشته باشند زحمات ما بیفایده است. به همین جهت هیئتی را انتخاب کردیم که پیش سفیر آمریکا بروند و موافقت ایشان را جلب نمایند!
اسم من هم جزء چهار نفری که انتخاب شدند درآمد. چون زبان انگلیسی میدانستم رفقا مرا به نام سخنگو تعیین کردند و قرار شد من به نمایندگی هیئت با سفیر صحبت کنم.
وقتی وارد سفارت آمریکا شدیم، دیدیم پنج شش نفر دیگری هم به فکر افتاده باشند انقلاب کنند. جناب سفیر با روی خوش از ما استقبال کرد. من شروع به صحبت کردم بعد از مقدمهچینی وقتی خواستم اصل مطلب را بگویم متوجه شدم که کلمه انقلاب را به انگلیسی فراموش کردهام
“ای داد، بیداد، تکلیف چیه!” سفیر با دهان باز منتظر بود ببیند منظور ما از این ملاقات چیست و من درمانده و ناراحت توی مغزم دنبال کلمه انقلاب میگشتم! هرچه زور زدم کلمه انقلاب یادم نیامد از رفقا پرسیدم، هیچکدام الفبای خارجی بلد نبودند تا چه برسد به کلمه انقلاب. مشت دستم را در هوا تکان میدادم و با اشاره چشم و ابرو میخواستم به آقای سفیر بفهمانم که امشب میخواهیم انقلاب بکنیم. آقای سفیر اول موضوع را اشتباه فهمید و به گمان اینکه به او توهین میکنیم خیلی عصبانی شد ولی با هزار ضرب و زور بهش فهماندیم که منظور بدی نداریم و بالاخره هم اصل قضیه را بهش حالی کردیم و نظر او را خواستیم!
سفیر گفت:
– اگر موفق شدین ما پشتیبان شما هستیم و از شما حمایت می کنیم، اگر شکست بخورین ما مجبوریم از حکومت فعلی حمایت کنیم.
بعد از اینکه قول و قرارمان تمام شد از سفارت بیرون آمدیم و بلافاصله کارمان را شروع کردیم. دسته ما بدون اینکه با مقاومتی روبرو شود استودیو رادیو را تصرف کرد. قرار ما این بود که بعد از تصرف رادیو کارها را آماده کنیم تا سایر رفقا هستم وظایفشان را انجام بدهند و خبر شروع انقلاب از رادیو پخش شود. ده دقیقه گذشت از رفقا خبری نشد، نیم ساعت شد، یک ساعت، دو ساعت هم گذشت خبری نرسید.
نگران شدیم به جناب سرهنگ ابن وال گفتم :
– لابد رفقا را گرفتن و الان هم میان سراغ ما.
جناب سرهنگ که مثل بید میلرزید جواب داد:
– اگر نیروهای دولتی بیایند و از ما بپرسن اینجا چکار میکنین چی جواب بدیم؟ –
-صحیح میفرمایید قربان، ما هیچ فکر این مشکل را نکرده بودیم.
جناب سرهنگ گفت:
– راه حلی بنظر من رسید.
– چی قربان؟
-اگر کسی آمد شروع میکنیم به مارش زدن و سرود خواندن.
– قربان بنده هیچ نوع موزیکی بلد نیستم.
جناب سرهنگ خندید:
– مگه من بلدم؟ اگر کسی آمد باید وانمود کنیم داریم موزیک میزنیم.
توی اتاقها را گشتیم . یک شیپور و یک ویلن و یک جاز و چند تا وسائل موزیک که اسمشون را نمیدانستیم پیدا کردیم. یکی از سربازها شیپور خوبی میزد و به بقیه هم یاد میداد.
به جناب سرهنگ گفتم:
– قربان تشریف ببرید ببینید رفقا چکار میکنن؟ چرا هیچ خبری ازشون نیست؟
جناب سرهنگ که گویا منتظر این پیشنهاد بود، مثل برق از استودیو بیرون رفت، دیگر هم خبری ازش نرسید، رفت که رفت. دو ساعت دیگر گذشت، وقتی دیدم خبری از سرهنگ نشد یکی از سربازها را فرستادم بره خبر بیاره. اونم رفت و دیگه برنگشت. کم کم دچار ترس و وحشت شدم.
با خودم گفتم: نکنه گند کار در آمده و ما اینجا فارغ از همه چیز نشستیم و مفت و ارزان سرمان بالای دار بره ؟ بهتر از همه اینه که زودتر برم به حکومت اطلاع بدم یک عده میخواهند انقلاب کنند.
