یک تکه ظلمت بگیرم
خراش دهم تیرگی را با درد
که تیر می‌کشد در رگ‌های مرگ وُ 
می‌لرزد، می‌ریزد از زخمِ خاک وُ شکاف کتفِ «حلب»،
که تیر می‌خورد سکوتِ جهان
در استخوان‌ شکسته‌اش، سخت، وُ
تنگ می‌شود نَفَس
در گلوی گزاره‌ای
که زل می‌زند به جنازهٔ دست‌های ما 
شاید زمین خورده باشد جهان وُ
خراشیده باشد پوستش
سرد وُ گود وُ کبود 
وَ یک تکه ظلمت تکان دهد به زمان 
وَ روز شود این روزنه از انسان 
که نامِ دیگرِ آزادی‌ست.

 

ماندانا زندیان