توی این فکر بودم که سرگروهبان آمد و گفت:
– جناب سروان اینا که رفتن و برنگشتن نشون میده که سایرین انقلاب کردن بهتره جنابعالی هم میکرفن را باز کنید و به مردم اطلاع بدهید انقلاب شده و کسی نباید در صدد مقاومت بر بیاید!
جواب دادم :
– سرگروهبان!گفتن این حرف در رادیو خیلی آسونه، اما فکرش را بکن اگر رفقای ما را دستگیر کرده باشند، اعلام این خبر از رادیو چقدر مسخرهاس.
سرگروهبان قانع شد و گفت:
– صحیح میفرمایین، حق با شماس!
گفتم:
– یک کمی دیگه صبر میکنیم، اگر خبری نشد یک جوری تماس میگیریم. چیزی نگذشت برقها هم خاموش شد، فورا دویدم توی کوچه کوچکترین روشنایی در سرتاسر شهر نبود، نه ماشین و نه وسیله نقلیهای.
پیاده رفتم ساختمان مرکزی انقلاب. سرهنگ ابوالفتح خان آنجا بود پرسیدم :
– جناب سرهنگ چه خبر؟
جواب داد :
– اگر من میدانستم انقلاب به این آسونی یه اون موقع که ستوان بودم انقلاب میکردم و یک دفعه ارتشبد میشدم!
پرسیدم :
– حالا امشب چکار کردهاین؟
جواب داد: همهشان را دستگیر کردیم!
– چه کسانی را دستگیر کردین؟!
– یک اکیپ دیگهای هم غیر از ما میخواستند امشب انقلاب کنند، قبل از اینکه دولت خبر بشه ما فهمیدیم و همهشان را دستگیر کردیم . طولی نکشید که خبر آوردند در آن شب چهار گروه میخواستهاند انقلاب کنند.
به سرهنگ گفتم:
– شما که کارها را تمام کردین چرا به ما خبر ندادین جریان را به وسیله رادیو به اطلاع عموم برسونیم؟
سرهنگ جواب داد:
– وسیله نداشتیم بهتون خبر بدیم.
-تلفن می زدید!
– تلفن ها کار نمیکنه.
– شما نبایستی سیمهای تلفن را قطع میکردین!
– ما قطع نکردیم ،عصر چند قطره باران آمده و سیمها قاطی پاطی شده!
– خب، یکی را با ماشین میفرستادین خبر میداد.
– مگه نمیبینی باران آمده کوچهها به چه روزی افتاده، توی این گل و لای ماشین چطور میتونه راه بره؟
پرسیدم:
– پس چکار کنیم ؟ چه جوری به ملت خبر بدیم که ما انقلاب کردیم ؟
سرهنگ شانههایش را بالا انداخت و جواب داد :
– چه میدونم، تو مسئول تبلیغات هستی از من میپرسی؟! هرکس باید کار خودش را انجام بده.
برگشتم به استودیو . . . تا به وسیله رادیو این خبر مهم را به اطلاع عموم برسانم. توی راه با سرگرد خیرالله برخوردم. بیچاره برای اینکه بتونه توی گلهای چسبناک کوچه راه بره پوتینهاشو به دستش گرفته بود و هن و هن کنان راه میرفت.
ما را که دید گفت: –
تو را خدا نگاه کن به چه روزی افتادیم .
پرسیدم :
– تو مأمور کدام قسمت هستی؟
با خنده جواب داد:
– من مامور تصرف بانک بودم ولی وقتی رسیدم دیدم صندوق خالییه و خبری از اسکناسها نیس، دیدم دیگه چه فایده دارم اونجا را تصرف کنیم . به همین جهت رفتم اداره دارایی را تصرف کنم! اونجا هم چیزی نبود… میخوام برم دفتر ستاد به بینم چه خبرهاست.
سرگرد نالهکنان رفت و من هم سرودخوانان بطرف ایستگاه رادیو راه افتادم. سرگروهبانی که مامور حفاظت رادیو بود نمیدانم از تنهایی حوصلهاش سر رفته و یا خوابش گرفته بود که بدون اینکه درها را قفل کنه استودیو را به امان خدا رها کرده و رفته بود. دستگاهها را روشن کردم و میکروفن را به دستم گرفتم و با صدای زنگدارم در حالی که سعی می کردم شادتر و پرطنین باشد شروع به صحبت کردم:
«هموطنان گرامی! ملت قهرمان! به همت جمعی از افسران رشید و مردمان روشنفکر میهنمان کشور از دست یک عده غارتگر که منابع شما را چپاول میکردند نجات یافت.»
با حرارت زیادی مشغول فریاد کشیدن و تبلیغ کردن بودم که سرگرد خیرالله از در وارد شد و گفت:
– بیخود خودت را خسته نکن، مگه نمیبینی باران مییاد، دستگاهها اتصالی پیدا کرده و صدا پخش نمیشه ا
– پس چکار کنیم؟ چه جوری به مردم خبر بدیم انقلاب کردیم؟ نمیتوانیم به تک تک هموطنان نامه بنویسیم و بگیم ما انقلاب کردیم!
سرگرد خیرالله جواب داد:
– باز تلفن بهتره . . . ببین اگر تلفن شما کار میکنه به رفقا خبر بده و بهشون بگو به دیگران هم تلفن بزنن.
شماره یکی از رفقا را گرفتم. صدای خوابآلودی از آن طرف سیم گفت:
– بفرمایید!
گفتم:
-اینجا کمیته انقلاب است!
طرف پرسید:
– چی؟ چه کمیته ای؟
گفتم :
۔ ما انقلاب کردیم.
مرد خوابآلود جواب داد:
– خدا ازتون راضی باشه. زنده باشین. خیلی وقت بود منتظر شنیدن این خبر بودیم. جنابعالی اسمتان چیه؟
گفتم:
– ستوان ابوالحجاب هستم. انقلاب به خوبی انجام شده. خواهش میکنم به سایرین هم خبر بدین!
مرد خواب آلود پرسید :
– اونجا کجاس؟
– اینجا ایستگاه رادیو.
-جنابعالی کی هستید؟
مرد خوابآلود جواب داد:
– من رئیس شهربانی هستم. همین الان مییام بهت حالی میکنم کودتا کردن چه مزهای داره.
طوری یکه خوردم که گوشی تلفن از دستم افتاد و اگر سرگرد خیرالله اونجا نبود غش میکردم و میافتادم!
سرگرد خیرالیه پرسید:
– موضوع چیه؟
جواب دادم:
– زود باش در یرو که الان میان ما را دستگیر می کنن.
ـ آخه کی بود؟ چی شد؟
گفتم :
– تلفنها اتصالی پیدا کرده. به جای دوستم به خانه رئیس شهربانی تلفن کردم !
جناب سرگرد از شنیدن این موضوع پاهایش آشکارا به لـرزه افتاد. زیر بغلش را گرفتم و رفتیم بیرون تا صبح زیر پلی که آن نزدیکیها بود پنهان شدیم.
فردا صبح رفتیم سر کارمان . طولی نکشید که رئیس اداره مرا به اطاقش احضار کرد و گفت:
– اخباری که از سرویسهای مخفی رسیده اگر دیشب باران نیامده بود یک عده انقلاب میکردند و دولت را به دست میگرفتند.
گفتم:
– قربان دستور بفرمایید انقلابیها را زودتر توقیف کنیم.
رئیس جواب داد :
– نه… درست نیس… نباید به روی خودمان بیاریم… بگذار انقلاب بکنن و ما را از این بلاها نجات بدهند . فقط چیزی که هست هواپیماها حاضر باشه، گذرنامهها را هم آماده کنید ارز کافی هم تهیه کنید تا اگر کسی انقلاب کرد، ما زودتر فرار کنیم.
از آن تاریخ پنج سال میگذرد . ملت خوب ما هنوز خبر ندارند که پنج سال پیش قرار بود این دولت سرنگون بشه، حیف که باران آمد و کار ما را خراب کرد.
ما هنوز هم منصرف نشدهایم، تصمیم داریم در فرصت مناسبی انقلاب بکنیم اما این بار اشتباهات قبلی را نخواهیم کرد.
اولا در ایام تابستان کودتا خواهیم کرد، ثانیا به رؤسا و مقامات عالی قبلا اطلاع خواهیم داد که زودتر وسائل فرارشان را فراهم کنند!
یادم هست در جوانی داستانهای این مرد را میخاندم و باورم نمیشد که کشوری به این خر تو خری وجود داشته باشه. حالا کشور ما شده مثل همان چیزی که این مرد سالها راجبش مینوشت.